هنگام بهار است و جهان چون خط یار است | آراسته گیتی چو یکی تازه نگار است
|
بر کوه و دمن سبزه شعار است و دتار است | وز درهم و دینار بگلزار نثار است
|
هر جا نگری سنبل و ریحان و بهار است | آراسته بستان رخ خود چون رخ دلدار
|
بستان چو بهشتی است پر از گلبن خندان | و آن گلبن خندانش چو حور است و چو | غلمان
|
گلزار عروسی است پر از زیور و فتّان | و آن زیور او جمله در و گوهر و مرجان
|
چون طلبة عطار همه باغ و گلستان | گردیده هوا خوش چو لد مرد هشیوار
|
شاخة گل غلغله از بنک هزار است | بر شادی گل چهچه سیره و سار است
|
قمری بدو صد شادی بر شاخ چنار است | بس همهمه و هلهله در گوش و کنار است
|
آوای و چنک و دف و بر بط و تار است | مرغان چمن قافیه برداز بگلزار
|
بگذشت زمستان و دی و بهمن و اسفند | فرسوده جهان بود و کنون تازه و دلبند
|
ای ماه من ای لعبت شیرین و شکر خند | ای برده ز خوبان گرو و آب رخ از قند
|
تنها چه نشینی بشبستان کی و تا چند؟ | بگذار شبستان و بیا جانب گلزار
|
چنگی بکف آریم و نی و بر بط و تاری | از جان غم و غصه بر آریم دماری
|
شادان گذرانیم بهم لیل و نهاری | غم را نبود در دل ما راه و گذاری
|
به زین نبود دامن صحرا و نگاری | آوای نی و نغمه چنگ و دف و مزمار
|
اما چه بهاری که جهان غرقه بخونست | وز آتش پیکار بشر ـ خوار و زبونست
|
هر جا نگری فتنه و آشوب و جنونست | جنگ و جدل و رزم ز اندازه برونست
|
اهریمن و ظلمت بجهان راهنمونست | وز رحمت یزدان اثری نیست پدیدار
|
از صلح و صفا لاجرم اکنون اثری نیست | وز شادی وز سور و سعادت خبری نیست
|
جز حسرت و غیر از غم بیحد و مری نیست | بر نخل امید بشری بار و بری نیست
|
صد حیف بشر را بجهان راهبری نیست | تا بو ـ رهد از جهل و شود عاقل و هشیار
|
گر صلح بود فصل همه فصل بهار است | تا بنده تر از روز فروزان شب تار است
|
هر روز که بگذشت هم از عمر شمار است | در وادی انصاف بشر راهسپار است
|
جفت طرب و شادی و از غم بکنار است | دمساز بخوشبختی ودور است ز ادیار
|
گر صحنه گیتی شود از صلح منور | از عطر و عبیرش همه آفاق معطر
|
گر ریشه بیداد بسوزند به آذر | بر جنگ شود صلح و صفا چیز و مظفر
|
بیچاره نباشد بشر اینگونه و مضطر | وز زندگی خویش چنین خسته و بیزار
|