در سال 1258ق، در 47 سالگي سيد صالح داماد، مردم كربلا به تحريك و تشويق و تشجيع ايشان قيام كردند.
اعتماد السلطنه مينويسد:
«در حفظ حدود و حماي حقيقت، غيرت شديد داشت. از اين جهت فتنهاي در شهر كربلا برپا كرد كه جماعت كثير در آن واقعه به قتل رسيد و خود مشار اليه را اسيراً به دارالسعاده قسطنطنيه بردند و به اقدام امناي اين دولت مقارن سنين اوايل جلوس همايوني، از آنجا به طهران آوردند...».[1]
ناظمالاسلام كرماني، درباره آوردنِ مرحوم سيد از استانبول به تهران، مينويسد:
و نيز از كارهاي محيّرالعقول امير نظام ـ مرحوم ميرزا محمدتقي خان اميركبير، صدراعظم بزرگ ايران (م 18 ربيع الاول 1268) ـ واقعه آوردنِ آقا سيد صالح عرب است به ايران، كه مختصر آن اين است:
بعد از آنكه آقا سيد صالح در كربلا طرف شد با دولت عثماني و نجيب پاشا با سي هزار نفر مأمور كربلا و گرفتاري مرحوم سيد شدند و مرحوم سيد، شش روز جنگ رسمي كرد با آنها و به قدري از اهالي كربلا كشته شدند كه خون، صحن مقدس حسيني را فرا گرفت، تا بالاخره آقا سيد صالح تسليم و دستگير شد و او را بردند به استانبول ـ سلطان عثماني ـ عبدالحميد ميرزا به ملاحظه مراتب علميه و سيادت سيد از كشتنش درگذشت و سيد را در قفس آهنين محبوس داشت، اين خبر به ايران رسيد، امير نظام، عِرق تشيعش جنبش كرده، مجله تمام كرد كه سيد صالح، ايراني و از دهات بين محمره و شيراز است. بالاخره سيد را به ايران جلب نمود و در تهران بر مسند حجت الاسلامي جلوسش داد.
اين دو واقعه و آثار ديگر مرحوم ميرزا تقيخان امير نظام و تأسيس و بناي مدرسه دارالفنون باعث شد كه ما امروز تمثال آن وجود محترم را زيب صحايف تاريخ خود كنيم و او را از اشخاص بزرگ ايران پنداريم. رحمه الله عليه.[2]
معلم حبيبآبادي هم، پس از قتلعام مردم كربلا به دست وهابيون در عيد غدير 1216، در وقايع سال 1258ق مينويسد:
در اين سال، ميان دولتين ايران و عثماني، درباره بعضي از امور سياسي و دولتي كدورتي به هم رسيد كه منجر به ترك روابط ميان آن دو دولت گرديد. تا در اواخر اين سال، نجيب پاشا كه مردي دلاور و نابكار و پاشاي بغداد بود، براي اينكه مردمان كربلا، اكثر شيعه و اهل ايران بودند، لشكر بدان شهر مقدس كشيده و قتلعامي فجيع در آن به عمل آورد.
در روضات (ص 351) چنين فرموده [است]:
اما قتل سيّم، پس آن در عصر ما در اواخر سنه 1258 اتفاق افتاد و چنان كشتار فظيعي واقع شد كه منجر به قتل نزديك ده هزار از مردان و پسران گرديد، غير از نهب و غارت به غايت سخت. و نجيب پاشا، والي بغداد، امر به سلوك و رفتار بد با مردمان آن مشهد مقدس نمود و لشكريانش در كوچه و بازار و خانهها ريختند، چنانكه گويي مگر آن وعده مفعولي از قضاي حق بوده و جمعي كثير از علما و سادات، بدون تقصير و مجاورين و زوار به قتل رسيدند. از بيان تفصيل آن، زياده بر اين، از وضع اين كتاب بيرون خواهيم افتاد.
و در قصص العلماء (ص48) بعد از بيان شرحي از مشاجرات بين فرقه شيخيه، تبعه حاج سيد كاظم رشتي و علما در آن اوقات در كربلاي معلا و اينكه اكثر اوقات اهل علم در آن زمان بدين مشاجرات ميگذشت، ميفرمايد:
پس در اين اثناء، پاشاي بغداد، كربلا را محاصره نمود و فتح كرد و در آن ارض اقدس قتل عام نمود و عجم ذليل و خوار در نظر اغيار شدند و رفع اين مشاجره گرديد». انتهي
و پوشيده نباشد كه در هر جا اسم اين نانجيب ديده شده، نجيب پاشا نوشتهاند، الّا اينكه ديدي در روضات «نجيم پاشا» نوشته.[3]
علامه شيخ آقا بزرگ تهراني هم مينويسد:
وي، غيرت بسيار بر دين و اهتمام فراوان در گسترش معالم دين و استواري ستونهاي آيين داشت، و در حفظ و حمايت حدود شريعت ميكوشيد. در راه خدا و در ذات خدا خشن بود و از سرزنش ملامتگران نميهراسيد. در امر به معروف و نهي از منكر شديد بود و به خاطر برخي اصلاحات دينياش ـ گويا تكفير شيخيه و ابطال گفتار سيد كاظم رشتي بوده باشد ـ واقعه معروف كربلا در هيجدهم ذي الحجه سال 1258 ـ كه ماده تاريخ آن «غدير دم» است ـ در زمان سلطان عبدالحميد به دست نانجيب پاشا ـ والي بغداد ـ روي داد. اين واقعه، قتلگاه و قربانگاه هزاران نفر از مردان و زنان و كودكان و بسياري از علما و صلحا و نيكان و ابرار و اوتاد بود، و اين به جز نهب و غارتهايي بود كه لشكريان خونخوار او در شهر و اطراف آن كردند. شيخ محمدحسين كاشفالغطاء در كتابش العبقات العنبرية تفصيل اين واقعه را نوشته و از برخي شاهدان ماجرا، نقل ميكند:
«وقتي لشكر شهر را ترك كردند، ما كشتگان را شمرديم و از حفّارين قبرها هم پرسيديم و تحقيق كامل كرديم؛ پس عدد كشتگان بيست هزار نفر از مرد و زن و كودك بودند، و در هر قبري چهار پنج نفر تا ده نفر ـ بدون غسل و كفن ـ گذاشته ميشد و بر آنها خاك ميريختند و بسياري از مقتولين را در خانهها و چاهها و بيش از سيصد نفر را هم در سرداب حرم حضرت ابوالفضل (علیه السلام) ، پيدا كرديم.[4]
در اين حادثه، سيد صالح داماد دستگير شد و به حال اسارت به قسطنطنيه انتقال يافت و سالها (1259 تا 1264) در آنجا به سر برد و درباره او رجال دولت ايران دخالت كردند، تا آنكه در اوايل جلوس ناصرالدين شاه، او را به تهران فرستادند و شاه و مردم، مقدمش را گرامي داشتند و او از بزرگان دين و مشاهير علما و كبار مراجع تقليد نزد عامه و خاصه گرديد و در زبان مردم به «مير صالح عرب» مشهور شد.[5]
صدر الاسلام خويي نيز مينويسد:
وي از بزرگان علماي كربلا و فقهاي جليل و بارز آن، و داراي نفوذ كلمه، و وجاهت و مورد قبول مردم بود و چون در مقابل منكرات، صبر و تحمل نداشت و بسيار عصباني ميشد (و چيزي او را از اداي وظيفه دينياش بازنميداشت) لذا بر عليه حكومت به پا خاست و به دستورش، انقلابي عمومي در يك امر ديني ـ كه حكومت كربلا با آن مخالفت داشت ـ برپا شد و شعلههاي قيام و هيجان عمومي گسترده شد تا آنكه امر، به كشتار مردم و غارت اموال و هتك اعراض منجر شد و او را گرفتند و به بغداد و از آنجا به آستانه ـ استانبول ـ گسيل داشتند و از رجوعش به عراق جلوگيري كردند و او را به اقامت اجباري در آنجا مجبور ساختند و اين در عهد سلطان عبدالمجيد عثماني بود. سپس در زمان سلطان عبدالحميدخان و آغاز سلطنت ناصرالدين شاه (1264ق) علماي نجف و كربلا از شاه قاجار درخواست شفاعت او را نزد سلطان عثماني نمودند و در رأس علما، استاد علامه شيخ الفقهاء، مفتي اعظم اماميه، امام شيخ محمدحسن صاحب جواهر ـ قدّس سرّه الفاخر ـ بود. پس او را به شفاعت دولت ايران آزاد ساختند، اما به شرط آنكه به عراق بازنگردد، و او هم به تهران آمد (و نزديك 40 سال) در اين شهر به سر برد تا آنكه در دوم ربيعالثاني 1303، در سنين ـ حدود ـ 90 سالگي درگذشت و پيكر پاكش را به كربلا انتقال دادند و در آن شهر مقدس به خاك سپرده شد.[6]
تفصيل اين واقعه جانگداز را مرحوم علامه شيخ محمدحسين كاشفالغطاء، چنين نگاشته است:
در سال 1258 (1842م)، علي پاشا ـ كه والي بغداد بود ـ از سمت خود عزل (و به ولايت شام برگزيده) و به جايش محمد نجيب پاشا ـ كه مردي مسن و داراي حزم و تدبير بود و فرقه «انكجريه» (كه همان گروه ينيچري شبيه گروه قزلباش در دوران صفويه در ايران بودند) را از قسطنطنيه برانداخته بود ـ برگزيده شد. او با لشكريان بسيار به عراق آمد و در بغداد مستقر شد و امراي خود را به اطراف فرستاد. نخستين كساني كه با او از درِ مخالفت درآمدند، عدهاي از اهالي كربلا (يرمازيه، كه گروهي از افراد بيكار و لاابالي بودند) به رهبري سيد ابراهيم زعفراني[7] بودند و در ميان مردم، شوكت و پيروان بسيار داشتند.
نخست والي از درِ نرمي و مدار با آنان وارد شد، اما سودي نبخشيد؛ تا آنكه سه نفر از اتباع حكومت را كشتند و والي را بر عليه خود تحريك نمودند و او هم مصطفي پاشا را ـ كه مردي بدخو و تندخومزاج و سنگدل و فتاك و ناصبي و خونريز بود ـ با پنج هزار نفر به سوي كربلا فرستاد. زماني كه رؤساي كربلا بدين امر آگاه شدند، از عشاير اطراف طلب ياري كردند و گروهي گرد آنان جمع شدند و بر جنگ با تركان اجتماع كردند و آماده قتال شدند. تركان، چند روز شهر را در محاصره داشتند و از رسانيدن آب به كربلا جلوگيري كردند و جنگ به صورت متفرقه بين مدافعين شهر و لشكر عثماني چند روز ادامه داشت. مدافعان از بالاي حصار و تركان از بيابان به تيراندازي مشغول بودند. در اين ميان، برخي از بزرگان شهر به لشكرگاه رفتند و امان براي مردم طلبيدند، اما والي نپذيرفت، مگر آنكه دروازهها را باز كنند و همه تسليم شوند و لشكر، داخل شهر شود. آنان خواسته امر را براي مردم بيان كردند، اما آنان نپذيرفتند و امر جنگ بالا گرفت. در اين زمان در طرف غربي، يكي از لشكريان ـ كه داراي منصب بود ـ ناگهان كشته شد و كارِ سبّ و دشنام هم رواج گرفت. برخي از عشاير شمال كربلا براي ياري مردم شهر به راه افتاده بودند كه توسط سپاه عثماني تار و مار و گروهي از آنان هم كشته شدند و بدنهايشان را مثله و سرهاشان را هم جدا و بر سرِ نيزه كردند. لشكر به نخلستانهاي اطراف كربلا حمله كردند و مزرعهها و درختان را نابود ساختند ـ حتي يك درخت را هم باقي نگذاشتند ـ و راه عبور و مرور به كلي قطع و آب، ناياب شد.
لشكر با توپ و تفنگ به حصار شهر حمله كرد و بدون معطلي و با شدت و بيرحمي، در ميان آتش و خون و دود و ضجه و ناله و گريه اهالي، سور را خراب كردند و لشكر از ناحيه «خيمهگاه» وارد شهر شدند و دو قسمت شدند: گروهي از آنان به سراغ مدافعين شهر رفتند و آنان را به قتل رسانيدند و گروه ديگر به سر وقتِ مردم رفتند. آنان در بازارها و خانهها هركس را يافتند، كشتند و مثله كردند و به غارت بردند. مصطفي پاشا با عدهاي از لشكريان، به سوي حرم حسيني (علیه السلام) رفت. در اين هنگام حاج مهدي كمكمة ـ نايب كليددار ـ جلو آمد و درب حرم را گشود و همراه با گروهي از خدمه در حالي كه گريه ميكردند و به صورتشان ميزدند، فرياد «الامان» سر دادند.
حرم مطهر، مملوّ از جمعيتي بود كه به آن مضجع شريف پناه آورده بودند، تا آنجا كه بعضيشان از تنگي جا خفه شدند.
پاشا ساعتي درنگ، و دستش را بلند كرد تا لشكر از زدن و كشتن دست بازدارد و داخل صحن شريف شد. در باب القبله نشست و لشكر گردش را گرفتند و حاج مهدي به زبان تركي خطاب به ايشان گفت:
«افندي ما سرپيچي نكرديم و از اطاعت سلطان بيرون نرفتيم. ما را به گناه مفسدين عقاب مكن و به دادن امان بر ما رحم كن و منّت گذار».
پس پاشا عفو كرد، ولي بقيه لشكر در خارج حرم به قتل و غارت مشغول بودند. سپس او همراه مابقي لشكر به سوي حرم اباالفضل العباس (علیه السلام) رفتند و خدمه آنجا به فكرشان نرسيد تا كاري را كه حاج مهدي كرده بود، آنها هم انجام دهند. پس لشكر درب حرم را از جا كندند و شروع به كشتن مردان و زنان ـ كه به حرم مطهر و صحن پناه آورده بودند ـ كردند و حرم و صحن غرق در خون شد. تو گويي باران خون در آن مكان ميباريد.
در شهر، كشتگان و اسيران ـ از زنان و كودكان ـ رو به فزوني گرفت و از شهر جز حرم امام حسين (علیه السلام) و خانه سيد كاظم رشتي، جاي ديگر سالم نماند (سيد كاظم مورد احترام آنان بود و در خانهاش، گروه بسياري سالم ماندند).
نزديكيهاي عصر ـ كه خورشيد رو به غروب ميرفت ـ پاشا دستور داد طبل امان زدند و لشكر دست از كشتار برداشت و به خيمههاي خود برگشتند و نجيب پاشا هم از باب بغداد به لشكرگاهش بازگشت.
مردم، آن شب را در حال ترس و وحشت و اضطراب به سرآوردند و كسي سالم نمانده بود و حاج مهدي از حرم و افرادي كه در آن بودند، محافظت ميكرد.
فردا صبح، پاشا همراه با رؤساي لشكرش به سوي حرم آمدند و حاج مهدي و خدام و مردم از او استقبال كردند. او همراه با سيد كاظم رشتي و حاج مهدي و لشكريانش وارد حرم مطهر شد و در روضه مطهر با ادب و احترام چرخي زد و از باب حبيب بن مظاهر خارج شد و حاج مهدي را به منصب كليدداري منصوب كرد و ورقهاي از جيبش درآورد كه نام سرانِ شورش در آن بود، كه از جمله آنان سيد صالح داماد بود. او را آوردند و غرق در غل و زنجير كردند و همراه خودش برد.
صبح روز بعد، كار ديروز را تكرار كرد و حاكمي بر شهر برگزيد و ششصد نفر را در شهر باقي گذاشت و امر به كوچ نمود.
در اين واقعه هولناك، ما كشتگان را شمرديم و از قبركنها پرسيديم؛ نزديك بيست هزار از زنان و مردان و كودكان به قتل رسيده بودند و بسياري هم از ترس، قالب تهي كرده بودند. شخصي ميگفت: زني را در چاه ديدم كه در حال شير دادن به كودكش بوده و هر دو در همان حال مرده بودند. و ما با حاج مهدي تا بيست روز داخل خانهها ميشديم و مقتولين را بيرون ميآورديم. يكي از وقايع شگفت آنكه، پس از پنج روز از آن واقعه، داخل دالان تاريكي شديم كه چشم از تاريكي، كسي را نميديد. در آنجا عدهاي از مردان و زنان پنهان شده بودند. زماني كه صداي ما را شنيدند، پنداشتند لشكريان به سراغ آنان آمدهاند؛ سه نفر در جا ـ از ترس ـ مردند و بقيه هم غش كردند، كه آنها را به هوش آورديم و خدا را بر سلامتيشان سپاس گفتند.
عجباً لحلمالله؛ كه پدر بزرگوار ائمه و باب نجات امت، هماره مظلوم بوده است؛ چه در حال حيات و چه در ممات. روزي متوكل عباسي به قبرش حمله ميكند و آب به مرقدش ميبندد و قبر در ميان آب قرار ميگيرد و زمينهاي اطراف آن را به شخم ميبندد؛ روزي هم ابن سعود ملعون به اين شهر مقدس حمله كرد (عيد غدير 1216) و هزاران نفر را كشت؛ ولكن در آن واقعه جانگداز، كار برعكس شد و حرم اباالفضل العباس (علیه السلام) سالم ماند و حرم امام حسين (علیه السلام) دستخوش قتل و غارت شد. حتي خود آن ملعون با اسبش داخل حرم شد و قبر حبيب بن مظاهر را از جا كند و دستور به نابودي حرم مطهر داد، اما خبري وحشتانگيز به او رسيد و از اين كار دست بازداشت. مشهور اين است كه وقتي عزم و قصد هتك حرمت حرم اباالفضل را داشتند و سوار بر اسبانشان به آن سو حركت كردند، آن ملعون گفت: «از حرم عباس دست باز داريد، او پسر خواهر ماست».[8]
و پس از آن، واقعه «مناخور» در سال 1244ق، زمان داود پاشا رخ داد كه ميرآخورش به كربلا حمله كرد و گروه بسيار به قتل رسيدند.
سپس واقعه هولناك حمله نجيب پاشا ـ در سال 1358 (روز عرفه يا روز غدير) ـ روي داد».[9]
دكتر علي وردي هم مينويسد:
در سال دوم ولايت نجيب پاشا، حادثه كربلا رخ داد كه در آن، سربازان والي به فرماندهي شخص وي كشتاري عظيم را به وجود آوردند. كربلا در آن هنگام، از سوي گروهي پست و فرومايه به نام «يرمازيه» ـ كه لفظي تركي [است] به معناي «كساني كه هيچ استفادهاي براي ديگران ندارند» ـ اداره ميشد. اين افراد، به فرماندهي شخصي به نام سيد ابراهيم زعفراني در آن (كربلا) گرد آمدند و از [هيچگونه] ظلم و تعدي نسبت به مردم آن [شهر] فروگذار نبودند. از زائران عتبات مقدسه در كربلا درخواستهاي فراواني داشتند كه در صورت نپذيرفتن، گاه زنان و دختران آنان را ميدزديدند. آنان در صورت آگاهي از اينكه شخصي به اين شهر قدم گذارده است كه همسري زيبا يا خواهري زيباروي به همراه دارد، افرادي را ميفرستادند كه درخواست آنان را اجابت نمايند و در غير اين صورت، اقدام به سرقت اين افراد مينمودند و با زور دست به عمل زشت خود ميزدند.
در اين راستا، بسياري از ايرانيان، گرفتار اين حوادث و رخدادهاي ناپسند و ناراحتكننده ميشدند... نجيب پاشا تصميم به از ميان بردن گروه «يرمازيه» در كربلا گرفت. بدين منظور به رؤساي آنان هشدار داد كه ظرف يك ماه، خود را تسليم كنند و اسلحههاي خويش را تحويل دهند. هنگامي كه از اطاعت سر باز زدند، به سوي كربلا حركت، و بيست و سه روز شهر را محاصره كرد... از جامعه كربلا در آن هنگام هيچگونه اطلاعاتي در اختيار نداريم. آنچه مسلّم است، بسياري از مردم كربلا به ويژه روحانيون و بازرگانان و فروشندگان، از شرايط حاكم در كربلا راضي نبودند؛ و خواهان جنگ با دولت نيز نبودند. ليكن از بيم «يرمازيه» حق اظهار نظر نداشتند.
لازم به يادآوري است كه جامعه كربلا در آن هنگام، به دو قسمت تقسيم شده بود: گروهي شيخي بودند و گروه ديگر مخالفان آنان. به نظر ميرسد كه نجيب پاشا از اين مطلب استفاده كرد و از سيد كاظم رشتي، بزرگ شيخيان تقاضا نمود كه از خونريزي جلوگيري [كند]. سيد كاظم نيز مردم را تشويق به تسليم و بازكردن دروازههاي شهر به روي نيروهاي ترك [ميكرد.] در اين هنگام، پيروان سيد كاظم از وي پيروي ميكردند؛ در حالي كه دشمنان آنان، اصرار بر جنگ داشتند.
نجيب پاشا دهكده مسيب را قرارگاه خود، و فرماندهي نيروهاي محاصرهكننده كربلا [را] در اختيار سرلشكر مصطفي پاشا قرار داده بود. در اين هنگام، نجيب پاشا با كنسول بريتانيا و كنسول فرانسه و نيز نماينده ايراني در كربلا و برخي از شخصيتهاي ايراني كه در كربلا سكونت داشتند، تماس گرفت و براي انجام كار تقاضاي كمك نمود. به نظر ميرسد كه او قصد داشته است از مسئوليت خونريزي و حوادثي كه به زودي در اين شهر مقدس اتفاق ميافتاد، شانه خالي [كند.]
در اين ميان، بسياري پادرمياني كردند؛ ليكن تكبر والي از سويي و جنجالآفرينشي مردم از سوي ديگر، مانع از به نتيجه رسيدن مذاكرات گرديد. گفته شده است كه برخي از افراد «يرمازيه» از روي ديوارهاي شهر، به سلطان و عثمانيان دشنام ميدادند كه خود موجب خشمگين شدن سربازان بر آنان گرديده بود.
در پگاه روز سيزدهم دسامبر سال 1842 ميلادي، كه روز دوم از عيد ماه مبارك رمضان موسوم به عيدالاضحي بود، نيروهاي ترك توپخانههاي خود را از سمت دروازههاي نجف به سوي ديوار شهر قرار دادند و در آن سوراخ بزرگي به وجود آوردند. پس از جنگ سختي در اين سوي، نيروهاي ترك وارد شهر شدند و در مدت كوتاهي با پيروزي كامل، تمامي شهر را در اختيار گرفتند. كشتار آغاز شد و شهر به مدت چهار ساعت در اختيار سربازان قرار گرفت و آنان نيز همچون عادت لشكريان فاتح قرون وسطايي، از [هيچگونه] ظلم و تعدي و كشتار فروگذار نكردند. دستور داده شده بود كه سربازان، خانه سيد كاظم رشتي را احترام گزاردند و بدان تجاوز ننمايند. هنگامي كه مردم كربلا از آن آگاهي يافتند، شروع به فرياد و استغاثه كردند و نجات خود را از سيد درخواست داشتند. شدت ازدحام مردم آنچنان گرديد كه گفته شده است بيست نفر در زير دست و پاي مردم تلف شدند. سيد كاظم نيز ناچار درخواست نمود كه تعدادي از خانههاي پيرامون منزل وي در محدوده پناه قرار گيرد و بدين ترتيب جمع بسياري نجات يافتند.
همچنين تعداد بسياري از مردم كه به صحن مبارك امام حسين (علیه السلام) پناهنده شده بودند، از تعرض مصون ماندند. نيابت توليت آستانه، حاج مهدي كمونه به همراه تعدادي از خدمتگزاران حرم حسيني، نزد فرمانده لشكر، مصطفي پاشا رفتند. حاج مهدي عمامه خود را به گردن انداخت و گريان و بر سر و صورت زنان بر او وارد گرديد. وي رو به فرمانده ترك كرد و به زبان تركي چنين گفت: «سرورم، ما از فرمان سرپيچي نكرديم و با شما هستيم. به ما به چشم گناهكار نگاه نكن. بر ما رحم كرده و امان را بر ما ارزاني دار».
در اين هنگام، فرمانده دست خود را به سوي سربازان بلند كرد و بدين ترتيب از كشتار جلوگيري نمود. مردمي كه به درون صحن پناهنده شده بودند، به استثناي تعدادي كه در زير دست و پا از ميان رفتند، همگي نجات يافتند. سپس فرمانده ترك به سوي صحن حضرت عباس (علیه السلام) رفت. درهاي صحن همه بسته بود و هيچ كس حاضر به باز كردن درهاي صحن نشد. ازاينرو، فرمان داد كه درها را از جا كنده، به مردميكه در درون صحن پناهنده شده بودند يورش بردند. كشتار فجيعي در صحن و پيرامون ضريح حضرت رخ داد. گفته ميشود كه پس از حادثه صحن، تنها از سرداب صحن حضرت عباس (علیه السلام) بيش از سيصد كشته خارج ساختند. در روز بعد نجيب پاشا به كربلا قدم گذارد. هنگامي كه با كاروان خود به نزديكي صحن حضرت امام حسين (علیه السلام) رسيد، از اسب پياده شد. حاج مهدي كمونه و همراهان او از خدمه حسيني در حالي از وي استقبال كردند كه قرآن و پرچمهاي حرم حسيني را حمايل كرده بودند.
سپس نجيب پاشا به صحن قدم گذارد، در حالي كه حاج مهدي كمونه، سيد كاظم رشتي، ملا علي خصي، شيخ وادي شفلع ـ رئيس عشيره زبيد ـ و جز اينها وي را همراهي ميكردند. پس از زيارت حضرت امام حسين (علیه السلام) ، به تكيه بكتاشيان كه در مجاور صحن قرار داشت رفته، اندكي در آن استراحت نمود. راويان در تعداد كشتهشدگان اين رخداد، آمار متفاوت نقل كردهاند. برخي تعداد بيست و چهار هزار كشته و برخي چهار هزار كشته و تعدادي ميان اين دو را برشمردهاند. سيد ابراهيم زعفراني در كربلا دستگير شد و او را به بغداد بردند كه اندكي پس از آن درگذشت. همچنين برخي از بزرگان كربلا، همچون سيد صالح داماد و علي كشمس و طعمه عبد و برخي از آل نصرالله و آل نقيب را به تهمت تحريك و تشويق مردم بر مقاومت و شورش، دستگير ساختند. سيد عبدالوهاب آل طعمه، توليت آستانه حضرت عباس (علیه السلام) را نيز بركنار ساختند، ليكن اندكي پس از اين واقعه با پادرمياني و شفاعت سيد علي گيلاني، نقيب بغداد، مورد عفو قرار گرفت.
در اين ميان شاعران و اديبان كربلا همچون سنت رايج، پس از اين رخداد اشعار فراواني در مدح و قدح حادثه سرودند.[10]
در زمان معاصر نيز ـ بيست سال پيش، در نيمه شعبان 1411ق ـ قواي سفاك و خونخوار صدام، به شهرهاي مقدس نجف و كربلا حمله كردند و در كربلا وارد حرم مطهر امام حسين (علیه السلام) و اباالفضل العباس (علیه السلام) شدند. آنها صدها نفر ـ بلكه هزاران نفر ـ را در اطراف هر دو ضريح مبارك، با گلوله به شهادت رساندند و هنوز آثار گلوله بر در و ديوار هر دو حرم شريف به چشم ميخورد. در نجف اشرف نيز هزاران نفر از علما و سادات و مردان و زنان و كودكان را از شهر خارج كردند و همه را در بيابانهاي بين نجف و كربلا و حله به شهادت رساندند و در بيابانها زير خاك مدفون ساختند. «و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون.»
[1]. المآثر و الآثار، ص 148.
[2]. ناظم الاسلام، تاريخ بيداري ايرانيان، ص 52–53.
[3]. محمدعلي معلم حبيب آبادي، مكارم الآثار، ج 5، ص 1582.
[4]. اين مطلب در كتاب شهداء الفضيلة، (ص 307) و ترجمه فارسي آن شهيدان راه فضيلت (مترجم: جلالالدين فارسي، ص 455) هم نقل شده است.
[5]. نقباء البشر، ج 2، ص 882.
[6]. مرآة الشرق، ج 1، ص 805.
[7]. سيد ابراهيم زعفراني، رهبر طبقه متمردين و سركشان بر عليه تركها و واليان بغداد بود كه پس از سقوط كربلا، به همراه سيد صالح داماد دستگير شد و به بغداد انتقال يافت و در آنجا به قتل رسيد.
[8]. چون مادر حضرت عباس، امالبنين فاطمه، از قبيله بنيكلابي است كه خاستگاه آنان در جنوب شهر رياض ـ كنوني ـ بوده و منسوب به سرزمين «وادي الدواسر» هستند كه اكنون هم عشيره «الدوسري» از عشاير مهم آنجاست.
[9]. شيخ محمدحسين كاشف الغطاء، العبقات العنبرية، صص 306 – 311.
[10]. علي الوردي، تاريخ عراق، ترجمه: دكتر هادي انصاري، ج 1، صص 340 – 346 (با اندكي تغيير).