محمدحسن
مولوى قندهارى
(1319 ـ 1419هـ. ق.)
عنوان مقاله: آیینه کرامت
نویسنده: سید غلامحسین صادقى بلخابى
اشاره
«قندهار»در روزگاران گذشته به محدوده جنوب کشور افغانستان گفته مى شد که از طرف جنوب و جنوب شرقى به پاکستان، از غرب به جمهورى اسلامى ایران و از شمال به رشته کوههاى مرکزى افغانستان محدود مى شد. شهرهاى مهم و تاریخى چون «قندهار»، «لشکرگاه» و «زرنج» در این منطقه وسیع قرار داشت.
قندهار کنونى، بخش کوچکى از آن سرزمین است و بیشتر ساکنانش را پشتونها تشکیل مى دهند. این قوم شاخه اى از اقوام آریایى اند که به زبان پشتو سخن مى گویند.
پشتون ها به دو دسته بزرگ «غلزایى» یا «غلجه زایى» و «دُرّانى» تقسیم مى شوند. غلزاییها بیشتر در شرق و شمال شرقى قندهار و در مجاورت مرزهاى پاکستان، سکونت دارندو دُرّانیها بیشتر در غرب قندهار و نزدیک مرزهاى ایران زندگى مى کنند.[1]
قندهار و نامداران شیعه
اکثر قندهاریها، سنّى مذهب اند، امّا جمعى از شیعیان نیز از گذشته هاى دور با تقیّه و محرومیت در آنجا سکونت داشته اند و عالمان وارسته و فرهیخته اى از میان آنان برخاسته اند، از جمله:
1. محمد کاظم قارى (زنده: 1103هـ. ق.)[2]
2. آیت الله شهید محمدعلى قندهارى(1235 ـ 1302هـ. ق.)[3]
3. شهید شیخ مولى على جان قندهارى(1255 ـ 1309هـ. ق.)[4]
4. آیت الله شیخ عبداللّه فاضل قندهارى(1227 ـ 1312هـ. ق.)[5]
5. شهید مقدّس قندهارى (متوفاى: 1280 ش.)[6]
6. شیخ ابوالقاسم قندهارى (متوفاى: 1250 هـ.ق.)[7]
7. شیخ محمد طاهر قندهارى (1290 ـ 1352 ش.)[8]
8. از عالمان معاصر نیز مى توان به عالم مبارز و رجالى مشهور، آیت الله شیخ آصف محسنى قندهارى اشاره کرد که با رهبرى یکى از احزاب قدرتمند شیعى افغانستان در دوران جهاد، درخشید. وى از مقتدرترین رجال علمى و سیاسى بانفوذ افغانستان است و در کابل به وظایف علمى، فرهنگى و سیاسى خود ادامه مى دهد.
خاندان با فضیلت
الف) نیاکان
پدر بزرگش یوسفعلى اهل شیراز بود.[9] و در زمان نادرشاه افشار به قندهار مهاجرت کرد. خاندان یوسفعلى در تقوا، محبّت به خاندان پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) و صفاى باطن، نمونه روزگار بودند. شیخ محمد حسن مولوى در مورد اجدادش مى گوید:
«در قندهار حسینیه اى از اجدادم بود که شیعیان براى اقامه عزاى حضرت سیدالشهداء(علیه السلام) در آنجا جمع مى شدند. مادرم دختر عمویى داشت که عالمتاب نام داشت. او عمه مرحوم حاج شیخ محمدطاهر قندهارى بود، وى با اینکه به مکتب نرفته و درس نخوانده بود و نمى توانست خط بخواند، به واسطه صفاى عقیده اى که داشت، وضو مى گرفت و یک صلوات مى فرستاد و دست روى سطر قرآن مجید مى گذارد و آن را تلاوت مى کرد. همین طور براى هر سطر، صلواتى مى فرستاد و آن را مى خواند. به این ترتیب قرآن را به خوبى مى خواند و الآن هم چنین است.
این زن، پسرى بنام عبدالرؤف داشت که از بچگى در سینه و پشتش برآمدگى و قوز وجود داشت. پدر و مادر این کودک چهار ساله، از این جهت بسیار ناراحت بودند. من بارها مشاهده کردم که عالمتاب فرزندش را براى عزادارى در شب عاشورا در این حسینیه مى آورد و پس از عزادارى گردن فرزندش را به منبر مى بست و مى گفت: یاحسین(علیه السلام)! از خدا بخواه که این بچه را تا فردا یا شفا دهد، یا مرگ.
آن شب خواب بودیم که ناگهان از صداى غرشى بیدار شدیم. دیدیم آن بچه از جایش بلند مى شود و دوباره به زمین مى افتد و بدنش به شدت مى لرزد و نعره مى زند.
مادرم به عالمتاب گفت: «بچه ات را به خانه برسان اگر مردنى باشد، آنجا بمیرد تا پدرش که عصبانى است اعتراض نکند.»
عالمتاب بچه اش را در برگرفت. از شدت لرزش بچّه، مادرش هم مى لرزید. تب و لرز آن بچه سه تا چهار روز ادامه داشت. پس از آن لرزش هاى متوالى، گوشت هاى اضافى آن کودک آب شد و سینه و پشتش صاف گردید. به طورى که هیچ اثرى از برآمدگى آن نماند...»[10]
ب) پدر و مادر
پدر آیت الله شیخ محمدحسن مولوى، میرزا محمد اکبر مردى فرهیخته، عالم، فاضل و شیفته اهل بیت(علیهم السلام) بود. مولوى با نقل خاطره زیر، از دلدادگى پدر به دودمان رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم)چنین پرده برمى دارد:
«برادرم محمد اسحاق در بچگى به مرض سل دچار شد. از درمان او ناامید شدیم. سرانجام پدرم او را به کربلا برد و به ضریح مقدس حضرت ابوالفضل(علیه السلام) بست و از آن بزرگوار خواست تا از خداوند شفاء او را بخواهد. خودش در رواق حرم به نماز مشغول شد. هنگامى که نزد محمداسحاق برگشت، او گفت: بابا گرسنه ام. پدرم مشاهده کرد که رخسار فرزندش تغییر کرده و شفا یافته است...»[11]
مادر جناب مولوى نیز بانویى پاک دامن بود. خاطره زیر چهره تابناک او را به تصویر مى کشد:
«مادرم به تلاوت قرآن مجید علاقه بسیار داشت. او غالباً در هر شبانه روز، هفت جز قرآن تلاوت مى کرد. وى در شب هاى ماه رمضان نمى خوابید و به تلاوت قرآن، دعا و نماز مشغول مى شد. در یکى از شب هاى ماه رمضان، شمع سوخته بود و بیش از یک بند انگشت، در شمعدان باقى نمانده بود. به علت منع دولت، نمى توانستیم از منزل خارج شده شمع تهیه کنیم. سربازان حکومتى، اگر کسى را در کوچه مى دیدند او را به زندان مى بردند و به آزار و جریمه نقدى محکوم مى کردند.
مادرم به روشنایى همان مقدار شمع مشغول تلاوت قرآن شد. به خدا سوگند، تا آخر شب که مادرم قرآن، دعا و نماز مى خواند، شمع تمام نشد. وقتى از نمازش فارغ شد، به سحرى خوردن مشغول شدیم. شمع همچنان مى سوخت. همین که صداى اذان صبح بلند شد، شمع نیز خاموش گردید. خلاصه به برکت مادرم، یک بند انگشت شمع، به مقدار 9 ساعت براى ما روشنایى داد.»[12]
میلاد مبارک
محمد حسن در سال 1319هـ. ق. در شهر قندهار چشم به جهان گشود. در 7 سالگى (1326 ق.) پا به مکتب نهاد و خواندن و نوشتن را از پدرش فراگرفت. آنگاه نزد پدر و سایر استادان زادگاهش به فراگیرى مقدمات و علوم دینى روى آورد. وى از خردسالى، داراى باطنى پاک و سیرتى عارفانه بود. به پدیده هاى اطرافش نگاه ژرف و عمیق داشت. خود مى گوید:
«8 ساله بودم. یک روز باران شدیدى آمد. خودم دیدم که در لابلاى قطره هاى باران، یک عدد ماهى از آسمان افتاد. نیم دقیقه طول نکشید که گربه اى آمد و آن را خورد.»[13]
البته شگفت انگیزتر از این، بارش ماهى از آسمان بود که وى از مردم بحرین شنید. او مى گوید:
«در زمان جنگ جهانى دوم، سفرى[14] برایم پیش آمد. با هواپیما به بحرین رفتم. ساکنان بحرین به تواتر گفتند: به علت جنگ، یک هفته آذوقه به ما نرسید. علاوه بر گندم، حبوبات ما نیز تمام شد. همه به مساجد و حسینیه ها رفتیم و متوسّل شدیم. ناگهان مشاهده کردیم بخارى از میان دریا بلند شد و به ابر تبدیل گردید. طولى نکشید که باران از ماهى هاى خوب و ممتاز شروع کرد به باریدن. به مدت یک هفته از آنها استفاده کردیم تا این که آذوقه برایمان رسید.»[15]
هجرت شکوهمند
استعداد سرشار و همّت بالا، باعث شد پدر او را به مهم ترین پایگاه علمى شیعه، نجف اشرف بفرستد. میرزا محمد اکبر در سال 1314 ش، (1353 ق.) در روزگارى که 34 بهار از زندگى فرزندش محمدحسن مى گذشت، به نجف اشرف مهاجرت کرد و این دانشجوى جوان در جوار حرم علوى، به تحصیل و تهذیب پرداخت و مراحل تکامل و ترقّى را خیلى زود پیمود!
استادان نجف
1. میرزا محمد حسین نائینى2. حاج آقاضیاء عراقى3. میرزا على آقا قاضى4. شیخ محمدحسین کاشف الغطا5. سید ابوالحسن اصفهانى6. سید ابراهیم اصطهباناتى7. سید عبدالهادى شیرازى8. سید محمود شاهرودى9. سید عبداللّه شیرازى10. سید حسین حمامى11. امام خمینى(قدس سره)[16]
شخصیّت علمى و آثار
این عالم کوشا در عرصه هاى مختلف علوم اسلامى صاحب رأى و اندیشه بود. یکى از نویسندگان ابعاد شخصیت علمى او را چنین مى ستاید:
«محمد حسن المولوى... عالم فاضل مورخ، جلیل، ادیب، شاعر، ورع و زاهد، عابد اخذ الفقه والادب، والحکمة والمنطق والکلام و العلوم الغریبه من اعلام وقته»[17]
آثار گرانبهایى از وى در زمینه هاى مختلف علمى، تاریخى و ادبى به یادگار مانده است که تا حدّى شخصیت علمى او را به تصویر مى کشد. آنچه در پى مى آید فهرست آثار آن عالم متتبّع و شاعر شوریده است.
1. جوان و پرنده: شرح حال حضرت جعفر طیّار به صورت منظوم.
2. فهرست مراقد : فهرست مراقد شریفه شام، حلب و شرق اردن به صورت منظوم.
3. شکایت منظوم: قصیده اى فارسى در شرح و توضیح شکیّات نماز و فروعات آن.
4. بیست و ششم رجب: قصیده اى فارسى در احوالات امام على(علیه السلام) که چند مرتبه چاپ شده است.
5. غبار نجف: سروده اى مفصّل و استدلالى به زبان فارسى درباره حقیقت معاد جسمانى.
6. کوه یاقوت: رساله اى درباره تاریخ و عظمت کعبه که در پایان منظومه اى در مناسک و اعمال حجّ آورده شده است.
7. کلدار قندهار: درباره مزارات متبرکه موجود در قندهار و مناطق مجاور آن که در دو جلد به چاپ رسیده است.
8. طاووس اهل الجنّة فى الآیات النازلة بالامام الحجّة(علیه السلام).
9. روضات الفردوس فى مزارات العراق.
10. آب سناباد در مدایح اهل بیت(علیهم السلام).
11. شانزده مقاله در حل مسائل مشکل.
12. رسالة سبع المثانى: در تفسیر سوره مبارکه حمد.
13. زیارت جامعه: به صورت منظوم.
14. ایمان ابوطالب(علیه السلام).
15. تربت کربلا.
شاعر فرهیخته
از ویژگیهاى تحسین برانگیز مولوى آشنایى کامل با فنون شاعرى است. سروده هاى او بیانگر قریحه زیبا و سبک دلنشین در این هنر برجسته است. وى علاوه بر اشعار عربى بیست هزار بیت به زبان فارسى سروده است. براى معرفى چهره ادبى او، بخشى از یک قصیده بلندش را که به اندیشمند درد آشنا، و شهید راه شرف و آزادى، علامه شهید سید اسماعیل بلخى تقدیم کرده است، ذکر مى کنیم:
سنگ معناست که در باطن آن فیض خداست *** نه که هر سنگ سیه کعبه ایمان گردد
بارش قطره نیسان صدفى مى خواهد *** نه که هر ریگ و خزف لؤلؤ غلطان گردد
از نباتات زمین دوحه قابل باید *** تا کلیمش به جهان موسى عمران گردد
داد حق نیست به زور و زر و فکر و تدبیر *** ورنه هر نامورى همچو سلیمان گردد
گر ز بلخاب بزایند زنان صدها مرد *** باز هیهات یکى بلخى افغان گردد
به شجاعت و سخاوت و سماحت ممتاز *** مثل او نیست کسى فخر خطیبان گردد
کس ندیده است به این قرن به جز اسماعیل *** با گدا مونس و هم محفل شاهان گردد
نشنیده است کسى مثل جنابش یک مرد *** که بدون جند و سپه نمایان گردد
یاد بادش که چه شخصیّت پر معنى بود *** هست مشکل که کسى بلخى دوران گردد[18]
سفرهاى تبلیغى
وى پس از تکمیل معلومات و ارتقاء به درجه اجتهاد، به عنوان نماینده تام الاختیار استادانش به کشورهاى هند، پاکستان و افغانستان سفر کرد و طى چهل سال اقامت در آن کشورها، خدمات ارزنده اى از خود به یادگار گذاشت و در نشر و تبلیغ احکام و عقاید دینى مردم آن سامان کوشید.[19] آنگاه پس از یک دوره سفر تبلیغى طولانى، براى بهره مندى بیشتر از فضاى ملکوتى نجف اشرف، در سال 1379هـ. ق. به این شهر بازگشت و در جوار مرقد مطهر مولاى متقیان على(علیه السلام) به زیارت، عبادت، تهذیب، تهجّد، توسّل، تحقیق و تألیف پرداخت.[20] سپس در سال 1391هـ. ق. هنگامى که حوزه علمیه نجف، تحت فشارهاى شدید رژیم صدام قرار داشت و طلاب و عالمان غیر عراقى مجبور به ترک آن کشور شده بودند، به ناچار به ایران آمد و تا پایان عمر در مشهد ساکن شد.
خدمات ماندگار
بیشترین تلاش این عالم برجسته، تهذیب و سیر و سلوک عارفانه بود. وى در لحظات تنهایى به تفکّر فرو مى رفت. در عین حال به خدمت رسانى به مردم پرداخت.به مهم ترین سرفصل هاى خدمات آن عالم وارسته اشاره مى کنیم:
1. ترویج فرهنگ اهل بیت(علیهم السلام)
مولوى بیشترین لحظات عمر شریفش را در ترویج فرهنگ اهل بیت(علیهم السلام) گذراند. وى در سفر تبلیغى که چهل سال به داراز کشید، در زادگاهش قندهار رحل اقامت افکند و به هدایت و ارشاد مردم آن سامان اشتغال ورزید.[21]پاسدارى از حوزه فقه جعفرى و گسترش سیره و فرهنگ اهل بیت(علیهم السلام) از مهم ترین اهداف والاى آن عالم وارسته در این کشورها بود. وى با توجه به این آرمان بلند، سالیان طولانى در جهت گسترش و نشر دین مبین و مکتب علوى خدمت کرد.
2. خطابه هاى عارفانه
تبلیغ و خطابه از مهم ترین فعالیتهاى آن عالم وارسته بود. وى در خطابه هاى بیدارگرانه اش به تزکیّه، محافظت و مراقبت نفس تأکید مى ورزید. یکى از فضلایى که این دوره زندگى او را درک کرده است، مى گوید:
«آیت الله محمدحسن جان مولوى در اکثر سخنرانیها و صحبتهاى خود از محاسبه و مراقبت نفس حرف مى زد و مى گفت: به توسل و تضرّع پناه ببرید مخصوصاً توسّل به حضرت زهرا و ولىّ عصر(عجّ) که اثر خاصّى دارد. عیادت از مریض و به تشییع جنازه شرکت کردن نیز اثربخش است.»[22]
یکى دیگر از علاقمندان او که در سال 1372 ش. در روز عید غدیر در محفل جشنى که به همین مناسبت در فاطمیّه مشهد مقدس تشکیل شده بود، شرکت کرده و سخنان عارفانه ى او را شنیده بود، از منبر و کیفیت سخنان او چنین گزارش مى دهد:
«... جناب مولوى در پایان آن محفل رشته سخن را به دست گرفت. او همان طور که در جاى خود نشسته بود، بدون اینکه میکروفن را به دست گیردبا صداى قوى و روشنى که داشت، ابتدا شروع کرد به بیان چند جمله ناب و عمیق در باب اهمیّت غدیر سپس شرح عرفانى از سلسله مراتب ولایت ارائه نمود. در پایان، قصیده غدیریّه اى طولانى را که خود به تازگى سروده بود، از روى کاغذ خواند... تنها یک مصرع آن قصیده در ذهنم مانده که چنین است: «نُکهت زلفین او طعنه به بستان زده».»[23]
3. تأسیس فاطمیّه
وى در کشورهاى عراق و ایران نیز فعالیتهاى فرهنگى و اجتماعى خوبى داشت. محافل علمى تشکیل مى داد و به تبیین ارزشهاى دینى مى پرداخت. از تغذیه علمى و اخلاقى طلاب نیز غافل نبود. تأسیس فاطمیّه، بخشى از تلاش فرهنگى او در مشهد مقدّس بود. یکى از روحانیان که بارها با او حشر و نشر داشت، در این مورد مى گوید:
«وى در مشهد مقدّس مجلس اخلاق و معارف الهى داشت که هر روز در منزل خود واقع در جوار امام زاده گنبد خشتى برگزار مى کرد و سیل مشتاقان همچنان تا آخرین روزهاى حیاتش، به خانه او سرازیر مى شدند و از انفاس و برکات روحى و معنوى آن مرد الهى بهره مند مى شدند.»[24]
محل مرکز فعالیتهاى فرهنگى و خدماتى او بخشى از منزلش بود که به فاطمیّه تبدیل کرده بود و تمام تلاشهاى خود را از آنجا ساماندهى مى کرد.
4. یارى یتیمان و محرومان
در حد توان به کمک یتیمان و محرومان شتافت. و براى سر و سامان دادن امور آنها دارالایتامى تأسیس کرد. یکى از ارادتمندانش مى گوید:
«ایشان علاوه بر جنبه هاى عبادى از اقدامات سودمند خدمات اجتماعى نیز غافل نبود و در این راستا، از درآمد شخصى و امکاناتى که از طریق افراد خیّر فراهم مى شد به مریض ها، گرسنه ها، یتیمان و بى سرپرستان رسیدگى مى کرد.»[25]
ویژگیهاى اخلاقى
آن عارف بیدار صفات اخلاقى خاصّى داشت که برخى از آنها را مى توان چنین شمارش کرد:
1. تهجّد و شب زنده دارى
مولوى قندهارى هیچ گاه از تعبّد، تهجّد و شب زنده دارى غافل نشد. با عشق و علاقه ساعتها در دل شب، به عبادت و راز و نیاز مى پرداخت و از نظر پاکى نفس به درجه عالى رسیده بود، به گونه اى که با ذکر و دعا، بیماران را از درد نجات مى داد. یکى از کسانى که شاهد برخى کرامتهاى او بود، مى گوید:
«در یکى از روزهاى سال 1365 ش، با چشم خود فردى را دیدم که دچار بیمارى شدیدى شده بود. او از جناب مولوى تقاضا کرد تا براى شفایش دعا بخواند. جناب مولوى در مقابل چشم حاضران حبه قندى برداشت و دعایى خواند و سپس آن را به آن فرد مریض داد. آن شخص بیمار با خوردن آن قند، احساس سلامتى کرد.»[26]
2. شیفتگى به اهل بیت(علیهم السلام)
آیت الله محمد حسن مولوى قندهارى عاشق اهل بیت(علیهم السلام) بود. و در هیچ شرایطى از نشر افکار و اجراى سیره آن بزرگواران غفلت نمى کرد.
نمونه هاى زیر، به خوبى گویاى دلدادگى آن عارف نامدار به عترت پاک رسول خدا است:
«در ایّام جوانى ساکن مشهد مقدّس بودم و از فیوضات حضرت رضا(علیه السلام)، بیش از قابلیت خود منبر مى رفتم و منبرم جذّاب بود. ملازم مرحوم شیخ على اکبر نهاوندى، سید رضا قوچانى، شیخ رمضانعلى قوچانى، شیخ مرتضى بجنوردى و شیخ مرتضى آشتیانى بودم. آنها مرا به اطراف، از جمله پاکستان و قندهار و... مى فرستادند. هنگام بازگشت از یکى از این مأموریت ها، دیر وقت به مشهد رسیدم. خودم را به مسجد گوهرشاد رساندم. تازه اذان مغرب تمام شده بود. شیخ على اکبر نهاوندى مشغول نماز شد. پس از نماز، به خدمتش رسیدم. با من معانقه کرد... در این فرصت مرحوم حاج قوام لارى از جایش بلند شد و بناى مقدمه یک روضه را گذاشت. در ابتدا این دو شعر را خواند که من تا آن زمان نشنیده بودم.
ها عَلِىٌّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ *** رَبُّهُ فیهِ تَجَلّى وَ ظَهَرَ
هُوَ وَالْواجِبُ نُورٌ وَ بَصَرٌ *** هُوَ وَالْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَ قَمَرٌ
با شنیدن این بیت، حالم منقلب شد. آقاى شیخ على اکبر نهاوندى همچنان با من مشغول صحبت بود. یک گوشم با او بود و گوش دیگرم به ذکر مصیبت حاج قوام. با همان حال دگرگون، به خانه آمدم. تنها بودم و در خود طبع رسائى یافتم. مداد را برداشتم و آن اشعار را چنین تضمین کردم:
ها عَلِىٌّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ *** رَبُّهُ فیهِ تَجَلّى وَ ظَهَرَ
عقل کلّى به ما داد خبر *** اَنَا کَالشَّمْسِ عَلِىٌّ کَالْقَمَرِ
هُوَ وَالْواجِبُ نُورٌ وَ بَصَرٌ *** هُوَ وَالْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَ قَمَرٌ
عشق افکند به دلها اخگر *** عشق بنمود هویدا محشر
عشق چه بود، اسداللّه حیدر
چهار سال از سرودن این قصیده گذشت. نمى دانستم که این مدح، قبول شده است یا نه؟ روزى بعد از ناهار خوابیدم. در عالم رؤیا به کربلاى معلا مشرّف شده وارد رواق مبارک شدم. دیدم درهاى حرم بسته است و زائران در رواق، مشغول خواندن زیارت وارث هستند. حالم دگرگون شد. من تازه رسیده بودم، چرا درها بسته بودند؟ پرسیدم: آیا درها باز مى شود؟ گفتند: بله، یک ساعت دیگر. دلم آرام نمى گرفت. در عالم خواب، به سمت قتلگاه شتافتم. نزد آن پنجره اى که بالاى سر مبارک قرار دارد، رسیدم. از پشت پنجره به داخل نگاه کردم. چشمم به گروهى از عالمان افتاد. عده اى را شناختم. مجلسى، ملا محسن فیض، سید اسماعیل صدر، میرزا حسن شیرازى، شیخ جعفر شوشترى و... حضور داشتند. حرم مملوّ از جمعیت بود. همه رو به ضریح و پشت به آن پنجره نشسته بودند. در رأس همه، مرحوم حاج آقا حسین قمى بود. بنده در مشهد ایشان را مى شناختم و بعدها وکیلشان هم بودم. ایشان دستور مى داد فلان آقا برود بخواند. او بلند مى شد و مى خواند و همه گریه مى کردند و به او احسنت احسنت مى گفتند. چند نفر را دیدم که بلند شدند و خواندند و پایین آمدند. مثل بچّه ها به خودم فشار آوردم تا از گوشه پنجره وارد حرم شده خودم را به جمع علماء برسانم. بعد از اندکى تلاش، ناگهان خود را داخل حرم مطهّر دیدم. خواستم در گوشه اى بنشینم ولى جاى براى نشستن نبود. فقط کنار آقاى قمى اندکى جاى خالى وجود داشت. خودم را به آنجا رساندم و نشستم. آقاى قمى همین که من را دید، فرمود:
مولوى حسن؟!
عرض کردم: بله قربان.
فرمود: برخیز و بخوان.
بلند شدم. نمى دانستم از کجا شروع کنم. کدام آیه و حدیث را تطبیق کنم؟ چگونه به روضه گریز بزنم؟
ناگهان در دلم الهام شد. شروع کردم به خواندن:
ها عَلِىٌّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ, و تا آخر قصیده خواندم.
وقتى از خواب بیدار شدم، دلم مى تپید. از سر و صورتم عرق مى ریخت. از اینکه مدیحه ام مورد عنایت واقع شده بود، خدا را شکر کردم.»[27]
مولوى به جهت محبّت به معصومان(علیهم السلام)یاران و شاگردان آنان را نیز دوست مى داشت:
«23 سال قبل در کربلا بودم. در آن ایام به مرض تب مزمن و اختلال حواس مبتلا شدم. دوستانم مرا براى تفریح و تغییر هوا به سمت قبر جناب حر بن یزید ریاحى بردند. قدرت ایستادن نداشتم. در گوشه اى نشستم و زیارت نامه مختصرى خواندم. در همین زمان دیدم، بانویى که از اعراب بیابان نشین بود، وارد حرم شد و نزدیک ضریح مقدّس نشست. انگشت خود را در حلقه ضریح گذاشت و این دعا را خواند:
«یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَولانَا الْحُسینِ(علیه السلام)، اِکْشِفْ لَنَا الْکُرَبَ الْعِظامَ بِحَقِّ مَولانَا الْحُسَینِ»
آنگاه انگشت خود را برداشت و در حلقه بعدى نهاد و همان ذکر را خواند. همین طور مى خواند و دور مى زد. در دور پنجم و یا ششم بود که منهم آن جمله را حفظ کردم و تصمیم گرفتم مانند آن زن، آن ذکر را بخوانم و طلب شفا کنم. خواستم از جا بلند شده از قسمت بالاى ضریح شروع به دور زدن کنم ولى توان ایستادن نداشتم. به ناچار خودم را کشان کشان به ضریح رساندم. انگشتم را به حلقه پایین ضریح مقدّس گذاشتم و همان جمله را خواندم. هدفم این بود که از حلقه به حلقه دیگر منتقل شوم و در آن حال دور ضریح طواف کنم. در حلقه سوم، احساس کردم گرماى مختصرى از داخل ضریح به انگشتان دستم رسید و مانند آمپول، در تمام رگ هاى بدنم جریان یافت. حس کردم مى توانم برخیزم. برخاستم و در حال ایستاده آن ذکر را زمزمه کردم و از حلقه اى به حلقه دیگر، دور زدم. با همان گرمى، تمام مرض ها از بدنم برطرف شد و دیگر، اثرى از آن باقى نماند.»[28]
3. حفظ حُرمت اماکن مقدّس
جناب مولوى نسبت به حرم اهل بیت و اماکن مقدّس احترام خاصّى مى گذاشت. یکى از شاهدان تشرّف او به حرم مولاى متقیان على(علیه السلام) مى گوید:
«جناب مولوى در مناسبت هاى مذهبى به حرم مطهر حضرت على(علیه السلام)مشرّف مى شد. وقتى به در ورودى حرم مى رسید کفش هاى خود را از پا در مى آورد و در لاى پارچه اى که به همراه داشت مى پیچید و با پاى برهنه وارد صحن مطهر مى شد. و پس از تشرّف نیز با پاى برهنه از صحن خارج مى شد. روزى اینجانب پرسیدم: نظر شما در مورد افرادى که آب دهان و یا خلط سینه در اطراف صحن مطهر مى اندازند، چیست؟
فرمود: این هتک حُرمت است و باید در حفظ و احترام ظاهرى و باطنى این مکان مقدّس کوشید.»[29]
4. احترام به سادات
مولوى سادات و ذرّیّه رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) را نیز دوست مى داشت و به آنان ـ اعم از کوچک و بزرگ ـ احترام قائل بود. در این مورد داستان نسبتاً بلندى را نقل کرده است که به علت طولانى بودن، از ذکر آن خوددارى مى کنیم.[30]
نمونه اى از نقلهاى شگفت و عارفانه
مولوى روحیه عرفانى و نگاه ژرف و عمیق داشت. به همین جهت به ضبط حوادث شگفت خود و دیگر مردان الهى مى پرداخت. در این بخش به چند حادثه عبرت انگیز اشاره مى کنیم.
1. در پرتوى محبّت به على(علیه السلام)
«در قندهار شخصى به نام محبّ على زندگى مى کرد. وى مرد پاک طینت و نیک سیرتى بود و از ارادتمندان ویژه حضرت على(علیه السلام)محسوب مى شد. محبّت به آن حضرت، تمام دل و جانش را احاطه کرده و به مرحله عاشقى رسیده بود. به نحوى که هرگاه به او مى گفتند: «محب على! بیدارِ على باش» از حال طبیعى خارج مى شد و بى اختیار اشکش جارى مى گردید.
هنگامى که از دنیا رفت، او را براى غسل، در غسالخانه بردند. دوستانش در عزاى او گریه مى کردند. در هنگام غسل، یکى از دوستانش گفت: «محب على! بیدارِ على باش»
ناگاه دست راستش را حرکت داده آرام آرام بر روى سینه اش قرار داد. همه از این واقعه عجیب، متحیّر شدند. خیلى زود، این خبر در بین شیعیان قندهار پخش شد. آنها دسته دسته مى آمدند و آن منظره شگفت را مى دیدند و از روى شوق مى گریستند. دست محب على، تا پایان غسل، همچنان روى سینه اش قرار داشت.[31]
2. گریه شیر در عزاى امام حسین(علیه السلام)
جناب شیخ محمدحسن مولوى از عالم بزرگوار حاج سید محمد رضوى کشمیرى فرزند آقا سید مرتضى کشمیرى چنین نقل کرده است:
«در کشمیر، کوهى است که در دامنه آن حسینیه اى قرار دارد. ساختمان حسینیه طورى است که از بیرون آن مى توان داخل را مشاهده کرد. جهت روشنایى، در پشت بام حسینیه پنجره اى گذاشته اند. هر سال در روز عاشورا، جمعى از شیعیان در آنجا جمع شده و مراسم عزاى سالار شهیدان(علیه السلام) را برگزار مى کنند. شیرى در آن نزدیکى ها زندگى مى کند که هر سال در شب اوّل محرّم، از بیشه اش بیرون مى آید و خودش را در پشت بام حسینیه رسانده، سرش را از آن روزنه داخل مى کند و به عزاداران مى نگرد و قطرات اشک از چشمانش جارى مى شود. و بعد از مجلس، راهش را مى گیرد و به بیشه اش بر مى گردد. این برنامه تا شب عاشورا به همین کیفیت، ادامه مى یابد. به همین دلیل، در این قریه، هیچگاه اوّل محرم اشتباه نمى شود و با آمدن آن حیوان، همه مى فهمند که شب اول محرم فرا رسیده است.»[32]
3. کرامت آخرین ستاره
«جوان 16 ساله و خوش سیمایى بود که «زبیرى» نام داشت. وى در مدرسه پائین پاى مشهد مقدّس[33]، نزد شیخ قنبر توسلى مى آمد. او بیشتر روزها، جز روزهاى عید فطر و قربان، روزه بود. به زیارت امام عصر(علیه السلام) و اصحاب کهف خیلى علاقه داشت و براى شرفیابى به حضور امام عصر(علیه السلام)، زحمات بسیار کشید. چهل شبانه روز، جز وقت افطار، غذاى نخورده بود. غذایش نیز به اندازه یک کف دست، آرد نخود بود که مى کوبید و مى خورد.
یکى دیگر از صفات نیک او، این بود که اگر اندکى پول به دستش مى رسید، آن را به فقرا مى بخشید و از یتیم ها دلجویى مى کرد... او چنین تعریف کرد:
خدا را سپاس که به مرادم رسیدم. پیش از آنکه به ملاقات اصحاب کهف یا جزیره خضراء بروم، با مادرم از مشهد مقدس به مقصد عراق حرکت کردیم. مدت 9 روز پیاده راه پیمودیم تا به مرز عراق (منظریه) رسیدیم. در آنجا ما را گرفتند و 17 روز زندانى کردند. مى گفتیم: ما مشهد بودیم و حالا مى خواهیم کربلا برویم. هرچه مى گفتیم قبول نمى کردند. نگهبانان زندان کارهاى ناشایست، فحشاء و منکرات انجام مى دادند. قلبم کدر و افسرده شد. به امام زمان(علیه السلام) متوسل شدم. آن روز که توسل و گریه ام بیشتر شده بود، یک مرتبه دیدم ماشینى آمد و جلوى در ایستاد. سیّد خیلى نورانى پیاده شد و صدایم زد: بیا اینجا.
به نزدش رفتم. پرسید: چه مى کنى؟
عرض کردم: مى خواهم کربلا بروم ولى 17 روز است که با مادرم در اینجا زندانى هستیم.
فرمود: برو مادرت را بیاور و داخل ماشین بنشینید.
مادرم را آوردم. اوّل، داخل ماشین، جاى نشستن نبود ولى بعد، براى دونفر جا پیدا شد. نشستیم. بوى خوشى در فضاى اتاق ماشین ساطع بود. ماشین حرکت کرد. به نگهبانان زندان نگاه کردم. در حالى که ما را مى دیدند نمى توانستند چیزى بگویند. ده دقیقه از حرکت ماشین نگذشته بود که خود را نزد کاروانسراى فرمانفرما در کاظمین دیدم.»[34]
عروج ملکوتى
او قامت بلند و اندام لاغر داشت. معمولاً کمرش را با شال سفیدرنگى مى بست. پشتش کمى خمیده به نظر مى رسید. سفیدى صورتش با سفیدى عمامه اش هماهنگ و همخوانى داشت. از چشم هاى تیز و نافذ و حواس قوى برخوردار بود. با لهجه غلیظ قندهارى سخن مى گفت.
سرانجام، پس از نیم قرن حضور در عرصه هاى تحصیل، تحقیق، تبلیغ و خدمت، در مرداد 1377 ش. (ربیع الثانى 1419 ق.)، در پى یک دوره بیمارى کوتاه، چراغ عمرش خاموش شد و روحش به ملکوت اعلى پیوست. پیکرپاکش پس از اقامه نماز توسط حضرت آیت الله شیخ محمد تقى بهجت ـ دام ظله العالى ـ با حضور علماء، شاگردان و علاقه مندانش به صورت باشکوهى تشییع و در جوار حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضا(علیه السلام) به خاک سپرده شد.[35]
[1]. براى آگاهى بیشتر،ر.ک.ب: افغانستان، على رضا على آبادى، دفتر مطالعات سیاسى و بین المللى وزارت خارجه، تهران، ص 12.
[2]. الذریعه الى التصانیف الشیعه، آقا بزرگ تهرانى، ج 17، ص 189، چاپ اول، نجف، 1387.
[3]. شهیدان راه فضیلت، علامه امینى، ترجمه جلال الدین فارسى، ص 493, حوزه هاى علمیه شیعه در گستره جهان، سید على سید کبارى، ص 812.
[4]. همان.
[5]. مشاهیر تشیّع در افغانستان، عبدالمجید ناصرى داودى، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى، قم، 1379 ش، ج 1، ص 129.
[6]. تاریخ سیاسى افغانستان، سید مهدى فرخ، ناشر: احسانى، چ دوم، قم، 1371 ش، ج 1.
[7]. ملاقات با امام زمان(عجّ)، سید حسن ابطحى، چ چهاردهم، انتشارات حاذق، 1371 ش، ج 1، ص 300ـ305، به نقل از عبقرى الحسان، مرحوم حاج شیخ على اکبر نهاوندى.
[8]. مشاهیر تشیّع در افغانستان، ج 2، ص 165.
[9]. مجله آیینه پژوهش، دفتر تبلیغات اسلامى، ش 52، ص 117.
[10]. جلوه هایى از خورشید کربلا، عبدالرحمن باقرزاده بابلى، انتشارات تهذیب، زمستان 1380 ش.، قم، ص250، با اندکى تصرف.
[11]. داستان هاى شگفت، شهید دستغیب، چ نهم، ص 211، ش 93.
[12]. همان، ص 212، ش 94.
[13]. همان، ص 359، ش 138.
[14]. مقصدش به احتمال زیاد نجف اشرف بوده است.
[15]. داستان هاى شگفت، ص 359، ش 138.
[16]. مشاهیر مدفون در حرم رضوى، ابراهیم زنگنه قاسم آبادى، چ اول، مشهد، 1382 ش، ص 312.
[17]. مشاهیر تشیع در افغانستان، ج 1، ص 190.
[18]. مشاهیر تشیّع در افغانستان، ص 191 ـ 192.
[19]. همان.
[20]. همان، ص 191, آیینه پژوهش، ش 52، ص 117.
[21]. آیینه پژوهش، همان.
[22]. گفتوگو با حجت الاسلام والمسلمین سید طالب مروّج بلخابى در تاریخ 2 / 9 / 1384 ش.
[23]. یادداشتهاى حجت الاسلام والمسلمین سید محمدرضا علوى شهرستانى در تاریخ 14/10/1384.
[24]. گفتوگو با حجت الاسلام والمسلمین سید طالب مروّج بلخابى در تاریخ 2 / 9 / 1384 ش.
[25]. گفتوگو با حجت الاسلام والمسلمین قاسم عارف بلخى، در تاریخ 25 / 8 / 1384 ش.
[26]. همان.
[27]. داستان هاى شگفت، ص 364، ش 141.
[28]. همان، ص 220، ش 97.
[29]. مصاحبه با حجت الاسلام والمسلمین سید طالب مروّج بلخابى در تاریخ 12 / 8 / 1384 ش.
[30]. ر،ک،به: داستان هاى شگفت، ص 209، ش 92.
[31]. همان، ص 204، ش 91. و نیز داستان «لاشه مردار و جیفه دنیا» از جناب مولوى نقل شده است. (همان، ص 225، ش 98).
[32]. همان، ص 213، ش 95.و نیز در همین مورد، داستان «فرنگى روضه خوانى مى کند» را آن عالم فرزانه نقل کرده است. (ر.ک.به: داستان هاى شگفت، ص 353، ش 136).
[33]. این مدرسه اکنون از بین رفته است.
[34]. داستان هاى شگفت، ص 362، ش 140.
و نیز داستان هاى دیگرى از آن جناب، در جاهاى مختلف، نقل شده که به جهت اختصار، از ذکر آنها خوددارى مى کنیم.
[35]. مجله آیینه پژوهش، ش 52، ص 117مشاهیر مدفون در حرم رضوى، ص 312