ابوالسائب شیرازی ـ متوفی 446

No image

ابوالسائب شیرازی ـ متوفی 446

شیخ ابوالسائب بن اسحق شامی الاصل شیرازی المسکن و المدفن.

پدرش بازرگانی متمول بود و دو فرزند داشت و چون فوت شد و در میان ماترک او چند موی از حضرت رسول (ص) وجود داشت برادر ابوالسائب ارث پدر را بدو نیم کرد و پیشنهاد نمود که موی حضرت رسالت پناهی نیز بدو نیمه کنند و هر کدام نیمی از آنرا مالک شوند ـ ابوالسائب ابن معنی را نپسندید و بریدن موی رسول اکرم را خلاف ادب دانست، و تمام اموال پدر را ببرادر اکبر بخشید و در برابر آن موی را تصرف کرد ـ و مادام العمر با خود میداشت و آنرا میبوئید و میبوسید و چنان اتفاق افتاد که برادرش در اندک زمان تهی دست شد و او ثروتمند، و بهنکام مرگ وصیت کرد که آن موی را بر روی دیده راستش گذارند و دفنش کنند ـ و کسانش چنین کردند ـ و یکی از صلحاء حضرت رسول (ص) را بخواب دید که باو فرمود: «بمردم بگوی که هر کس حاجتی دارد به مزار ابوالسائب بیاید».

از اینروی شیرازیان بزیارت قبرش که در دارالسلم شیراز است[1] میروند و با نیت پاک از او حاجت می‌طلبند.

ابوالحسن دیلمی در کتاب سیرة الشیخ الکبیر می‌نویسد:

شیخ حکایت کرد رحمة الله علیه کی: ابوالسائب خطیب بشیراز آمد و او در قدیم خطیب بیت المقدس بود و حکایت کرد کی:

شبی در خواب دیدم کی شخصی بمن گفت کی: آن زن کی در دریا غرق شده او را در باب چون بیدار شدم تغافل نمودم، پس دوم بار همین خواب دیدم، هم تغافل نمودم، تا سوم بار همین خواب دیدم روز سوم غواصان جمع کردم و به برکه بنی اسرائیل شدم و ایشان را گفتم: بدین دریا فرو رود تا چه ببیند فرو رفتند و کسی ندیدند یکی در میان ایشان بود کی صنعت غواصی نیک دانست، فرو رفت و زنی کشته بر بالا آورد، و از مردم پرسیدم کی: شما این زن می‌شناسید کسی او را نشناخت، چون شب در آمد و خواستم کی او را دفن کنم جامة احرام کی از بهر کفن خود نهاده بودم کی قیمت آن صد دینار بود با خودگفتم کی: کفن وی کنم، و نفس من مطلوعت ننمود و بخیلی کرد، پس جامه دیگر بصد درم بخریدم و بکفن او کردم و او را دفن کردم و عادت من آن بود کی هر روز نماز عوام میکردم یکروز بامداد نماز کردم چون روشن شد چیزی سپید دیدم کی از بالای محراب آویخته بود، با شخصی گفتم. ببین تا آن چه چیز است؟ آن شخص دست کرد و جامه سپید بود، فرو گرفت و در پیش من نهاد چون نگاه کردم آن کفن بود کی بدان زن کرده بودم و در کناره کفن رقعه‌ای دیدم بسته و در آن نوشته بود کی: تو بکفن خود بخیلی کردی، اکنون این بازستان کی قبول نیست.

بناب گفته فرصت در سال ششصد و چهل و شش فوت شده است.

 

[1] ـ شدالازار ـ شیراز نامه

Powered by TayaCMS