آقای سید حسین انوار فرزند مرحوم سید اسمعیل ناظم الشریعه شیخ الاسلام فرزند سیدخلیل الله شیخ الاسلام اردکانی.
از فضلاء و شعراء معاصر و برادر زاده مرحوم حاج مدرس و دوست قدیم نگارنده است که هم اکنون در طهران محضر رسمی دارد.
در روز عاشوراء سال یکهزار و سیصد و بیست و هفت در قصبه اردکان فارس قدم بعرصة وجود گذاشت و چون در روز عاشورا متولد شده بود پدرش او را حسین نامید.
پدر و اجدادش از علماء متقی و سادات موسوی و طرف توجه اهالی اردکان و همایجان و ممسنی و ایل قشقائی و بویر احمدی بودهاند و برتق و فتق امور شرعیه میپرداختهاند ـ و غالباً بلقب شیخ الاسلام ملقب بودهاند.
انوار تا دوازده سالگی در حجر تربیت پدرش و در اردکان سکونت داشت، و مقدمات علوم و سواد فارسی را در محضر پدر آموخت، و از آن پس پدرش او را برای تحصیل بشیراز خدمت عمش حاج مدرس فرستاد.
حاج مدرس او را مانند فرزند خود پذیرفت و تربیت کرد و تا بیست و یک سالگی در شیراز در کنف عنایت و توجهات عم خود بتحصیل مشغول بود و دورة مدارس ابتدائی و متوسطه را بانجام رسانید ـ و چون انوار بتحصیل راغب بود و باین مقدار قانع نبود، بمنظور تحصیلات عالیه با کسب اجازه از عم خود رهسپار طهران شد ـ دو نفر از عموهای او اعنی مرحوم سید یعقوب انوار و مرحوم سید یوسف مجد الادباء (که اولی از دانشمندان و سیاستمداران و نمایندگان مجلس شورای ملی و دومی از فضلا و ادباء و خوشنویسان بودند) در طهران اقامت داشتند و انوار تحت تکفل آنها قرار گرفت و هرجا محضر درس و بحثی سراغ کرد بدانسوی شتافت ـ و در کلاسهای قضائی و ثبت و اوقاف و دار المعلمین و مدرسه عالی سپهسالار و غیر اینها حضور یافت و از مکتبهای علمی و ادبی و محاضر دانشمندانی مانند مرحوم حاج سید نصر الله تقوی (که در آنوقت رئیس دیوان عالی کشور بود) و مرحوم وجدانی و منصور السلطنه عدل صاحب تفسیر قانون مدنی و مرحوم داور استفاده شایان برد ـ و هم اکنون از ادباء و فضلاء طهران محسوب میشود و چهارده سال است که محضر رسمی دارد.
انوار علاوه بر فضائل علمی و اخلاقی شعر را هم نیکو میسراید مخصوصاً در سرود اشعار محلی و بکار بردن کلمات صحیح النسب فارسی و لری و اصطلاحات لهجه اردکانی ید طولی دارد و ما نمونهای از اشعار او را در اینجا میآوریم:
| طالع شد و درخشان خورشید عالم آرا | برخیز ای مه من تسبیح کن خدا را |
| تسبیح و سجده و حمد دانی کراست ویژه | آن خالقی که آراست همچون تومه لقا را |
| شکر آفرید گاری کز بهر سجده خود | از روح خویش آراست خاک و جود ما را |
| دل شادمان دمی شد کزیاد اوست هشیار | جان باز یافت هر دم از عشق او صفا را |
| جامجهان نما خود اینجان و قالب تست | تا چند می بجوئی جام جهان نما را |
| او را شناختی چون خود را شناختی تو | آنجان که دیدنی نیست در تسبت آشکارا |
| تا آشکار گردد بر توهمی سرانجام | برخوان دمی ز قرآن یاسین و هل اتی را |
| دل از برم برون شد آخر نوازشی کن | آنسانکه مینوازد شاهنشهی گدارا |
| بیعشق او نیرزد انوار را اگر خود | اندر جهان ببخشند شاهی ملک دارا |
| زد خنده صبحدم ز نو ایدل بروزگار | خندان ز جای خیز که گردید وقت کار |
| خورشید باز کرد نمایان جمال خود | از خواب خوش تو نیز چو خورشید سربرآر |
| مسرور باش ایدل و بربخت خنده زن | همچون گلی که بشکفد از باد نوبهار |
| بگذشت شام تیره و فرداست ناپدید | امروز را کنون تو غنیمت همی شعار |
| گر نقد عمر از کفت امروز شد برون | برگشتش دوباره تو هرگز گمان مدار |
| سرمایة حیات بشر سعی و کوشش است | ناید بغیر سعی و عمل مرتور ا بکار |
| دمزن بشادکامی کاین دم غنیمت است | ناچار دم ز سینه برآید تو خوش برآر |
| مسرور و شادمان و سرافراز و خوشدلست | انوار تا به نیروی یزدانیست یار |
| گیرم که باز چند صباحی نفس کشم | ایدل چسور درخت چو من زین قفس کشم |
| چون میرسد ز جانب یزدان نصیب من | دیگر چرا ز ناکس و منت ز کس کشم |
| چون گلستان خاطرم از عشق خرمست | افسرده و ملول چرا خار و خس کشم |
| از عرش میزنند صفیرم که ارجعی | در روزگار خوانچه مور و مگس کشم |
| بهر نثار دوست مهیاست جان من | این دلق رنگ رفته زروی هوس کشم |
| انوارم و زنور خدائی منورم | شکر و سپاس نعمت او هر نفس کشم |
| بر سر خاکم ای صنم تا تو عبور کردهای | از دم گرم خویشتن تفحه صور کردهای |
| آتش عشق شعله زد بر دل بیقرار من | تا تو صنم بخاطرم با خطور کردهای |
| از قد سرو تو همی خاست بپا قیامتی | وز رخ خویش جلوهگر آتش طور کرده ای |
| کرد خیال دل ردهد، تا که زدام زلف تو | راند عتاب بر من و گفت قصور کردهای |
| نور خدا ز تو عیان تا فته بر جهانیان | تا رخ ماه منظرت آیت نور کردهای |
| در دل غمگسار من تا که تو رخ نمودهای | در دوالم زدودهای و جدو سرور کردهای |
| کشته عشق تو یقین زنده جاودان بود | بی تو هر آنکه زیسته ینده بگور کردهای |
| بر رخ ماه ز ابروان معجزه پیغمبری | ثابت و آشکار شد تا تو ظهور کردهای |
| گفت خیال روی من از سر خویش ور کن | تا که امید دیدن حور و قور کردهای |
| ای مه من متاب رخ روز مرا سیه کن | تا که امید دیدن حور و قصور کردهای |
| گر زمحمد و حسین یافت جهان سعادتی | در دو جهان تو مظهر آیة نور کردهای |
| ذره کمترین که او فخر کند زنامشان | هست عجب ز رحمتت گر که تو دور کردهای |
| چه خشن زیر چمن بید و سر چشمه او | یار رعنا ابر و صبح امن جومه خود |
| (چه خوش است زیر چمن بید و سرچشمه آب ) | (بامدادان در رختخواب باشم و یار رعنا برم) |
| بانک نی بوی گل و چهچه بلبل مست | خور اکه مر زنه ناگاه در آی افتو |
| (بانگ نی بوی گل و چهچه بلبل مست | ناگاه آفتاب از کوه سر بزند و بیرون آید |
| بوزه بر چمن و سبزه و گل باد بهار | آسمون هم بنمایه پس او ری شر تو |
| بر چمن و سبزه و گل باد بهاران بو زد | آسمان هم از پس ابر بیرون آید و آفتابی شود |
| با صنم روی علفزار دو غلطی بخریم | موخرم قبک و دلبر بخره ماس و دشو |
| با دلبر خود روی علفزار غلطی بزنیم | من قصبک (خرمای خشک) بخورم و دلبرم ماست و دوشاب |
| چون غزالون که و دنبال هم افته من دشت | ما و دنبال هم افتیم ابهر قللو |
| مانند غزالان که در دشت دنبال هم میافتند | ما م برای جفتک زدن عقب هم بیفتیم |
| تر که بازی و بنمایم موا بای تات حسن | الو مهمد ا در آی بزنه دستک و هو |
| من با داش حسن تر که بازی بکنم | و خالو محمد از دردر آید و دستک و هو بزند |
| ساز و آواز کنه مهتر و دنبک بزنه | درون چوبی بگیرند و ز نن هی کللو |
| مهتر ساز و آواز راه بیندازد و دنبک بزند | بچهها چوبی بگیرند و هوهو بکنند |
| شهر شیراز چه بی؟ مر دل شیراز چنن | همگی خردلر و فتکی و پشمک جو |
| شهر شیراز چیست و مردم شیراز چه هستند | همگی لاغر و ضعیف و پشمک جو هستند |
| مجه پوس ایکنن لفتک و لیسک ایزنن | قین کول ایکنن کمچنه ایلن من او |
| تخمه میشکنند و نشخوار میکنند | مقعد خود را بدوش میکشند و بر ان کمچه میگذارند |
مثنوی ذیل را در خلقت و کمال آدمیت و قیام قیامت سروده است.
| چنان پنداشت انسان سبکسر | جهان بیهوده گردانست یکسر |
| و یا چون صحنه بازیگر انست | که آدم اندر آن صحنه روانست |
| مپندار چنین کاین سرسری نیست | ز خلاق جهان ـ بازیگری نیست |
| همه ذرات در سیر کمالند | که خود مجذوب ذات ذوالجلالند |
| بسیر خلقت انسان نظر کن | تأمل اندر این والا گهر کن |
| بخود بنگر که هم زاول چو بودی | کنون هستی ولی روزی نبودی |
| تو بودی نطفهای مدفوق و ناچیز | کنون مغرور و مست و فتنه انگیز |
| تو بودی نطفهای ناچیز و مدفوش | نه دست و پا نه سر نی چشم و نی گوش |
| مرتب کرد پاو دست و انگشت | سر و چشم و دهان و سینه و پشت |
| ترا بخشید عقل و فکر و تدبیر | شدی طفل و جوان و عاقبت پیر |
| دمی با دیدة عین الیقینی | نگر تا اندرین خلقت چه بینی |
| نخستین طفل کز پستان مادر | در آویزد بنوشد شیر یکسر |
| گهی گرید گهی چون گل بخندد | زمانی همچو غنچه لب ببندد |
| گهی مانند ابر بهاری | بریزد اشک و سازد بیقراری |
| زمانی بشکفد چون گل ببستان | زند چهچه چو بلبل در گلستان |
| کند سرمست هر بینندهای را | بدام آرد بهر دم بندهای را |
| بود هر دم انیس خویش و اغیار | در آمیزد بهر سر مست و هشیار |
| قرین گردد گهی با طبع سر کش | همی خود را زند بر آب و آتش |
| نباشد فکر حال زار مادر | بدرد آرد دل غمخوار مادر |
| ببازی دمخور و دمساز باشد | چنان مرغی که در پرواز باشد |
| زمانه چون بر او بگذشت یکچند | شود طفل دبستان شاد و خرسند |
| سپارند آنزمان او را باستاد | بمکتب اندر آید بادلی شاد |
| بمکتب ماه و سالان میشتابد | در استادان فن تعلیم یابد |
| بیاموزندش از سیر کواکب | شود آگه ز رمز روح و قالب |
| ز دریا و زمین و کو ه و صحرا | ز انسان و وحوش و زشت و زیبا |
| ز سر نیستی و ز راز هستی | ز آب و خاک و ز بالا و پستی |
| که چونان این کواکب پایدار است | زمین از چیست کاینسان بیقرار است |
| چسان روشن بود درخشنده خورشید | منور زوچسان ماه است و ناهید |
| فروغ مهر و ماه و هستی از کیست | شب و روز و همه تاریکی از چیست |
| همی در بسپرد از پی زمان را | بسی ببند بدو نیک جهان را |
| جهان آموزدش هر روز پندی | شود آگاه از اسرار چندی |
| زمان کودکی بر وی چو بگذشت | همه احوال او یکباره برگشت |
| گهی سرمست و مغرور است و دلشاد | گهی در قید انده گاه آزاد |
| شود پابند زلفان سیاهی | بهر دم بر کشد از سینه آهی |
| بصید عشق دل اندر کمینگاه | ز بیمهری مه روئی کشد آه |
| ز تیر غمزه دلرا خسته دارد | بزلفان سیاهی بسته دارد |
| گهی از شکر ستان لب یار | سخن گوید پیش خویش و اغیار |
| گهی از تیر غمزه شکوه دارد | همی آه از دل غمگین بر آرد |
| سرانجام آورد یارش در آغوش | شراب وصل دلبر ار کند نوش |
| شراب بیخودی در جام ریزند | بسی شهد و شکر در کام بیزند |
| دو دلدارند چون عذرا و وامق | برافروزند همچون صبح صادق |
| بعشق یکدگر پا بست گردند | بوصل یکدگر سرمست گردند |
| گهی از هجر هم بیتاب باشند | ز جام وصل گه سیراب باشند |
| برافروزند یکدم چون دو پیکر | در آمیزند همچون شیر و شکر |
| تو بشنو باز از راز طبیعت | شود زانان چو آنان باز خلقت |
| جنین و حمل و نوزادی بر آید | دوباره گردش چرخ از سراید |
| از آن گل بشکفد گلها ببستان | شود سر سبز از آنان گلستان |
| زمان را تا که آخر بر سر آرند | بسی نو باوگان اندر بر آرند |
| چنین باشد ره و رسم زمانه | بگل بنشست آخر چونکه دانه |
| بهارش رفته و فصل خزانست | بوادی عدم دیگر روانست |
| کمان گردد در اخر قد چون تیر | ز بگذشت زمان گردد جوان پیر |
| زمانه دیگر او را بر سر آید | بیکدم جانش از قالب بر آید |
| ترا جان از خداوند جهانست | سوی جان آفرین جانت روانست |
| چو باشد از خدای اینجهان جان | همان خوشتر که پیوندد بجانان |
| بامر او چو جان بر پیکر آمد | بفرمانش ز تن از نو برآمد |
| خوشا آنان که در غفلت نباشند | همی بیهوده نقد جان نباشند |
| بعلم و فضل جان را چاره سازند | قمار نیستی با وی نبازند |
| بیاموزند آهنگ خدائی | کنند از آنچه غیر از او جدائی |
| دو گونه رنگ جان ما پذیرد | هویدا میشود چون تن بمیرد |
| یکی رنگ خدائی پاک و بیغش | دگر شیطانی و زشت و در آتش |
| اگر رنگ هوای نفس گیری | گنهکار از جهان سفله میری |
| بیا ای نفس دون شرم از خدا کن | درین اندک زمان ترک هوی کن |
| نظ ربنما بآیات الهی | که تا بر تو عیان گردد کماهی |
| تعالی الله خدائی کآفریده | تن و جان و دل و هوش و دودیده |
| که اندیشه کنی در جمله آیات | تفکر گفت حق کن در سموات |
| مپندار این کواکب جمله واهی است | جهان مرآت آیات الهی است |
| همان دل جایگاه و تخت شاهیست | همان جان آیت لطف الهی |
| خدا نور سموات و زمین است | مثال نور پاکش اینچنین است |
| که او ماننده رخشنده نوری | چو گوهر جا گزیده در بلوری |
| فروزان اختری سوزان و پرشید | کز او گردان و رخشانست خورشید |
| فروزانست و رخشان از درختی | هویدا گشته بر هر نیکبختی |
| درختی بر فلک برده کشن شاخ | ز مین در سایهاش گردان و گستاخ |
| درختی کاسمان پهنا ندارد | برای جلوة او جا ندارد |
| ز نور حقتعالی باشد ابن شید | که میباشد جهان افروز خورشید |
| نه غربی باشد آن نور و نه شرقی | کواکب از فروغ اوست برقی |
| منور نور پاکش آنچنانست | کز او رخشنده خورشید جهانست |
| بود روشن ولی بی آتش افروز | بفرمانش عیان گردد شب و روز |
| کواکب جمله روشن از وجودش | گواهی میدهد یک یک ببودش |
| هم اوجانان جان جاو دانست | که او نور علی نور جهانست |
| بر احوال جهان دانا و بینا | هم او باشد خداوند توانا |
| نباشد هیچ دانا را گمانی | که جز ذاتش جهان را نیست جانی |
| ترا آگه کنم از سود بسپار | ز نقد عمر هر دم بهره بردار |
| ز عمر فانی آنکس میبرد سود | که در راه خدا یکدم نیاسود |
| برو یکباره دل را بر خدابند | پیغمبر ار شناس و زو و شنوپند |
| بجان و مال در راه خدا کوش | در ین راه بازنه جان و دل و هوش |
| بامر و نهی قرآن چنگ در زن | بفرمان خدا بسپار گردن |
| خدائی کافرید انسان بدینسان | تواند تا بر انگیزاند انسان |
| خدائی کز بدن جانت بر آرد | دهد جان باز و از خاکت در آرد |
| توئی یک قطره از دریای هستی | رسان بر آسمان خود را ز پستی |
| که بینی صد هزاران جلوة ذات | هویدا گرددت هر لحظه آیات |