سید علی اندرزگو، به سال 1318 هجری شمسی و در ظهر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان متولد شد.پدرش سید اسد الله اندرزگو در بازارچه گمرک تهران، حوالی میدان شوش و پایین خیابان صفاری منزل داشت.وی ابتدا بنایی پیشه کرد، ولی چون ورشکسته شد آن را رها کرد و به خرده فروشی روی آورد (1) و در گوشه ای از میدان شوش مشغول کسب شد.از این رو، طبیعی بود که سید علی و برادرش از همان اوایل نوجوانی به کسب و کار مشغول شوند تا کمکی برای معاش خانواده خود باشند. (2)
سید علی از هفت سالگی به مدرسه رفت و شش سال در دبستان فرخی درس خواند و چون همزمان با تحصیل مجبور بود کار کند، از سن دوازده سالگی در چهار سو بزرگ بازار تهران و در مغازه ای نجاری (3) مشغول به کار شد.وقتی دوره ابتدایی را گذراند، به میل خود به درس طلبگی پرداخت و تحصیل در مدرسه را ادامه نداد.او همچنان مجبور بود روزها به کار و کسب روزی بپردازد و شبها دروس حوزوی مورد علاقه خود را فراگیرد.سید علی ابتدا در محضر آقای بروجردی در مسجد قندی به تلمذ پرداخت.او بتدریج دروس مقدماتی را طی سه سال خواند.سپس به اتفاق برادر دیگرش سید محمد، (4) در محضر آقای محمد هرندی به تحصیل پرداخت. (5)
این دوره نیز پنج سال طول کشید.
سید علی سیزده ساله بود که خانواده اش فهمیدند ذهن وی مشغول برخی مسائل غیر عادی شده است.سید حسین، برادر بزرگتر او می گوید: روزی مادرم گفت: «حسین! سید علی به خانه نیامده است.» هر چه گشتیم او را پیدا نکردیم.بعد از یک هفته جستجو، او را در دروازه دولت پیدا کردم.در جواب من که پرسیدم کجا بودی، گفت: رفته بودم مشهد برای زیارت امام رضا (ع) .گفتم: چرا بی اجازه رفتی؟ چرا کارت را رها کردی؟ (6) این ماجرا وقتی رخ داد که او شاگرد نجار بود و چمدان چوبی می ساخت.
سید علی اندرزگو همچنان در اندیشه مسائل اجتماعی و بویژه شناخت علت مشکلات مردم غوطه ور بود.البته طبیعی بود که طبق نظرگاههای غالب آن روز علت اصلی همه مصیبتهای مردم ایران را شخص شاه بداند.او گاه این اندیشه را به زبان می آورد.یک بار برادرش بعد از جستجوهای زیاد او را که دوباره چند روزی از چشم همه پنهان شده بود، پیدا کرد و دست او را گرفت و آورد، ولی بر خلاف انتظار شنید که سید علی فریاد می زند و می گوید: و لم کن، این چه مملکتی است؟ این چه زندگی است؟ این چه شاهی است؟ و در خیابان داد می زد: اصلا این مملکت، مملکت نیست، آدم دارد خفه می شود و نمی تواند حرفی بزند.البته این موقعیت فکری و اجتماعی خاص سید علی ناشی از آگاهی او از وضعیت نا مطلوب جامعه در سالهای 31- 1330 بود.سید علی در این سالها بتدریج جذب اندیشه های فداییان اسلام شد و به این گروه و شخص نواب صفوی اظهار علاقه و احساس کرد.در واقع، سید علی اندرزگو از گروه نوجوانان مذهبی آن روزگار و نمودی از یک جریان اسلام گرایی است که آرمانها و آزادیهای خود را از سوی حکومت پهلوی در خطر می دید و احساس خفگی می کرد.گاه این احساسات سید علی را بسیار به هیجان می آورد، چنان که برادرش می گوید: یک روز سید علی در خیابان اسماعیل بزاز از دست من فرار کرد و شروع کرد به فحش دادن به شاه و می گفت این مملکت دارد از دست مردم می رود. (7)
باری، سید علی با این روحیه و احساسات و آگاهی کار جدی را شروع کرد.برادر وی، سید حسین اندرزگو، که متوجه اندیشه و خیالات او شده بود، او را به یکی از مجامعی که پاتوق جوانان پرشور و حال بود، برد و در واقع به آن مجمع وصل کرد.این حلقه جدید هیات حاج صادق امانی بود (8) که در خیابان لرزاده تشکیل می شد. (9)
بدین ترتیب، سید علی با گروهی از افراد فعال و همفکر خود ارتباط یافت و در راستای فعالیتها و اقدامات آنان قرار گرفت که مسیر حرکت آینده اش روشنتر و هدفمندتر شد.اکنون وی می توانست در مکانی مشخص فعالیتهایش را متمرکز کند و از راهنمایی افرادی چون حاج صادق امانی که متاثر از حرکت فداییان اسلام بود، برخوردار شود.ظاهرا از این ایام است که سید علی روش مبارزه مخفیانه را پیش می گیرد و حتی با نواب صفوی و بقیه دوستانش همکاری می کند. (10)
احتمالا او از طریق صادق امانی با گروه فداییان اسلام و اندیشه های آنان آشنا شده بود.در این ایام سید علی شانزده ساله بود.این سن سرآغاز فعالیتها منظم و مستمر سیاسی وی محسوب می شود که مقارن با پیوستن او به هیات حاج صادق امانی بوده است.به تعبیر دیگر، تا وقتی که او به هیات مزبور نرفته بود، فعالیتی سیاسی نداشت. (11)
از فعالیتهای سید علی اندرزگو در دهه 1330 اطلاع زیادی در دست نیست در این دوران جامعه از نظر سیاسی فضای پر اختناقی داشت که گروهها و دستجات سیاسی در اوضاع کشور نقش نداشتند.برعکس، موقعیت برای تحکیم دیکتاتوری پهلوی و یکه تازی امریکا در عرصه های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کشور و سرکوب حرکتهای مستقل و حتی مذهبی مانند جریان محاکمه و اعدام فداییان اسلام مناسب بود.نه از حزب خبری بود، نه از دسته و تشکیلاتی دیگر.تنها روزنه تنفس افراد جامعه محافل و مجامع غیر سیاسی و ادبی و فرهنگی بود.البته برخی گروههای زیرک و هوشیار در لوای محافل غیر سیاسی یا کار سیاسی می کردند و یا زمینه های فعالیت سیاسی را می چیدند، ایام دهه سی به سرعت می گذشت.در اینهنگام سید علی در یک نجاری در بازار مشغول کار بود. (12)
همچنان ارتباط سیاسی - اجتماعی خود را با هیات صادق امانی حفظ کرد.اعضای هیات با علما و روحانیانی که در مساجد محل، دروس مختلف مذهبی و اعتقادی را آموزش می دادند، ارتباط داشتند و غالبا برای دیدار با مراجع به قم نیز سفر می کردند و از این راه با مسائل سیاسی و موضع گیریهای علما آگاه می شدند.بدین ترتیب، اندرزگو زندگی عادی و دوران نوجوانی را با فعالیت در هیاتهای مذهبی گذراند و کوله باری از تجربیات و فعالیتها اندوخت.
مبارزات مخفیانه
سید على اکبر ابوترابى در این دوران به مبارزه پنهان روى آورد. ارتباطش با شهید مظلوم سید على اندرزگو، از نقطه هاى عطف زندگى ایشان به شمار مى رود.
رعایت اصول مبارزه مخفیانه، از طرف این دو به حدى است که تنها گوشه اى از فعالیتهایشان، آن هم در نقل خاطرات و به طور ناقص ثبت شده است و مأموران امنیتى رژیم نیز، به دلیل دسترسى نداشتن به ایشان، قدرت ثبت و پرونده سازى نداشتند. سید على اکبر ابوترابى خود مى گفت:
«خدا رحمت کند مرحوم شهید «اقا سید على اندرزگو» را. ایشان در سال 42 در جریان ترور «منصور» نخست وزیر وقت، با «محمد بخارایى» شرکت داشتند.
... ایشان در اولین مرتبه که به قول معروف لو رفتند. در وقتى بود که در ]مدرسه [«چیذر»... درس مى خواندند، درس مى دادند، حتى مسؤول مدرسه هم که بزرگوارى هستند و امام جماعت همان محله که خدمتشان رسیدیم، ایشان را نمى شناختند که او کى هست و چى هست.»
«یک شب ساعت حدوداً ده شب، توى خیابان دولت سمت شمیران ـ خیابان هاى سمت راستش خانه هاى اشرافى است ـ در آن آدرس منزلى که مى خواستیم یک مقدارى ابتدا اشتباه کردیم. و در نتیجه، یکى ـ دو مرتبه به طور مشکوک رفتیم و آمدیم. آنجا معمولاً خانه وکیل و وزیر است و اکثراً هم نگهبان دارد. یکى از مأمورین ایست داد و یکى هم آمد طرف ما. ایشان ]شهید اندرزگو [آن طور با آرامش برخورد کرد که طرف خیلى مؤدبانه اشاره کرد که: آن خیابانى که مى خواهید این نیست، خیابان بعدى است...»
هر نوع تماس و رابطه با شهید سید على اندرزگو ـ که داغ شناسایى خویش را بر دل دستگاه امنیتى رژیم پهلوى نهاده بود ـ از حساسیت ویژه اى برخوردار بود.
مبارزه مسلحانه
سید على اکبر ابوترابى که به همراه سیّد على اندرزگو، به فعالیتهاى چریکى و مسلحانه روى آورده بود، خاطره چگونگى اعزام یکى از همرزمان را، براى انتقال اسلحه از لبنان به ایران، چنین نقل مى کند:
«براى تهیه اسلحه و اینها، ایشان ]شهید اندرزگو[ با زحمت زیاد و مشکلات زیادى برخورد مى کرد. یک روز گفت: بیائید، کم کم اساسیش کنیم. مى روم لبنان... مسافرتى رفتند لبنان با ماشین، که تصادف هم کردند. مرحوم شهید دکتر چمران خیلى به ایشان خدمت کرده بود. آمدند. بنا شد... ماشینى فرستاده شود... اسلحه جاسازى کنند، بعد دوباره بیاورند. ماشین تهیه شد، از این ماشین هاى دو دره آمریکایى خوابیده مدل بالا یک کمى پهن، که جاى جاسازى آن بیشتر از ماشین هاى دیگر است... »
در دورانى که شعله هاى انقلاب اسلامى، سراسر ایران را فرا گرفته بود، فعالیتهاى سید گسترده تر و علنى تر شد.
«در آن روزهاى پر التهاب، کار ما سنگین بود. بسیار اتفاق مى افتاد که در طول 24 ساعت شبانه روز، کمتر از یک ساعت مى خوابیدیم.»
در این دوران بود که شهید سید على اندرزگو، شناسایى شد و تحت مراقبت ساواک قرار گرفت و در این رابطه سید على اکبر ابوترابى نیز در حلقه مراقبتى و کنترل قرار داده شد.
نام عملیات شناسایى و کنترل شهید اندرزگو و مرتبطین وى «سرفراز» برگزیده شد و نام رمز عملیات کنترل سید على اکبر ابوترابى نیز «ساغر» گذاشته شد.
نزدیکى و هماهنگى شهید اندرزگو و سید على اکبر ابوترابى به حدى بود که در بسیارى از برگه هاى کنترل تلفن شهید اندرزگو، مأمور ساواک، نام سید على اکبر ابوترابى را به جاى شهید اندرزگو نوشته است که پس از آگاهى مسئولان، روى آن خط کشیده و نام اندرزگو را نوشته اند.
در زمانى که انقلاب اسلامى فراگیر شد و در بدنه دستگاههاى وابسته به رژیم پهلوى نیز رخنه کرد، دستگاه امنیتى نیز کارآیى خود را از دست داد و مردم به وسعت ایران اسلامى، به مخالفت با سلسله شاهنشاهى، قیام کردند.
سید على اکبر در این اوضاع و احوال به فعالیتهاى خویش افزود از برقرارى ارتباط با دیگر گروههاى انقلابى گرفته تا شرکت در کمیته استقبال از امام.
«بنده از چهارراه ولیعصر با ماشین هاى کارخانه برق، از قبل از طلوع آفتاب در آن محدوده بودیم. پشت ماشین ایشان، بنا بود در رکابشان باشیم. لذا تا بهشت زهرا پشت ماشین ایشان بودیم...»[26]
وى در جریان پیروزى انقلاب فرماندهى گروهى از مبارزان را در ماجراى تصرف کاخ سعدآباد بر عهده گرفت و از امکانات و وسایل کاخ حفاظت کرد. در تصرف پادگان لشکر قزوین نیز با برادر خویش حجت الاسلام سید محمد حسن ابوترابى نقش کلیدى بر عهده داشت و مانع از خروج اسلحه و ادوات جنگى از پادگان شد.
پی نوشت ها:
1.اندرزگو، حسین (برادر سیدعلی اندزگو)، مصاحبه با مجله سروش، سال دوم، ش 61، 11 مرداد 1359، ص 42.
2.پسران اسد الله اندرزگو عبارت بودند از: سید علی، سید حسین و سید محمد.
3.اندززگو، حسین، همان، ص 42.
4.سید محمد در میابان صاحب جمع ذغال فروشی داشت و کاسب بود.
5.اندرزگو، حسین، همان ص 42.
6.همان، ص 42.
7.اندرزگو، حسین، هما، ص، 42.
8.آن موقع حاج صادق امانی کاسب بود و در خیابان صاحب جمع مشغول بود. (سید حسین اندرزگو، همان، ص 42) .
9.کوچه لرزاده و مسجدی که در آنجا بود تا پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57، پیوسته محل جوشش و آغاز حرکتهای انقلابی و مذهبی بوده است.در پانزد خرداد 1342 نیز این مسجد فعال بود.
10.اندرزگو، حسین، همان، ص 42.
11.همان، ص 43.
12.سیدعلی اندرزگو با برادرش در بازار آهنگرها یک مغازه نجاری داشتند.ر.ک، دوانی، علی، نهضت روحانیون ایران، چاپ بنیاد فرهنگی الرضا، 1358آج 7، ص 284.