آقای هاشم کازرونی متخلص بجاوید
از شعراء و ادباء معاصر است، نگارنده مکرر کتباً ترجمه حال و اشعارش را خواستم و بمماطله و مسامحه گذرانید آخر الامر روزی او را در انجمن ادب شیراز ملاقات کردم و بدیدارش خرسند گشتم، و از او گله کردم، پارهای از اشعارش را که با خود داشت بمن داد و ارسال شرح حال و تصویرش را موکول ببعد کرد، ولی نفرستاد ناچار بترقیم قسمتی از اشعار او که خود داده است یا در جرائد فارس دیدهام میپردازم ـ از اوست:
خوشه چین:
پیمانه پر کن از می ای پیر میفروشان تا ساغری بنوشیم، بر یاد درد نوشان
دیشب بیاد یاران دیدیم در خرابات چشم بباله خونریز، خون قرابه جوشان
شرم آیدم بخامی نالیدن از غم و درد زان رازها که خواندم در دیدة خموشان
آشفته موی و سر مست، بگذشتی از خرابات و آتش زدی بمستی در جان خرقه پوشان
ای یار خرمن زلف بر دوش ناز پرورد رحمی که خوشه چینند این بار غم بدوشان
در پرده رازها داشت آن مطرب نواساز زان راز پرده بردار ای بربط خروشان
مینا بگوش ساغر میگفت راز مستی
وین نکته چون توان گفت جز با سخن نیوشان
گرداب
بگردایی افتادهام جاودانه در این ژرف دربای پنهان کرانه
چو بی بادبان زورقی روز طوفان که موجش ز هر سوزند تازیانه
من آن طائر خسته بالم که عمرم بسرشد در اندیشه دام و دانه
همه روزه بار بلا را پذیره همه عمر تیر جفا را نشانه
پریشانی آشیان من از من پریشانی من همه ز آشیانه
چه حاجت ز سوز نهان راز گفتن که از دل زند آتش غم زباله
غباری گرفته است آینیة دل کجائید، ای گریههای شبانه
تو ای نازنین من ای مایة ناز مکن دیگر افسردگی را بهانه
فرو ریز زلف سیه را بدامن فرو گیر بار بلا را ز شانه
بمستی گرای از غم و درد هستی که حکمت فسون است و دانش فسانه
بسیط زمین جای آسودگی نیست ز من پرس رنج آزمای زمانه
چو ز آسودگی بهرهای نیست کس را بآزادگی روی کن زین میانه
سخن چون بر آید ز دل بر دل آید سرود کهن یا نو آئین ترانه
من این چامه را درهوای تو گفتم
که ماند ز من در جهان جاودانه
ابیات ذیل را بسبک جدید سروده است:
راز
گفت من در همه زیبائیها دوستدار افق شامگهم
ای بسا مانده بدامان سپهر خیره بر آتش مغرب، نگهم
گفتمش دیده من در همه عمر آرزومند فروغ سحر است
خیره بر پرتو جان پرور صبح که در آن لطف و صفائی دگر است
او ندانست که در گفتة ما رازی از آرزوئی دیرین است
من بدنبال امیدی روشن او بامید غمی شیرین است
او سپیده دم امید من است خرم و روشن و شادی پرور
من غم آلوده غروبی پر درد رنج پرورده و انده گستر
چشم من، چون بشبانگاه سپهر اشک بس اختر سوزان دارد
روی او چون بسحرگاه افق پرتو مهر فروزان دارد
گریهام، گریه خونین شفق خندهاش، خندة جان پرور صبح
من باندوه و بلا، زادة شام او بپاکی و صفا، دختر صبح
ای فرزوزنده سپیده دم عمر بین ما و تو، شبی تاریک است
اگر این شب ز میان برخیزد بخت گوید که سحر نزدیک است