آقای سید هادی حائری که از شعراء و ادباء معاصر و از دوستان راقم این حروف است در تذکره عباسی» که از تألیفات ایشان است و هنوز چاپ نشده در ترجمه آقای ارفعی مینویسد:
«میر عبدالله ارفعی متولد 1296 خورشیدی و از بازرگانان بزرگوار و خیرخواه و نیکنام بندر عباس است و چند سالی ساکن یزد بوده اکنون مقیم تهران میباشد، نسبت به این نویسنده بیمقدار محبتی سرشار و لطفی بیشمار دارد.
در اقسام شعر، قصیده غزل ، مثنوی، رباعی طبع آزمائی کرده و شایسته است که آثارش در جزوء جداگانه طبع و نشر یابد، تا کنون بیش از یکصد بیت اشعار خود را متدرجاً جهة راقم این سطور ارسال داشته است.
شب و من و ی و ماهیم و گلعذار امشب | بهشت عدن مرا هست در کنار امش |
رسد ز لطف نسیمم بگوش ناله نای | نوای چنگی و آهنگ جویبار امشب |
ز یمن بخت خدا داد لیلة القدر است | چو سر رسید مرا روز انتظار امشب |
مریز باده که بی باده مستم ای ساقی | از آن دو نرگس افسونگر خمار امشب |
فگند حلقه بدستم چو حلقه زد دستم | بدور گردش آن زلف تابدار امشب |
شب است و دیدة اغیار دور ـ دامن دوست | کرامتی عجب از کار روزگار امشب |
اگر بگردش افلاکم اختیاری بود | نبود تا بقیامت ز پی، نهار امشب |
بس است ارفعیا قصه، دم غنیمت دان | که برجریده عمر است یادگار امشب |
بر غم شحنه و شیخم من از صراحی مست | که هست کنج خرابات قسمتم زالست |
برهنمائی پیر مغان روشن رای | بشویم از همه عالم بغیر میکده دست |
بزرق و زهد ربا پیشگان نگیرم خوی | که عقد الفت ما از ازل ز هم بگشست |
ز رمز مستی و اسرار عشق بیخبر است | مگر کسی که برید از تن و بجان پیوست |
ببار باده که از حرمتش نیندیشم | به نزد آنکه دلی را بسنگ تفرقه خست |
تو ای نسیم خبر ده چو بگذری بچمن | ز چشم خسته و بیدار ما بنرگس مست |
کجا تعلق خاطر بدیگری بندد | کسی که روز ازل دل بمهر روی تو بست |
چو شمع سوزم و بر غیر مجلس افروزم | که از مسرت غیرم دهد مسرت دست |
مرا گذشت زمان درس زندگی آموخت | کزین مربی قهار مینشاید رست |
نخفت چشم ترم ارفعی ز غم همه شب | که رفت صبر و قرار از دلم چو دل بشکست |
از نور عشق مونس روز و شبم غم است | این نیست زندگی که مرا هست، ماتم است |
اشکم ز دیده رود فرات آورد بیاد | هر روزم از مصیبت هجران محرم است |
آتش مزن بخرمن جان ای امید من | مشکن دلم که محرم اسرار عالم است |
چون زلف تا بدار تو در معرض نسیم | روزم سیاه و بخت پریشان و درهم است |
با شمعم الفتی است که در خلوت سحر | با اشک و سوز سینه عشاق همدم است |
در کوی دوست رسم غریبی است کآشنا | محروم از آشنائی و بیگانه محرم است |
بیمار درد عشقم و برخیز ای طبیب | کاین درد را عنایت دلدار مرهم است |
مشنو ز دیده هر که رود میرود ز لد | او رفت و باز در دل و چشمم مجسم است |
پندم مده که تا نخورم خون دل ز غم | خون جگر بمردم دانا مسلم است |
حسرت برد بعالم دیوانه ارفعی | کو فارغ از تفکر و آسوده از غم است |
آتش عشق تو درسینه فروزان تا چند | بر سر کوی تو مجموع پریشان تا چند |
گر چه دلدارگیم شهرة آفاق بود | لیک اندر طلبت رنج فراوان تا چند |
بر سر طورم و امید تجلی دارم | بین مقصود و من، این پرده هجران تا چند |
بره کعبه دل هر چه مذلت شرط است | پای بر آبله و خار مغیلان تا چند |
تا بتقلید خرافاتی و اوهامی بود | دعوی معرفت و دانش و عرفان تا چند |
تو خود ایرانی، از ین پس ز میان گوئی بر | دم ز کاووس و کی و سام نریمان تا چند |
سعی و امید بود شرط تعالی ابدل | غفلت و سستی و بیکاری و حرمان تا چند |
دامن همت و غیرت بکمر باید زد | دست بر ناصیه و سر بگریبان تا چند |
مردم از درد دل خویش خدایا نظری | ارفعی آه و غم و دیدة گریان تا چند |
دوش در حلقه صاحب نظران غوغا بود | همه از سلسله موی تو صحبتها بود |
نکتهای گفت ز اسرار نهان پیر طریق | نکتهها خواندم از آن نکته ز بس شیوا بود |
یاد از آن شب که بتجلیل توام تا دم صبح | چون شب قدر ز یمن قدمت احیا بود |
دل چو پیوند از این صورت ظاهر بگسست | صورتی آمد اگر در نظرم معنا بود |
کافر از زهدم اگر عشق بود باعث کفر | کفر بگزینم از آن راه که بر صیصا بود |
ما نه تنها بکمند سر زلفیم اسیر | هر که دیدیم اسیر صنمی زیبا بود |
منعم از عشق مکن خواجه که از عالم ذر | قسمت ما بجهان این سر و این سودا بود |
منطق ما نه ز علم و ادب آموخت کمال | بلکه ز آن چشمه فیاض مسیح آسا بود |
خرم آن دیده که از دیده گریان یتیم | تا سحر گاه نخفت از غم و خون پالا بود |
عجبم آمد از آن منعم آسوده خیال | که گذشت از بر بیچاره و بی پروا بود |
ارفعی طاقت مقبول بود خدمت خلق | شاد باد آنکه درین مرحله ره پیما بود |
تشبیه روی خوب تو هر کس بماه کرد | بالله که در قضاوت خود اشتباه کرد |
با مدعی سخن نتوان گفت بیدلیل | باید ز حسن روی تو عرض گواه کرد |
سوزم ز داغ حسرت آن لحظه کز نسیم | آشفت طره بر رخت و سد راه کرد |
در راه عشق ایندل با زهدم آشنای | ز نار بست و خاک درت سجده گاه کرد |
با دشمن زبون نکند خیل لشکری | با من هر آنچه ناوک تیر نگاه کرد |
مصداق حال من شب و شمعست کز جفای | اشکم روان ز دیده و روزم سیاه کرد |
یا امشبیم و شمع و گل و شاهد و شراب | ایدل بمن بگوی که ترک گناه کرد |
دیدم همچو خویش بسی کز نهیب عشق | ترک دیار و مدرسه و خانقاه کرد |
ما متکی بلطف خدائیم ارفعی | خرم کسی که تکیه بلطف الله کرد |
بذروه ملکوت آی اربن هبوط تراب | حجاب تن منگر ذات خویشتن درباب |
تو شاهکار وجودی و اشرف موجود | توئی کز احسن تقویم گشتهای سیراب |
بسان جغد بویرانه آشیانه مکن | بسوی عالم علوی گرا ـ نظیر عقاب |
فروتر از درد و دامی فراتر از ملکی | مخیری که کنی انتخاب حسن مآب |
بزیب و زیور ظاهر مخور فریب جهان | که روی زرد چو گل میکنند یا سرخاب |
دل از عوالم خاکی چو بگسلد پیوند | رسد بمرتبهای کش فتد ز پیش حجاب |
ز توست موسی عمران و آن تجلی طور | توئی بجهل چو بوجهل در فنا غرقاب |
قدم باوج معانی نه از حضیض صور | نقاب جسم بدر ـ جان معرفت در باب |
مکان خویش بکون و مکان شناس ایدل | بس است بلهوسی ارفعی که رفت شباب |
چه زود دور نشاط آور شباب گذشت | زمان عشق و جوانی با شتاب گذشت |
بسوخت جان من از آه و اشک و خون جگر | چو در ضمیر دمی یادی از شباب گذشت |
چو آب رفته ز جوئی دگر نگردد باز | دمی که با تو و با ساغر شراب گذشت |
چه روزها بچمن با هم انجمن کردیم | گذشت آن همه شبها که با رباب گذشت |
بهار و عشق و جوانی و شور وشوق امید | سراب بود که در ددیده همچو آب گذشت |
نوشت تخامة مژگان ز خوندل برخم | ز درد عشق که بر من چه پیچ و تاب گذشت |
نشاط رفت و جوانی گذشت و عشق بخفت | هر آنچه بود مرا عیش و یا عذاب گذشت |
نبودحاصل عمر ارفعی بجز افسوس | مگر دمی که مرا صحبت کتاب گذشت |
دمیده سبزه بصحرا جهان شده چو بهشت | بیا بکوش بعشرت که باخت هر که بهشت |
بباغ و راغ دمی هست چون زمان فراغ | بنوش باده و خوش باش در کناره کشت |
ز وصل روی پریروی شاد میکن روح | که قوت روح بود وصل یار حور سرشت |
بیار ساغر می را که خاصه فصل بهار | بنزد اهل خرد ترک باده باشد زشت |
مهل زمان چو ندانی که تا بسال دگر | بسر نوشت تو دست قضا دگر چه نوشت؟ |
رموز زندگی و عشق ارفعی آموخت | ز بلبلی که بخار گلی بخون آغشت |
شب است و خلوت دل با خود آرزو دارم | ز سوز عشق تو با شمع گفتگو دارم |
مرا بداغ دل خویش از آن بود الفت | نشانهایست که در هر زمان از او دارم |
بخانقاهم اگر ریخت آبروی چه باک | که نزد پیر مغان قدر و آبرو دارم |
بدیر و مسجد و میخانهام ز صدق قدم | بصد بهانه جمال تو جستجو دارم |
بیک اشارت ابرو شکست توبة ما | خوش آن گنه که زدست تو ماهرو دارم |
زنالههای سحرگاه و اشک و خون جگر | غم تو در دل خود نقش موبمو دارم |
حکایت شب هجران ما بپرس از شمع | که تا سحر همه با آه و ناله خود دارم |
مرا ز پیر مغان این نصیحت است بگوش | که پاس بخاطر افتادگان نکو دارم |
ز سر نوشت چه دانستم ارفعی کامروز | زر رنج پیر زنی عقده در گلو دارم |
آقای ارفعی اکنون در طهران و ببازرگانی و راد و ستد تجاری مشغول است.
و مرکز آنهم بندر عباس نامیده میشود ـ این بندر قبل از صفویه دردست پرتقالیها بوده و کامرون نام داشته است، شاه عباس صفوی در سال 1623 (مطابق 1033 قمری) پرتقالیها را از این سواحل اخراج کرد و بندر مزبور را بتصرف در آورد و بافتخار او بندر عباس نامیده شد.
هوای بندر عباس گرم و مرطوب است و در تابستان طاقت فرساست آب آشامیدن شهر اخیراً بوسیله لوله کشی از قریه ابسین بداخل شهر در محلهای مخصوص در دسترس مردم گذارده شده است.
وضع بناهای بندر: یک بازار سرپوشیده و یک خیابان از شرق بغرب بنام خیابان حافظ دلگشا ـ و بهادر امتداد دارد.
سربازخانه گردان مستقل پیاده و کارخانه کنسرو ماهی در پنج کیلومتری ـ کارخانه ریسندگی خنجی در دو کیلومتری خاوری شهر واقع است طبق صورت اداره آمار سکنه شهر یازده هزار نفر است ـ و مذهب آنها شیعه و سنی و زبان مادریشان فارسی است.
در بندر عباس: بیمارستان ـ دبیرستان ـ دبستان دخترانه و پسرانه ـ شعبه بانک ملی ایران ـ شهرداری ـ شهربانی ـ پادگان نظامی ـ اداره نظام وظیفه ـ اداره ثبت اسناد و املاک اداره آمار ـ گردان ژاندارمری ـ مرزبانی ـ گارد مسلح گمرک ـ اداره پست و تلگراف و دادگاه دائر است.
در حضور هشتصد باب مغازه و دکان دارد ـ روشنائی شهر بوسیله مولد برق تأمین میشود.