مرحوم محمد جواد شیرازی معروف بکمپانی و متخلص بجواد فرزند علیمحمد از شعراء معاصر و از دوستان نگارنده این اوراق بود. بعضی از غزلیاتش در روزنامه آدمیت چاپ شده است ـ مشار الیه در تجارتخانه مرحوم حاج عبدالرحمن کمپانی و پس از فوت او در تجارتخانه مرحوم محمد حسین کمپانی مستخدم بود، و نیز مغازة بلور فروشی در بازار وکیل شیراز داشت ـ مردی متدین و خوش صحبت بود و در ادبیات فارسی داشت ـ ماده تاریخ را نیکو میساخت.
در سال هزار و سیصد و هیجده شمسی در شیراز وفات یافت.
قصیده ذیل را بطریق لغز در وصف کتاب سروده است و در شماره دوم سال اول (1305 شمسی) روزنامه آدمیت منطبعه شیراز درج شده است.
چیست آن جسمی که بیجان همنفس باشد بتن میزند بی پا قدم در راه آداب و سنن
نیست جنس انس اما انس انسانی باوست نیست جن اما نهان معنی در او چون جان بتن
صامت و آواز نطق او فتاده در جهان جامد و آثار روح او دمیده در بدن
بزم آرای محبان رزم آنگیز بلان مایة صلح و سلامت باعث جنگ و فتن
طاقت مشتی ندارد لیک گردد روبرو یکتنه با صد هزاران لشکر شمشیر زن
مونس ارباب عرفان همدم اصحاب حال راحت افزای دل و جان دافع حزن و محن
هست آن نعم الرفیق بی مشقت در سفر هست آن نعم الشفیق بی تکلف در وطن
دست آنرا نیست لیکن دست دارد در ضمیر بیزبان باشد ولی از هر زبان گوید سخن
میزند بیدست و پا در هر مقامی دست و پا بیسر او را سرفرازی هست در هر انجمن
چشم او را نیست لیکن نیک و بد بیند بسی بیدل است اما ز دل ظاهر کند سر و علن
میکند عنوان زهر علمی ولی باشد خموش خویش با خویشست و بیگانه ز خود بیخویشتن
جان از او دارد فرح تن را ز وی باشد نشاط عقل را از وی سرور و جهل را از وی حزن
ره بسوی آسمان از وی برند اهل نجوم بر زمین افتاده قادر نیست بر برخاستن
نی بود مخلوق و نی خالق گرامی رابط است در میان خالق و مخلوق مانند رسن
دم زند از کفر و از ایمان و از توحید و شرک لاجرم هم ممتحن میباشد و هم ممتحن
ده سه را دو هفت بشمر یک سه میافزاد بر آن
تا شوند از نام او آگاه ارباب فطن[1]
اینغزل در شماره پانزدهم سال 1305 روزنامه آدمیت شیراز چاپ شده است
همچو منصور مهیای سر دار شدیم
تا که در قید غم عشق گرفتار شدیم محرم خلوت جان واقف اسرار شدیم
ما در اول چو ملک عقل مجرد بودیم تابع نفس چو گشتیم گرفتار شدیم
در ره کعبة مقصود که نامش عشق است خرقة زهد فگندیم و سبکبار شدیم
از پی دیدن حق دم ز انا الحق نزده همچو منصور مهیای سر دار شدیم
رشته الفت جان راز جهان بگسستیم راحت از صحبت این خلق جفا کار شدیم
نقد مهر و هنر و صدق کساد است امروز با چنین مایة پستی سوی بازار شدیم
خانة هستی ما گشته خراب از بنیاد ما در اندیشة نقش در و دیوار شدیم
غافل از عشق گر امروز بخندد ـ فردا گریه دارد ـ که چرا منکر آثار شدیم
روز و شب پرور نفس دهیم و چو جواد
بخیالیم که از عشق هوا دار شدیم
ماده تاریخ فوت مرحوم میرزا سید محمد متخلص بشیوا:
میرزا سید محمد شاعر شیوا بیان آن که لطف طبعش از حسن تخلص بدعیان
مژده وصل لقای حق چو بشنید از اجل کرد جان تسلیم جانان شد سوی جنت روان
در ره علم و ادب بنمود سر عمر عزیز یادگار از هر کمالی ماند از او در جهان
عصر روز پنجشنبه چارم از ماه سوم زین سپنجی دار شد سوی بهشت جاودان
از پی تاریخ فوتش زد رقم کلک جواد
باد عالی حشر شیوا با محمد در جنان
مادة تاریخ فوت مرحوم میرزا ابراهیم دشتی متخلص بصدیق که بر حسب خواهش نگارنده سروده است:
رفت زین دار فنا ابراهیم گشت در جنت فردوس مقیم
شد صدیقی که در آئین و داد داشت با صدق لسان قلب سلیم
رفت در خلد و بر صدیقان باشدش منزلت و جاه عظیم
بود دشتی و بمیدان ادب شهسواری بد داناو علیم
رفت در هفت و ده از عین دوم بسوی هشت جنان با تکریم
کرد چون را درضازاده خلیل [2] لوحه قبر و مزارش ترمیم
رکن زاده که صدیقی ز صدیق بود و شد از غم او دل بدونیم
خواست تاریخ ورا گفت جواد
رفت زین دار فنا ابراهیم
استقبال از غزل مولانا عبدالرحمن حاجی قدس سره ـ نقل از شماره دوم سال دوم 28 مرداد 1306 روزنامه آدمیت منطبعه شیراز
عزم کردم که ز مسجد بروم جانب دیر نرسد آفت تأخیر بدین نیت خیر
رفت دینم ز کف از بس که ریا کرد فقیه تا دلی هست بجا روی کنم جانب دیر
داشتم چشم وفا داری و یاری از یار دیدم آزار بحدی که ندیدم از غیر
گیرم انگشتری آورد بکف اهرمنی کی سلیمان شود و فهم کند منطق طیر
هر کس سالک راهی بود از روی هوی بندة پیر مغانم که بحق دارد سیر
نیست در مدرسه چون اله دلی باز جواد
تا دلی هست بجا روی کنم جانب دیر
در عرصة هفت اقلیم رخش طلب انگیزم
تا در خم زلف یار دست طرب آویزم
باید که سبک سازم تن راز گران جانی تا سوی دیار یار رخش طلب انگیزم
دربتکده راهم نیست در عبه مقامم نیست چون رهن می گلگون شد خرقه پرهیزم
در صحبت خضر عشق اسکندر ایامم دارای غم عشق، دارای همه چیزم
ای یوسف مصر حسن تا چند زلیخا وار در رهگذر هجرت بنشینم و برخیزم
از عشق تو شیرین لب، خواهم که دهد ایزد یا همت فرهادی، یا دولت پرویزم
با غمزه ز مستی دوش چشم سیهت میگفت در فتنه و خونریزی من زاده چنگیزم
از زهر فراق تو تلخست بسی کامم گر وصل لبت یابم در کام شکر ریزم
گر محو و فنا شرط است در عشق تو من گشتم بالای سیاهی نیست رنگی که بیامیزم
چون چاره جواد اینست از بهر رضای دوست خاک ره دشمن را ناچار بسر ریزم
طرح غزل سعدی فرمود وحید عصر [3]
شادم که مدد بنمود این طبع غم انگیزم
[1] ـ ده سه میشود سی ضرب در دو هفت که چهارده است مساویست با 420 باضافه عدد سه 423 مساویست با عدد 423 که کتاب است بحساب ابجد.
[2] ـ مراد مرحوم محمد خلیل فرزند مرحوم حاج محمد رضا تاجر بهبهانی مقیم شیراز است که جوانی تحصیل کرده و صفا پیشه و سخی الطبع بود و در چهل سالگی در حدود سال 1330 شمسی در طهران فوت شد.
[3] ـ مراد شاعر توانا و ادیب معاصر مرحوم وحید دستگردی مدیر محله ادبی ارمغان است و اینغزل از شماره اول سال چهاردهم (فروردین 1312 شمسی) مجله ارمغان نقل شده است.