آقای اسمعیل مزارعی شیرازی فرزند آقای سید محی الدین فرزند مرحوم سید حسن مزارعی.
از فضلاء و شعراء و قضات معاصر است، در سال هزار و دویست و نود و شش شمسی در شیراز متولد شده، تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در شیراز بپایان رسانیده و برای تکمیل تحصیلات خود بتهران رفته است و در دانشکده حقوق و ادبیات تحصیل کرده و بدریافت لیسانس نائل گشته است.
از سال 1321 شمسی وارد خدمت وزارت دادگستری شده و هم اکنون بشغل قضاوت مشغول است.
صاحب ترجمه تا کنون برای خود تخلصی اختیار نکرده و دیوان شعر مرتبی دارد که متجاوز از پنج هزار بیت قصیده و غزل و مسمط و غیره است و در میان آنها اشعار اجتماعی و انتقادی مفید وجود دارد اما مایل بنشر آنها نیست و بندرت پاره از غزلیاتش در جرائد شیراز چاپ شده است.
جهان آئینه ذات خدایست | بشر آئینه یزدان نمایست
|
تجلی میکند یزدان در آدم | سپاس و حمد او بنما دمادم
|
نبینی آینه رخشان چو بودی | همه چیزی در آن نیکو نمودی
|
نماید شئی را آنسان که باشد | همان گوید ترا چندان که باشد
|
چو گردتیره آنرا رنگ و رخسار | دگرگون گردش کردار و رفتار
|
روان را کن زهر عیبی بیک سو | دل از زنگ و نگار این جهان شو
|
نه دربند کمی باش و نه بسیار | نظر از ما سوای الله پاک بردار
|
نگر راهی بجز راهش نپوئی | سخن جز بر رضای او نگوئی
|
بجز قرب خدا چیزی نخواهی | که نبود غیر یزدانت پناهی
|
ز اعمال نکو رخشان شود جان | درخشنده تر از خورشید تابان
|
شود آنسان که یزدان را نماید | بها و ارزش آن در فزاید
|
بقرب پاک یزدان جای گیرد | هماره زنده باشد کی بمیرد؟
|
چو بد کردی شود تیره روانت | فراهم گردد اسباب زبانت
|
ز قرب فیض یزدان دور گردی | چه باشد بدتر از این درد، دردی؟
|
که از فیض الهی گشته محروم | بحسرت در فتاده گشته مغموم
|
هنگام بهار است و جهان چون خط یار است | آراسته گیتی چو یکی تازه نگار است
|
بر کوه و دمن سبزه شعار است و دتار است | وز درهم و دینار بگلزار نثار است
|
هر جا نگری سنبل و ریحان و بهار است | آراسته بستان رخ خود چون رخ دلدار
|
بستان چو بهشتی است پر از گلبن خندان | و آن گلبن خندانش چو حور است و چو | غلمان
|
گلزار عروسی است پر از زیور و فتّان | و آن زیور او جمله در و گوهر و مرجان
|
چون طلبة عطار همه باغ و گلستان | گردیده هوا خوش چو لد مرد هشیوار
|
شاخة گل غلغله از بنک هزار است | بر شادی گل چهچه سیره و سار است
|
قمری بدو صد شادی بر شاخ چنار است | بس همهمه و هلهله در گوش و کنار است
|
آوای و چنک و دف و بر بط و تار است | مرغان چمن قافیه برداز بگلزار
|
بگذشت زمستان و دی و بهمن و اسفند | فرسوده جهان بود و کنون تازه و دلبند
|
ای ماه من ای لعبت شیرین و شکر خند | ای برده ز خوبان گرو و آب رخ از قند
|
تنها چه نشینی بشبستان کی و تا چند؟ | بگذار شبستان و بیا جانب گلزار
|
چنگی بکف آریم و نی و بر بط و تاری | از جان غم و غصه بر آریم دماری
|
شادان گذرانیم بهم لیل و نهاری | غم را نبود در دل ما راه و گذاری
|
به زین نبود دامن صحرا و نگاری | آوای نی و نغمه چنگ و دف و مزمار
|
اما چه بهاری که جهان غرقه بخونست | وز آتش پیکار بشر ـ خوار و زبونست
|
هر جا نگری فتنه و آشوب و جنونست | جنگ و جدل و رزم ز اندازه برونست
|
اهریمن و ظلمت بجهان راهنمونست | وز رحمت یزدان اثری نیست پدیدار
|
از صلح و صفا لاجرم اکنون اثری نیست | وز شادی وز سور و سعادت خبری نیست
|
جز حسرت و غیر از غم بیحد و مری نیست | بر نخل امید بشری بار و بری نیست
|
صد حیف بشر را بجهان راهبری نیست | تا بو ـ رهد از جهل و شود عاقل و هشیار
|
گر صلح بود فصل همه فصل بهار است | تا بنده تر از روز فروزان شب تار است
|
هر روز که بگذشت هم از عمر شمار است | در وادی انصاف بشر راهسپار است
|
جفت طرب و شادی و از غم بکنار است | دمساز بخوشبختی ودور است ز ادیار
|
گر صحنه گیتی شود از صلح منور | از عطر و عبیرش همه آفاق معطر
|
گر ریشه بیداد بسوزند به آذر | بر جنگ شود صلح و صفا چیز و مظفر
|
بیچاره نباشد بشر اینگونه و مضطر | وز زندگی خویش چنین خسته و بیزار
|
ما عاشقان بمکتب دل درس خواندهایم | اسب طرب بگنبد خضرا دواندهایم
|
بر خرمن وجود شراری فکندهایم | وز دیدگان سرشک دمادم فشاندهایم
|
پا در حریم حضرت عزت نهادهایم | چون توسن هوی و هوس را براندهایم
|
زرد ار چه رخ نموده ز هجران و دل و دو نیم | لیکن بمعنی ار نگری شاد ماندهایم
|
ای بس غمان که زاید از آن وجد و خرمی | ما خور حقیقتی ز هزاران نماندهایم
|
ما رهروان کوی حقیقت بدان خوشیم | کاندر جهان نهال محبت نشاندهایم
|
راهی بجز طریق محبت نرفتهایم | جز درس عشق هر چه که گوئی نخواندهایم
|