آقای عباس عافی متخلص بثاقب فرزند مرحوم رجبعلی خان شیرازی
از شعراء معاصر و از دوستان مؤلف است ـ در کودکی با پدرش بطهران رفت و در آنجا مشغول تحصیل شد ـ و چون پدرش در سال 1302 شمسی در طهران وفات یافت بشیراز برگشت و تحت توجهات مرحوم میرزا قاسم خان آصف الملک شیرازی قرار گرفت، و چهار سال از محضر درس مرحوم سید یعقوب انوار اردکانی استفاده کرد و مقدمات عربی را از صرف و نحو و معانی و بیان را آموخت و خط نسخ تعلیق را از میرزا محمد خوشنویس فرا گرفت و جزء خوشنویسان شد
آنگاه در شهرداری شیراز بسمت منشیگری مشغول گشت و بسال 1310 شمسی بطهران رفت و در شعبه بانک سپه مدیر دبیرخانه شد و تا اینزمان که سال 1338 شمسی است در بانک سپه طهران بخدمت مشغول است.
ثاقب در سال 1312 وارد سلسله صفائیه نعمة اللهی شد که قطب آن مرحوم حاج میرزا حسن صفی علیشاه اصفهانی و از عرفاء بزرگ عهد ناصر الدین شاه و مظفر الدین شاه قاجار بوده است و بمرحوم و فاعلیشاه گیلانی که از طرف صفی اجازه دستیری داشته سرسپرده است
ثاقب مردی پاکباز و صاحب صفات حمیده و عاشق کتاب ( مخصوصاً کتب عرفانی) و سراپا مهر و محبت است و او را تألیفاتیست بشرح ذیل:
1ـ تذکرة السلاطین (از بدو تاریخ ایران تا احمد شاه قاجار) 2ـ جامع المقطعات و الحکایات 3ـ اسرار العاشقین (منظوم) 4ـ مجمع القصائد
ثاقب شعر را نیکو میسراید و در علم عروض وقافیه دست دارد[1] از اوست:
شبها بروز بی مه روی تو ایصنم از ناله شور و لوله در چرخ افگنم
سیمرغ وار چونکه ز خود بی نشان شدم در قاف قرب حضرت حق گشت مسکنم
از بسکه مهر سبز خطانست در دلم غیر از گیاه مهر نروید ز مدفنم
با یاد دوست گر که بدوزخ روم شود همچون خلیل آتش سوزنده گلشنم
و در بهشت جای دهندم جداز دوست بالله که بوستان بهشت است گلختم
آلوه شد ز باده گرم خرقه باک نیست ز آلایش هوی و هوس پاکدامنم
دادم ز درد باده صفا قلب خویش را اسرار هر دو کون از آن گشت روشنم
تا کیش عشق را بگزیدم نمیدهد زاهد بکعبه ره ـ بکلیسا برهمنم[2]
من جز صفی مراد ندارم بهر دو کون جز بر هوای او نفس دم نمیزنم
چون در پیش بصدق و ارادت قدم زدم از کید نفس همت او کرد ایمنم
تا بر نخاستم ز سر کوی عافیت
ثاقب صفت نشد سر کویش نشیمنم
رباعیات :
حافظ که چو او کس سخن سنج نبود از چهره شاهد سخن پرده گشود
اسرار و رموز غیب را کس چون او از غیب عیان نکرد و ظاهر ننمود
در دهر کس صفیعلیشاه نشد از سر خدا چو او کس آگاه نشد
هر کس که بدامنش چو ثاقب زد دست پیمود طریق فقر و گمراه نشد
هر سالک ره صفیعلیشاه نشد چون او ز طریق فقر آگاه نشد
ثقب داند که غیر از او راهبری آگاه ز راه و رسم آن راه نشد
ما از تو بغیر از تو تمنی نکنیم جز کوی تو در دو کون ماوا نکنیم
گر بر سردار همچو منصور رویم اسرار نهان تو هویدا نکنیم
گر خاطر خستهای ز خود شاد کنی به ز آنکه هزار بنده آزاد کنی
آباد کنی اگر دل ویرانی بهتر که هزار خانه آباد کنی
تضمین غزل خواجة شیراز:
ای صبا خوشبو ز موی عنبر افشان شما شرمگین یاقوت از لعل بدخشان شما
پرتوی خورشید از روی درخشان شما ای فروغ حسن ماه از روی رخشان شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما
عشق رخسار تو دارد جان بر لب آمده شوق گفتار تو دارد جان بر لب آمده
میل رفتار تو دارد جان بر لب آمده عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
باز گردد یا درآید چیست فرمان شما
ای خوش آنروزی که مردم جملگی یکسان شوند اهل عالم یکدله هم عهد و هم پیمان شوند
صلح کل باشند و ق را بنده فرمان شوند کی دهد دست اینفرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
جان بجانان تا که عاشق شد برست از عاقبت کرد خود با درد عشق و شست دست از عاقبت
عهد با محنت ببست ـ الفت گسست از عافیت کس بدور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری بمستان شما
آن مه بیهمر با ما بار خواهد شد مگر این دل ناشاد را دلدار خواهد شد مگر
عاشقان را لطف او غمخوار خواهد شد مگر بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
ز ا»که زدبر دیده آب از روی رخشان شما
سالها شد رشتة الفت ز ما بگسستهای بر خلاف دوستی با غیر پیمان بستهآی
دل ز ما بر کندهای با دشمنان پیوستهای با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
بو که بوئی بشنویم از خاک بستان شما
ای حریفان دلبر ما را بما همره کنید دیدة دل روشن از آن عراض چون مه کنید
مدعی را دست از دامان او کوته کنید دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان ج ان من و جان شما
گوئیا جز غم نصیب ما نگشت از بیش و کم کآسمان نیلگون پیوسته از راه ستم
در ایاغ ما بجای باده ریزد درد غم عمران بادا دراز ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پر می بدوران شما
محرمی کو تا که راز دل دمی گویم باو زآنکه یک محرم نجستم هر چه کردم جستجو
لاجرم سفتم ز قول خواجه این در نکو ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه ما را آمدن سوی شما مقدور نیست لیک جز دیدارتان ما را دگر منظور نیست
بر شما هرگز خلوص و صدق ما مستور نیست گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
بندة شاه شمائیم و ثنا خوان شما
ای که بر خون شهیدان بیمحابا بگذری از پی خونریزی عشاق شیدا بگذری
بر سر صاحبدلان از بهر یغما بگذری دو دار از خاک و خون دامان چو بر ما بگذری
کاندرین ره گشته بسیارند قربان شما
گر بدور ما بود ز انسان کامل خلقتی نیست چون مونسعلی درویش صافی طینتی
باشد از آیات رحمت ذات پاکش آیتی ای شهنشاه بلند اختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو گردون خاک ایوان شما
در دل ثاقت تجلی کرده آنروی نکوی هر کجا ره آورد جز او نبیند رو بروی
گر تو هم جویای یاری یار را در دل بجوی میکند حافظ دعائی بشنو و آمین بگوی
روزی ما باد لعل شکر افشان شما
***
اندرین دیر بجز غم نه تو داری و نه من دل آسوده خرم نه تو داری و نه من
گیسوی یار همانا شده در هم ایدل که بجز خاطرم درهم نه تو داری و نه من
قرنها رفته که شد تخت سلیمان بر باد یادی از دیو و ز خاتم نه تو داری و نه من
سیب ره بسر کوی حقیقت بردن جد و جهد است که آنهم نه تو داری و نه من
نه مرا هست بدل غصة گیتی نه ترا زان سبب هیچ بدل غم نه تو داری و نه من
بجهان تکیهگه ما شود ار بالش فقر چشم بر تخت کی و جم نه تو داری و نه من
دم ز اسرار حقیقت مزن ایدل زنهار باش خاموش که محرم نه تو داری و نه من
باش ایدوست که تا با تو برآریم دمی که دمی بهتر از ین دم نه تو داری و نه من
در طریقت بجز از پیر حقیقت مونس قبله ایدل بدو عالم نه تو داری و نه من
کشش از جانب او گر نبود با کوشش بر درش راه مسلم نه تو داری و نه من
دانم ایدل که بجز دیدن آن پیر طریق شوق دیدار بعالم نه تو داری و نه من
همدم و مونس ماهست خیالش شب و روز غیر از این مونس و همدم نه تو داری و نه من
فیض قدسی ز دمش تا که نصیب من و تست چشم بر عیسی مریم نه تو داری و نه من
ثاقب این نظم دری در خور مونس نبود
زآنکه گفتار منظم نه تو دای و نه من
تضمین غزل شاه نعمة الله ولی
یار ما گر بر سر پیمان بود مشکلات ما از او آسان بود
درد بیدرمان غم هجران بود جان بیجانان تن بیجان بود
خوش بود جانی که با جانان بود
هر که عاشق شد علاجش مشکل است دست بر سر از غم و پا در گل است
بر سر کوی فنایش منزل است دردمندان را دوا درد دل است
اینچنین دردی مرا درمان بود
گفت منصور اینسخن بالای دار تا نباز جان نیابی وصل یار
عاشق است از هر دو عالم بر کنار عشق را خود با سروسامان چکار
کار عاشق بی سر و سامان بود
هر که چون من خستة زلف بتی است خاطرش بشکسته زلف بتی است
بسته و پیوسته زلف بتی است هر که او پا بستة زلف بتی است
همچو مو پیوسته سرگردان بود
در دل آنرا کآرزو کشته شود در بر آن ماهرو کشته شود
در کف آن تند خو کشته شود هر کسی کز عشق او کشته شود
او نمیرد ززنده جاویدان بود
حضرت مونسعلی فرزانهای خویش یار و از جهان بیگانهای
شمع روی دوست را پروانهای عشق او گنجی و دل ویرانهای
جای گنجش در دل ویران بود
ثقب از مونسعلی شه ج و وفا بنده او باش از صدق و صفا
تا ترا رهبر شود سوی خدا سید و بنده اگر خواهی بیا
نعمة الله جو که این و آن بود
[1] ـ نقل بمعنی از جلد اول مدینة الادب و اطلاعات شخصی
[2] ـ برهمن پیشوای مذهب هندوان است و بکلیسا کاری ندارد ـ اگر بجای کلیسا کلمه «معبد» میآورد بهتر بود