آقای فریدون توللی فرزند مرحوم آقا جلال شیرازی
از نویسندگان و شعراء با ذوق معاصر است که شیوهای شیوا و طبعی غرّا دارد و در زمره رادمردان و آزادیخواهان فارس بشمار میآید ـ پدرش آقا جلال از اعیان و ملاکین شیراز و پیشکار آقای میرزا ابراهیم قوام بود
آقای توللی مقدمات علوم را در مدارس شیراز بپایان رسانید و برای تکمیل تحصیلات خود بطهران رفت و در دانشکده مشغول فرا گرفتن علوم جدیده شد و باخذ درجة لیسانس در رشتة باستان شناسی نائل آمد و هم اکنون در طهران در خدمت دولت ایران و در موزه ایران باستان مشغول است.
توللی نثر را خیلی ساده و بی پیرایه مینویسد و اغلب نوشتههای او انتقاد از اوضاع اجتماعی ایران است و گاه بطریق مزاج بمنظور نمایاندن نواقص زندگی افراد وطن خود بسبک قدماء مانند مرزبان نامه یا گلستان سعدی مطالب خود و منویات درون را در نهایت شیرینی مینویسد و ما برای نمونه اینگونه نبشتههای او ذیلا یکی از آنها را نقل میکنیم ـ و او را مقالات زیادی است که در روزنامههای شیراز (مخصوصا سروش) و طهران (ایران ما) چاپ شده است ـ توللی شعر را نیز بسبک کلاسیک قدیم و جدید هر دو میسراید و در سبک عصر بر خلاف برخی از جوانان وزن و قافیه و معنی را مراعات میکند و عقیده خود را راجع بسبک کهنه و نو با قلمی شیوا در مقدمه کتاب رها نگاشته است
نقل از روزنامه سروش منطبعه شیراز شماره 107 اول مهر 1323
هلاهل
و هلاهل بر وزن مراحل حیوانی را گویند که جمشید جم با آن در افتاده و دشنه بزیر ناف وی کرد و آن خود جانوریست که دندان شیر و سراسب و شاخ گرگ (کذا) و چنگال کرکس و دم عقرب دارد و در انتهای دم او برسان شیرپشمهای فراوان باشد و در عجائب الحیوان ملا نصر قادر آبادی مسطور است که صولت هلاهل بدان پایه است که ببر سیاه از سرگین وی بر مدو تا ششماه تمام پیمان گردد.
قطعه:
عقرب دمی سمند سری شیر صولتی چنگال همچو کرکس و آواسان کوس
مخفی بزیر دم سیاهش گلوله ها چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس
و هلاهل جز در صحاری بیغوله و سردابهای متروکه و قنوات بایره و ویرانههای کهنسال و معابد آتش پرستان ماوی نکند و اگر کند از جهت صید کند و طعمه وی ماران و افعیان زهر آگین باشند که از جهت تقویت آن زهر که دربدن دارد همیخورد ـ و شکار هلاهلان خود دشوارترین شکارهاست چه که سلاح جز بر حوالی ناف وی کارگر نیفتد ـ و در وجه تسمیه این جانور بهلاهل گویند که چون این جانور پس از اکل افاعی از جهت رفع گند دهان تنقل هل همی کند «هل هل» و بعدها هلاهلش خواندهاند.
این عجوز سیوندی گوید نیم شبی قولنجی شفگتم طاری امعاء شد بدان پایه که طاقتم از دست برفت و توان خفتن نماند فی الحال از جای خاستم و از فراز طاق کیسه هل از جهت طبخ جوشانده بزیر آوردم چندانکه در آتشدان جستجوی جرقه کردم نیافتم بناچار کیسه هل بر دست ـ از جهت تحصیل آتش بمعبد آتش پرستان شدم و آن خود تا کاشانه من بفاصله پنجاه ذراع شرعی بود ـ چندانکه از خفته برهمنان بگذشتم ـ و بحریم آتش رسیدم شگفت جانوری دیدم که بر پیرامون شعله همیگردید ـ و جست و خیز بر همیداشت بفراست دریافتم که آن جانور هلاهل است ـ چه وصف او در کتب پشتیبان خوانده بودم ـ هلاهل را از مشاهدت سایة من که بر دیوار معبد همی جنبید وقفه در حرکات افتاد و لحظهای چند خیره خیره بر من نگریست آنگاه سر در پی من نهاد و سم از چونان ستوران گسیخته لگام برسنگ فرش معبد صدا همیکرد ـ حالی که من این منظر هولناک بدیدم کیسه هل را رها کردم و از بیم بدهلیز معبد شدم ـ هلاهل از دیدن این حال تعقیب من بگذاشت و بمغز کردن هل پرداخت از آن زمانم این نکته مسلم شد که هلاهل را با هل توان فریفت:
قطعه
کار بتدبیر کن که از سر تدبیر حلقه توان زد بگوش سام نریمان
قوت بازوچه سود قدرت شمشیر دفع هلاهل بهل کنند حکیمان
و هلاهل را شدت زهر بدان پایه است که اگر دم بر صخره کوبد در حال آهنگ شود و اگر چنگ بر تخته گذارد در حال نمیسوز گردد ـو اگر دندان بر پولاد فشارد در حال خاکستر شود ـ و اگر نفس بر منتفس دمد در حال گوشت وی بتمامی بریزد و در مجاز شریران قوم و مفسدین وطن فروش را نیز بهلاهل تشبیه کنند ـ چه اینان نیز بقای ملک را زهری هالکند و سعی ناقع.[1]
قصیده:
الا ای ساربان بربند محمل کزین بومم بسی رنجست بر دل
ته ایرانست این مخروبه مسکن نه ایرانست این ویرانه منزل
نه ایرانست این بومی که ایدر ز اشک بینوا غرقست در گل
نه ایرانست این فرسوده میهن که افتاده است در چنگ ارازل
مرا روی اقامت در وطن نیست که رنجم بی ثمر افتاد و باطل
بسی کوشیدم و برنامد افسوس ز دستم خدمتی شایان و قابل
من از مام وطن بس شرمسارم که جز افسوس و آهم نیست حاصل
نه ملک است این که جای روبهانست در او شیران گرفتار سلاسل
همه ظالم همه خائن همه دزد همه فاسد همه نادان و جاهل
همه در زرستانی چیست و چالاک همه در جانفشانی سست و کاهل
همه اندر خفا یار اجانب همه اندر ملا خصم افاضل
بمجلس کرزه مارانی خطرناک همه اندر ملا خصم افاضل
یکی در بند ترفیع مقامات یکی در کار تحصیل مشاغل
یکی گرم خرید چای و شکر یکی مست فروش جوز و فلفل
یکی مستخدم دربار قیصر یکی فرمانبر دربار هرقل
یکی تا برکند بیخ وطن را بکار سحر چون سحار بابل
برین مجلس که سرتا پافریب است کجا ل خوش نماید مرد عاقل
توهان ای رنجبر رزمی ـ که ارباب ز رنج و محنت آسوده غافل
توهان ای برزگر عزمی که ملاک ترا فرقی نداند از عوامل
تو پنداری همی کاین بخت وارون ترا از آسمان گردیده نازل
تو پنداری که این دست خدائی است که افگنده است بر پایت سلاسل
تو فرزند پل این آب و خاکی ره خواری و مظلومی فروهل
گره کن مشت و بر فرق خسان کوب قیود بندگی یکباره بگسل
وگرنه کشتی بخت سیاهت نه بیند تا قیامت روی ساحل
سایههای شب:
جغد میخواند و کابوس شب از وحشت خویش چشمها دوخته بر شعلة شمعی بی نور
باد میفرد و میآورد آهسته بگوش نالة جانوری گرسنه از جنگل دور
***
آسمان تیره و سگین چو یکی پارة سرب میفشارد شب هول افگن وبیم افزارا
میکشد دست ـ شب تیره بدیوار جهان تا مگر باز کند روزنه فردا را
***
میخورد گاه یکی شاخه خشکیده بشاخ وندر آن ظلمت شب میگسلد بند سکوت
استخوان میشکند مرگ تو گویئ ز حیات با تنی مرده ـ تکان میخورد اندر تابوت
***
خسته از طول شب و رنج بیابان شبگرد رفته در پای یکی کلبة فرسوده بخواب
چیق از دست رها کرده و بس اختر سرخ که روان در کف با دست ز هر سو بشتاب
***
گاه ـ آوای مناجات ضعیفی از دور میزداید ز دل غمزده ز نگار فسوس
میکند پارس سگی بر شبحی هول انگیز خفتهای میجهد از خواب ز گلبانک خروس
***
در پلاسی سیه، آنجا به تبی گرم و سیاه تن رها کرده و جان میسپرد بیماری
باد مینالد و در پت پت غمگین چراغ سایة مرگف نمایان شده بر دیواری
***
کودکی خفته، ز رؤیای شگفتی در خواب آنچه از دایه شنیدست بچشمش شده راست
غولی آویخته دم بر در غاری تاریک میزند نعره که «این بچه لجباز کجاست»
***
گاه، درخش خش پر همهمة برگ درخت رهزنی میجهد از گوشة دیوار بزیر
مادری میپرد از گریه طفلی از خواب کودکی میمکد آهسته ز پستانی شیر
***
میجهد گاه، شهابی ز دل سرد سپهر چون گمانی بدلی یا بسری سودائی
یا یکی قطرة لغزنده و سوزان سرشک که تراوش کند از دیدة نابینائی
در دل تیرة اصطبل، ستوری رنجور میکشد شبهه و سم میزند آهسته بخاک
هیکلی میرود از گوشة باغی تاریک روبهی میجهد از روزن گوری نمناک
***
گاه نالان ز بن کوچه، گدائی بیدار سرفهای میکند از رفتن پائی موهوم
شیونی گرم بپا میشود از خانة دور آتشی سرد برون میجهد از خندة بوم
***
دور آنجا بسر کوه ـ یکی شعله سرخ میزند چشمک و میافسردش گاه شرار
اهرمن بسته مگر دیده بتاریکی شب یا ستارست که خون میدودش بر رخسار
***
دختری گاه ز بیتابی عشقی جانسوز میشکافد دل شب را بقدمهای خموش
سایهای زیر بلوطی کهن ـ اندر خم راه دست میگیرد و میافشردش در آغوش
***
گاه زندانی فرسودهآی از محنت و رنج میکشد نیم شبان رشتة ناقوس سکوت
میرود شیون ماتم زدهای تا بسپهر میشود زاری دلسوختهای تا ملکوت
***
شاعری در بر شمعی ـ سر شوریده بدست میزند خط بسر بیتی و میخواند باز
چشم افسونگری از موج غم آلود خیال میدرخشید بضمیرش ـ چو یکی چشمه راز
***
گاه آهنگ غمانگیز سه تاری آرام میکند قصه ز بیتابی دلباختهای
با که در شرشر خواب آور جوی از سربید میزند نغمه بتاریکی شب فاختهای
***
در یکی حجره آراسته ـ در نور بنفش سیر و آسوده فرو خفته توانگر بپرند
لیک در حسرت نان ـ گرسنه بر تودة کاه جوع ـ دل میگزدش در شب تاریک و بلند
***
گاه شیطان ز سیهکاری خود سرخوش و مست دل تهی میکند از قهقهای ناهنجار
رعد میفرد و میپیچدش آوازه بکوه برق میخندد و میریزدش از خنده شرار
***
نرم نرمک ـ ز درخشندگی اختر صبح میرود مستی و میکاهدش از رونق و تاب
میشود سینة شب باز ـ چو دودی ز نسیم میشود پردة غم دور ـ چو بادی ز سراب
***
تا گه از کورة خورشید یکی اخگر سرخ میپرد موج زنان بر سر کهسار کبود
کبک میخواند و شب میرود آهسته براه صبح میخندد و قو میرود آهسته برود
فردای انقلا: در سال 1324 شمسی در شیراز سروده است:
شیپور انقلاب پر جوش و پر خروش از نقطههای دور ـ میآیدم بگوش
میگیرم قرار ـ میبخشدم امید ـ میآورم بهوش
فرمان جنبش است ـ هنگامه نبرد غوغای رستخیز ـ روز قیام سرد
جان میبرد ز شوق ـ خون میچکد ز چشم
دل میطپد ز درد
در تیره جنگلی ـ انبوه دور دست بر طرف کوهسار ـ درپای رود مست
ناچیز کلبهایست ـ بر پا ز در باز
دیوار پرشکست
بر شاخی از بلوط ـ در آن مکان تنگ آویخته ز سقف ـ و ارون یکی تفنگ
قنداقه پر غبار ـ وز گشت سال و ماه
بی نور و تیره رنگ
این همدم منست ـ کز روزگاریش بیکاره مانده است ـ بر جایگاه خویش
از جنگ واز شکار ـ محروم و بی نصیب
افزوده تیر گیش
شیپور انقلاب ـ پر جوش و پر خروش از نقطههای دور میآیدم بگوش
میگیردم قرار ـ میبخشدم امید
فریاد بینو
لختی بجای خویش ـ میایستم خموش وآنگه دوران دوان ـ خون در رگم بجوش
زی کلبه میدوم ـ سوی تفنگ خویش
میگیرمش بدوش
پاکیزه میکنم ـ قنداقهاش ز خاک گردش بآستین ـ سازم ز لوله پاک
پس بر کمر ز شوق ـ بندم قطار خویش
کین جوی و خشمناک
انبوده تودهها ـ فریاد مرده باد نزدیک میشوند ـ آماده جهاد
غرنده همچو سیل ـ کوبنده همچو پنک
توفنده همچو باد
من بیخبر ز خویش سرمست و بیقرار در پیش آن گروه ـ جویای کار زار
خوش میدوم دلیر ـ کز روزگار خصم
خوش برکشم دمار
فریاد میشکد ـ پس با سر سپید پیری از آن گروه ـ با قلب پر امید
ای یاوران بهوش ـ ای همرهان بپیش
دشمن ز ره رسید
سرکوب انقلاب
رکبارهای تیرـ ناگه ز هر دو سو بارد برهگذر ـ ریزد ز بام و کو
غلطم من از میان ـ در حمله نخست
در خون خود فرو
انبوه متقلب ـ کینخواهتر شود جوشد بکارزار ـ همراهتر شود
آرد چنان هجوم ـ ریزد چنان بخاک
تا چیره ور شود
فردای انقلاب ـ بر صحن کارزار نیمای من [2] مرا ـ میجوید اشکبار
من مردهام ولی ـ شادم که صد چو او
شادند و کامکار
کارون:
بلم ـ آرام چون قوئی سبکبار بنزمی بر سر کارون همیرفت
بنخلستان ساحل ـ قرص خورشید ز دامان افق ـ بیرون همیرفت
***
شفق بازکنان ور جنبش آب شکوه دیگر و راز دگر داشت
بدشتی پر شقایق ـ باد سرمست نوپنداری که پاورچین گذر داشت
***
جوان پارو زنان بر سینة موج بلم میزاند و جانش در لم بود
صدا سرداده غمگین ـ در ره باد گرفتار دل و بیمار غم بود
***
دو زلفونت بود تار ربابم چه میخواهی از این حال خرابم
تو که با ما سر یاری نداری چرا هر نیمه شو آئی بخوابم
***
درون قائق ـ از باد شبانگاه دو زلقی نرم نرمک تاب میخورد
زنی خم گشته از قایق بر امواج سرانگشتش بچین آب میخورد
***
صدا ـ چون بوی گل در جنبش باد بآرامی بهر سو پخش میگشت
جوان میخواند و سرشار از غمی گرم پی دستی نوازش بخش میگشت
تو که نوشم نوی نیشم چرائی تو که یارم نئی پیشم چرائی
تو که مرهم نئی رخم دلم را نم پاش دل ریشم چرائی
***
خموش بود و زن در پرتو شام رخی چون رنگ شب نیلوفری داشت
ز آزار جوان دلشاد و خرسند سری با او ـ دلی با دیگری داشت
***
ز دیگر سوی کارون ـ زورقی خرد سبک ـ بر موج لغزان پیش میراند
چراغی ـ کور سو میزد به نیزار صدائی سوزناک از دور میخواند
***
نسیمی ـ این پیام آورد و بگذشت چو خوش بی مهربونی از دو سربی
جوان نالید زیر لب بافسوس که یکسر مهربونی دردسر بی
ابیات جاگداز ذیل را در فوت مرحوم میرزا عبدالله ناظم التولیه عفیفی مدیر روزنامه سروش که از آزادیخواهان و خطباء مشهور شیراز بود سروده است:
یادت بخیر ـ ای پدر ـ ای رهبری که مرگ کوتاه کرد پای تو از کاروان ما
کانون عشق بودی و سر منزل امید درمان درد و همدم روز و شبان ما
***
چون آفتاب زرد و غم انگیز شامگاه رفتی و چون شفق ـ دل یاران بخون نشست
غم ـ سایه ریخت بر دل و از رفتنت بجان گوئی غبار تیره و سرد قرون نشست
***
پیوندها بمرگ تو بگسست و نامراد هر یار دلشکسته ـ فرا شد بگوشهای
پاشید زار و گشت لگد کوب روزگار هر جا که بود از تو و مهر تو خوشهای
***
و ایا بحال زار تو ـ و ایا که همچو شمع یک عمر سوختی و کست اعتنا نکرد
یک عمر سوختی که ننالد کسی ز رنج یک عمر سوختی که نسوزد دلی ز درد
ی عمر سوختی و بیاموختی که جور تقدیر چرخ و مصلحت روزگار نیست
و آن بینوا که مرده بویران سرای فقر جز کشتة شقاوت سرمایه دار نیست
یک عمر سوختی که باین خلق بت پرست روشن کنی که خدمت بت از سیه دلیست
وین فتنهها کهمیرود از ناکسان بخلق محصول بردباری و سستی و کاهلیست
دردا که پند گرم تو در این گروه سرد با آن سخنوری ـ سر موئی اثر نکرد
بتخانه ماند و بت شکن از بیم بت پرست در خواب مرگ رفت و سر از خواب بر نکرد
هر شب ـ بخلوت دل من ای پدر چه زود رفتی بخاک و سایه برافنگندی از سرم
باد تو یاد مهر و صفای تو ـ نیمرنگ چون ابر ـ موج میزند از پیش خاطرم
در شعلههای خاطره ـ میبینمت که باز باز آمدستی از در و بنشستهای بتخت
پیرامن تو حلقه زنان ـ دوستان ز مهر در آن حیاط پر گل خاموش پر درخت
میپرسی از یکایک آن جمع پر امید از روز رفته ـ با لب خندان فسانهای
و آنگه بیاد عمر سفر کرده سوزناک میخوانی از کتاب جوانی ترانهای
اشکت بچهره میدود آرام وآن سرود دنیال میشود ز دل کوچه ـ در سه گاه
در سخت میخورد بهم آنگاه و مست شوق عباس ـ شاد و خندان بلب میرسد ز راه
در بوی مست آن گل محبوبه ـ گاهگاه میجوئ ی از جهان سیاست کنارهای
میپرسی از مهین ـ بنوازش حکایتی میبندی از امید ـ به اختر نظارهای[3]
من همچنان بچهرة گرم تو بسته چشم فرزند وار پیش تو بنشستهام خموش
آرنج ـ تکیه داده سبک بر کنار تخت بر گفتههای تو از جان سپرده گوش
لختی چنین ـ بخواب دل انگیز خاطرات رؤیای گرم یاد تو ـ میسوزدم دو چشم
بر میجهم ز شوق و دریغا که نامراد دل میطپد ز وحشت و رگ میزند ز خشم
آه این کجاست کو؟ چه شدی ای پدر؟ دریغ جز من کسی نمانده در آن کلبة خموش
سیگار ـ دود کرده و انگشت سوخته من همچنان بیاد تو و نامة سروش
***
نقل از روزنامه سروش شیراز شماره 41 دیماه 122
(قطعه) خطاب بملت ایران
تا سر ارباب جفا نشکنی طوق غلامی نتوانی شکست
ظالم بدکار نگردد رحیم حافظ قرآن نشود بت پرست
حق تو کس پیش تو میناورد مشت بزن حق خود آور بدست
مست غرورند رجال وطن کس نکن تکیه بتدبیر مست
اینکه تو را هست نه آزادیست بر سر این نکته مشو پای بست
مرغک خوشخوانی و پایند دام ماهی آزادی و محکوم شست
کار وکیل تو قیام و قعود فعل وزیرت همه شور و نشست
جنبشی ای مرده کزین دامگاه هر که نجنبید نیارست رست
نقش تباهی نزدند از نخست رنگ سیاهی نزدند از الست
خیز و بزن پای برین وضع زشت خیز و بزن مشت بر آن مغز پست
گیرمت از سوز ستم خانه سوخت گیرمت از سنگ جفا سینه خست
عاقبت این فتنه بباید نشاند عاقبت این دام بباید گسست
بی پناه
بنا پختگان چند جوشم بمهر ز روشندلان چند گیرم سراغ
هوس نامراد است و دل بی امید قدم ـ ناتوانست و ره بیچراغ
سخنها فرومانده در اشک گرم فغانها فروخفته در سوز و آه
خدا را! بگوش که خوانم سرود خدا را! بسوی که آرم پناه
از این آشنایان دریغا دریغ یکی با دلم آشنائی نداشت
زبانم زبان خدا بود و خلق وقوف زبان خدائی نداشت
از این آشنایان دریغا دریغ نکوشید کس جز بآزار من
چو تیر از دلم خونفشان پر کشید برآسود از ننگ دیدار من
کنون در سراپشی لغزان عمر منم باز و تشویش این پرتگاه
خدا را! بمهر که بندم امید خدا را! بسوی که آرام پناه
من بنده نگارنده در سال 1324 شمسی باو نامهای نوشته و تقاضای ارسال روزنامه سروش را کردم و مراتب وطن دوستی و آزادیخواهی و مبارزه بافساد و فاسدان او را ستودم و ضمناً از اینکه فرزند یکی از متمکنین و محافظه کاران فارس اینسان بجنبش آمده و علی رغم افکار کهنه پدر خود علیه خائنین و ستمکاران قیام کرده است اظهار شگفتی نمودم و هم احوالی از مرحوم عفیفی که از دوستان کهن من بود پرسیدم ـ پاسخ نامه را بنظم داد که هم اکنون در دست است و با حذف بعضی از ابیات آن (که با وضع زمان سازگار نیست ) در اینجا نوشته میشود:
مهربانا میهنا جانا یاورا دوستا سخندانا
کرده بودی ز مرحمت یادم لطف کردی رهین و دلشادم
بگشودم ز شوق نامة تو سخت پرشور بود خامه تو
همه آواز پاکبازی بود همه دل بود و عشق و مستی و ذوق
برگ گل بود و بوی باران داشت بوی یاران دوستداران داشت
غم ز دل میزدود و جان میداد دل افسرده را تکان میداد
خواندم و سخت شادمان گشتم شاد گردیدم و جوان گشتم
دل من جایگاه یارانست جای خوبان و غمگسارانست
گر چه نادیدهای تو در بر من یار من هستی و برادر من
یار نادیده بس دل انگیز است خاصه آن کز قلم شکر ریز است
تو در این دل همیشه جا داری گوشهای نغز و با صفا داری
خوانده بودی دلیر و چالاکم راد و میهن پرست و بیباکم
حق همینست و خوی من اینست بر مبارز مصاف شیرینست
خاصه در کشوری که از اطراف دست رهزن فتاده و اشراف
خان ز سوئی و سید از سوئی اهرمن خوئی و سیه روئی
سوی دیگر ... بد فرجام گرم تزویر از سحر تا شام
همه عبد و عبید استعمار همه یار و شریک استثمار
همه خواهان انتزاع جنوب همه دشمن پرست و ایران کوب
باچنین مکر و گند خفت و ننگ خود بگو جای خفتن است و درنگ
من و باران من در این استان دیرگاهیست بستهایم میان
نا نماند نشان ز خائن پست متحد گشتهایم و جان بردست
مشت ما اتحاد و ایمانست یار ما تودههای ایرانست
تودههائی که دیو استثمار سخت از جانشان کشیده دمار
ما بدینها امید ها داریم وز دل و جانشان مددگاریم
بس عجب داشتی که از پدری گوشهگیری ز ملک بیخبری
یار دیرین و دوستدار قوام با وفا ـ سر سپرده ـ پیر غلام
من چه شد کآمدم چنین بوجود پا زدم بر بساط عیش رنود
گر چه پوشید نیست این تغییر گوش کن تا بگویمت تفسیر
پدر من اگر چه بسته دم است یا وجودش بچشم ما عدماست
پیش من حرمتی گران دارد که دلی گرم و مهربان دارد
هر چه باشد مراحیات از اوست علماز او فهم از او صفات از اوست
گر بمکتب نمیگذاشت مرا گوسفندی بدم کنون بچرا
با چنین وصف و با چنین افرار گاه رزم و سیاست و پیکار
گفته او بگوش من باد است ..........................
...................................... ................................
****
از عفیفی گرفتهب ودی حال که چگونه است در چنین احوال
پدر مهربان یارانست رهبر راه جان نثارانست
در صفاتش همینقدر کافیست که دمش گرم و باطنش صافیست
همه از اوست هر چه ما داریم هر چه هستیم و ادعا داریم
گفته بودی سخن ز خامه ما سخن از ما و روزنامه م ا
بس خجل گشتم و بزودی زود میفرستم بد آن نشانه که بود
دوستان جمله حاضرند تمام میفرستند زی تو بوس و سلام
[1] ـ ناقع: یکسر قاف بمعنی مجتمع و ثابت است وسم ناقع یعنی زهر کشنده.
[2] ـ نیما نام دختر آقای توللی است
[3] ـ عباس پسر و مهین و اختر دختران مرحوم عنیفی هستند