بانورباب تمدن شاعره جهرمی فرزند آقای محمد عطار
از شاعرههای معاصر است، ولی از احوالش خبر ندارم فقطه ابیات ذیل را که در رثاء عموی خود مرحوم خلیل تمدن قاضی پاکدامن دادگستری (متوفی 1336 شمسی) سروده است در شماره 2082 مورخ 27 اسفند 1336 روزنامه پارس دیدهام و دریغ آمدم که آنرا نقل نکنم و نامی از این بانوی دلسوخته که شعر را نیکو میسراید در این کتاب نیاورم
بهار ما ـ ز چه امسال چون خزان شده است میان عید ـ عجب ماتمی عیان شده است
بزیر خاک سیه، گل چرا نهان شده است چرا ـ قد پدرم ـ اینچنین کمان شده است
مگر خلیل تمدن بخاک مدفونست
که قلب و دیدة اینخانواده پرخونست
بهار آمد و نسرین و سبزه پیدا نیست نسیم آمد و بوی خوشی بصحرا نیست
بروی شاخة گل ـ بلبل خوش آوا نیست نشاط و عشق و امید و طرف هویدا نیست
مگر گلی ز گلستان فضل پژمرده؟
که غنچه ـ سر بگریبان غم فرو برده
خزان میان بهار آمد و عجب دارم دمید ـ مهر ولی من هنوز شب دارم
شب است و از غم جانکاه خویش تب دارم تب است بر تن مهجور ـ و جان بلب دارم
مگر عموی عزیزم ز ما جدا شده است
که عید و شادی امسال ما عزا شده است
وطن هنوز ـ ز بیداد و جهل ویران بود نیاز ملک بمردان پاکدامان بود
نیاز خلق ـ بتقوی و عدل و ایمان بود شعار و کار «تمدن» خدا و وجدان بود
کنون چه شد؟ که گریبان گل چنین چاک است
مگر گلی ز گلستان عدل ـ در خاک است
ببلبلان دل افسرده ـ گوکه باز آیند بنغمه بر سر گل ـ بال خویش بگشایند
بگو بلاله و گل ـ تا زمین بیارایند دوباره طرف چمن را صفا ببخشایند
که روح پاک تمدن همیشه شادانست
یقین که زنده بنام نکو ـ در ایرانست
عفاف و سیرت «سیروس» زیب و فر گردد فروغ دانش «پروین» ز حد بدر گردد
جهان بکام «فریدون» دادگر گردد ز هر سه اختر «بیژن« بلندتر گردد
کنون که سبزه بیاراسته است مدفن او
بدست خالق «آراسته» است گلشن او
تو خود ـ عموی من ـ آسوده از ملال بخواب ز روی فخر و سرافرازی و جلال بخواب
بنیکنامی خود ـ دور از زوال بخواب بشوق پاکی خود فارغ از خیال بخواب
نهال سعی و امیدت چو بارور گردد
بهار و عید حقیقی دوباره برگردد
در مسافرت اخیرم بشیراز از حسن اتفاق نویسنده معاصر آقای جلال طوفان جهرمی بدیدنم آمد و یکجلد کتاب مؤلفه خود موسوم به «شهرستان جهرم» را بمن هدیه کرد، و مختصر ترجمه بانو رباب تمدن را در آن یافتم که عیناً در اینجا نقل میکنم:
«بانو رباب تمدن فرزند اقای محمد عطار تمدن شاعره اینست توانا که اشعار دلنشین وی با نامهای مستعار زیب مجلات تهران است
رباب گرچه در نتیجه محیط نامساعد جهرم و نبودن وسائل تحصیلی در این شهر موفق بادامه تحصیلات نشده ولی کانون خانوادگی برای وی محیطی بوده که همیشه از سرمایة علمی برادران و بستگان خود مستفیض میشده است، رباب آلام و دردهای اجتماع منحط ما را با اشعاری روان و بسی ساده و بی پیرایه بیان کرده و شعلههای روح سرکش این شاعره جوان از میان اشعار نغز وی بخوبی نمایان است، با آنکه اشعارش همه دلچسب و شیوا و خواندنیست ولی چون امکان درج همه آنها نبود اینک قطعهای چند با رعایت بعضی نکات: در اینجا درج میکنیم:
نغمه امید
بر گوش من ترانه اندوه و غم مخوان در چشم من حسرت و حرمان اثر مجوی
باکبر و جهل مرکب جور و جفامران در نزد من ز سختی و سستی سخن مگوی
پویای راه عدل پی راه و چاره است
طومار عمر ظلم از این روی پاره است
امیدها شراره کشد از درون دل هر دم نوید میدهد از فتح دوستان
پنهان نمیشود رخ خورشید ما ز گل اینماه زیر ابر نهان نیست همچنان
ما آن نهایم کز سر پیمان گذر کنیم
اینیم ما که از ره دونان حذر کنیم
ای کاروان بیش که در پیش رزم تو طعن رقیب و جور عدو مشکلات نیست
در پیشگاه همت و امید و عزم تو افسانه شکست بجز مهملات نیست
ای طائر امید بر افگن سکوت شوم
خاموش کن صدای غم افزای جغد و یوم
ای یار آشنا که بگوشم نوای تو پیوسته روحبخش و فرح بخش و آشناست
خوش شادمان بزی که فروغ و صفای تو همواره در درون دل و دیدگان ماست
ما سر براه عهد وفای تو دادهایم
تا پای مرگ بر سر پیمان ستادهایم
رباعیات:
صدبار چو عزم خلق ما سنجیدند تصمیم و اراده خلائق دیدهاند
دیدند که غارت نشود همت ما ناچار بساط خانهها چاپیدند
***
آنان که بزور و قلدری مینازند چنگیز صفت بمردمان میتازند
حیشیتشان کجاست، تا کس گوید حیثیت خود در این میان میبازند
***
ای ماه تو گز خانه او باخبری داردیچه کس نگارمن سر و سری
من در بدرم که ره بگوش نبرم از چیست که همچو که همچو من تو هم دربدری
تضمین فرموده حضرت علی (ع)
بگذار بجای لکه ذلت و ننگ دامان کفن شود ز خونت گلرنگ
پیکار نمای ضد بیدادگری مگذار شود عرصه بمظلومان تنگ
مادر
الا ای طائر فرخنده خو، الحق که زیبائی جهانی در تماشایت، تو خود محو تماشائی
تو نقاش سرای شادی و امید امروزی تو هم بنیان گذار کاخ روح افزای فردائی
تو همچون باغبانی، باغ عالم را صفا بخشی تو آب و سبزهای در مزرع گیتی مصفائی
فراز قلب و احساسات دنیائی شهنشاهی بدرگاه محبت، پاسداری، راست برپائی
تو سر مست از شراب عشق بی پایان انسانی و هم خود چون شراب مهر اندر کام مینائی
تو با یکدست خود گهواره با دست دگر دنیا بگردانی که هم خود لائقی هم خود توانائی
ادیب و عالم و صانع بدامان تو شاگردند که گل گل پروری بنماید و گوهر گهر زائی
تو پاکی، پاکبازی، پاکدامانی، پریروئی پسند خاطر خلقی، پسند خاطر مائی
تو خود در دیدهام نوری و اندرسینهام شوری تو خود اندر دهانم شهدی و بر گوشم آوائی
توئی هم جان و جانانه، توئی هم قوت و هم دانه توئی هم رونق خانه، پرستاری، مداوائی
زمین نام ترا با فخر، بر هفت آسمان خواند
که جانا مادری محبوب من ، محبوب دنیائی