میرزا محمود متخلص بحکیم دومین فرزند میرزا کوچک وصال شیرازی از دانشمندان و خوشنویسان و اطباء و شعراء رن سیزدهم هجری است خط نسخ تعلیق را بسیار خوش مینوشت در سال 1266 بنابدرخواست نظام الملک فرماندارد کن با برادرش وقار و فتحعلی حجاب و دو نفر از دوستانش رهسپار هندوستان شدند و در بمبئی دیوان خواجه شیراز را با نهایت دقت و صحت بخط نسخ تعلیق نوشت و چاپ کرد ـ و چنان شهرت دارد که دیوان مزبور صحیحترین دیوان حافظ است که تا آنزمان چاپ شده بود.
حکیم هنگام فراغت از کتابت بطبابت میپرداخت و بیماران را بوجه احسن درمان میکرد ـ و سالی در هندوستان بود پس باصرار و التماس برادرانش بشیراز بر گشت ـ چندان در شیراز نمانده بطهران رفت و یکسال در آنجا بماند و بشیراز مراجعت کرد ـ و باصبیه عارف ربانی رحمتعلی شاه نعمة اللهی ازدواج کرد و میرزا عبدالله رحمت از یان قران مبارک و شریف پا بعرصه وجود گذاشت که ترجمهاش در حرف را، خواهد آمد
حکیم در و بای عام سال هزار و دویست و هفتاد و چهار در چهل سالگی بعالم باقی شتافت و در حرم حضرت سید میر احمد شاه چراغ مدفون شد و برادر مهترش وقار تاریخ فوتش را بساخت که بر سنگ مزارش نقر شد و ماده تاریخش چنین است.[1]
بهر تاریخ تو میگوید وقار عاقبت محمود شد کار حکیم
1274
حکیم مردی مهربان و حلیم و منیع الطبع بود و کس را مدح نگفته است مگر بر سبیل ندرت و ضرورت و طهماسب میرزا موید الدوله و سید حسین عطا از ممدوحین او بودهاند.[2]
از اوست:
دل بعشق تو چه اندیش ة جانی دارد نیست عاشق که غم سود و زیانی دارد
در صف درد کشان تو نگنجد بیقین هر که زین درد بجز درد گمانی دارد
هر که بر سر و روانت نه فدا کرد روان نتوان گفت که زنده است و روانی دارد
غیر عشق من و حسن تو که روز افزون باد هر چه آغاز پذیرفت کرانی دارد
در تو هر کس نتوان دید بآن چشم که من آری ـ آری ـنظر پاک نشانی دارد
کسی بیک دام نیاورده دو صید اندر پند غیر زلفت که بیک حلقه جهانی دارد
عاجز آمد خرد از وصف میانش کآنشوخ چون میان موئی و چون موی میانی دارد
جز بدر بار عطانیست روا شعر حکیم
هر سخن جائی و هر نته مکانی دارد
باغ را باز صفا مقدم فرو دین داد وقت آن خوش که دل خود به بتی شیرین داد
از لبش بوسه گرفت و ز لبش باده کشید از لب یار و لب جام دلی تسکین داد
تو هم از ساغر می بزم طرب آئین ده ساغر لاله چو بر بزم طرب آئین داد
دوش بر پیر خرابات دعا میگفتم پاسخ قول مرا روح امین آمین داد
من اگر عاشق و رندم چه دهی سر زشتم کاین هنر را بمن استاد ازل تلقین داد
من نه خود دل بسر زلف نکویان بستم بلکه آن بست که در زلف نکویان چین داد
نسبت روی نکو با گل و نسرین نتوان که کسی دل نه بگل بست و نه بر نسرین داد
نتوان گفت که صاحب نظر است آنکه ترا یک نظر دید و بتاراج نه عقل و دین داد
هیچ اندیشه بدل نیستت از حال حکیم
ضمنا دل بامیدی بتو آن مسکین داد[3]
هر که در بازار عشقش غم بشادی میفروشد گو بنه سودایش از سر گر نصیحت مینیوشد
رنج باید برد و سختی عجر باید کرد وزاری در صف عشاق ناید هر که استغنا فروشد
گر بسر داری خرد ـ سندان و پتک رنج و غم شو دف ز بیمغزی بود ـ کز دست مطرب میخروشد
بهره کی از شمع وحدت باید و نور تجلی هر که بی پروانه چون پروانه در این ره بکوشد
مهر جان با عاشق جانان هر دو در یکدل نگنجد هر که جانان را طلبکار است دست از جان بپوشد
عاشق از هر سو بپرسش ـ دلبر از هر سو بجلوه غرقه عطشان چرا یک جرعه زین دریا ننوشد
گرنه بدعون ملک طبع حکیم از کارماندی چشمه آری از سحاب اربی مددماند بخوشد
هر که بینم همچو من گوید ثنایش آری آری
«هر که شیرین فرو شد مشتری بر وی بجوشد
ز خاک من اگر از بعد مرگ لاله برآید بیاد ساغرم از دل هزار ناله بر آید
ندانم از رخ ساقیست یا ز باده صافی که افتاب منیر از دل پیاله بر آید
ز زهد و طاعت چهل ساله آن ثمر نبرد کسی که از دو جرعه آن بادة دو ساله بر آید
ز ناز و عشوه زاهد ز وصل حور برنجم خوش آن وصال که بی منت دلاله بر آید
نشانه ایست که بوس لب تو میشود ارزان که دور ماه رخت وقت شد که هاله بر آی
بیان عشق ز گفتن مجو که می نشود حل بشرح حرفی از او گر دو صدر ساله برآید
حکیم چونکه بگرید سرد که یار بخندد
که گل بخنده شود چون ز ابر ژاله بر آید
از من نصیحتی شنو زیب گوش کن هر چت رسد ـ نیاز در میفروش کن
پیر مغان و چنک دو پیرند سالخورد بسپار سر بدین یک و زان پند گوش کن
خواهی ز انقلاب حوادث گر ایمنی چندانکه دست میدهدت باده نوش کن
چون قال و قیل مدرسه جز در سر نداشت مستانه رو بمیکده چندی خروش کن
بکداخت تجان ز وسوسة عقل ساقیا فارغ بجرعة میم از عقل و هوش کن
جز درد سر بگفته واعظ اثر نبود ساقی فدای لعل تو ـ او را خموش کن
حکمت مبر بکوی خراباتیان حکیم
جهت آر و فکر خاطر حکمت نیوش کن
قصیده در حکمت و حیرت:
از کست که این طارم نیلی شده بر پا وین روشنگان تا ز چه گشتند هویدا
وین مهر فروزنده و آن ماه جهانناب کاین است بزیر اندر و آنست ببالا
از چیست که کرده است و چسان کرده جهان را مبداش بود یا که زمبداست مبرا
این خیمة خضرا همه گردیبا باشد جولاه چو نبود ـ نشود یافته دیبا
وین هفت و چهاری که بگویند بتقلید کاین چار بود مادر و آن هفت شد آیا
آن بر که بر خیزد و بخروشد و گرید وین باد که هر دم بطریقی شده پویا
آن یک ز چه رو نالد در هجر که گرید و آن یک ز که پویا و کرا آمده جویا
تا گوهر آب از چه چنین آمده صافی یا گونة خاک از که چنین آمده غیرا
اشیا بمثل گر همه موجود بذاتند آن یک ز چه خورشیدشد این یک ز چه حبا
بر گوهر خود قدرتی ار بودش لاشک چون گوهر رخشنده شدی صخرة صما
ور خالق هر یک دگری باشد بر گو ناخالق آن کیست که بود اول اشیا
حیرانم و ویژمانم این کار تنی هست کآسوده تواند ز کرم ساخت تنی را
اقرار بنادانی ـ دارم ـ بنماید راهیم بجائی ـ کسی ار باشد دانا
هر کس شده آگاه بمن باز نماید کآگاهی از این جان و دلم راست تمنا
تا باز نگوئی که در این جادة روشن قئد طلبد باز فلان از چه ـ چوا عما[4]
گفتند نشانها و نمودند منازل ز آغاز جهان تا بکنون مردم گویا
یا هیچ ندیده است حکیم اینهمه اقوال یا دیده و چشم دل او نبو بینا
با چشم دلش دیده و ایمانش نبوده است ایمان چو بود مرد بیاید بیک ایما
دیدم همه اقوال حکیمان و شنیدم واندر حقشان ظن بدم نبود حاشا
اما چکنم کاین دل حسرت پر خود را از گفت حکیمان نتوان داد دل آس
هر یک بطریق دگر و راهی دیگر وانگاه همه یک بدگر گشته هم آوا
یک قوم بر مهر و مه افتاده بسجده یک فرقه بر آتش و آب است بیوجا
آن ز جز کشد از پی آسایش امروز و آن خون خورد اندر غم بادا فره فردا
آن گفته که امروز بطاعت گذرانم فردام همه عیش مهناست مهیا
انگفته که این طاعت و عصیان همه و هم است از طاعت و عصیان تو حق راست چه پروا
آن گفته که اهریمن و یزدان دو خدایند ز آنجمله بدی ز ینهمه نیکی شده پیدا
و آن دیگری این گفت ـ همه کفر شمارد گوید که از یان ذات خدائیست مبرا
آن گفته کهی ک ذات بسیط است همه خلق صورت بودش مختلف از بهر تماشا
آن گفته که اشیا همه امواج وجود است وآنگاه وجود است چو پهنا دریا
و آن گفته که این قول خلافست و بتحقیق اندر همه اشیناء بود اصل هیولا
چون نیک بینم همه در حیرت ماندند با جان پر از درد و غم و با دل شیدا
آری چو بود مهر فروزنده بپر تو جز حسرت و حرمان چه شود قسمت حربا
کی جامه خبر داشت که چون بودش نساج کی خانه خبر داشت که کی بودش بنا
چون شرح توان داد که چونست و چگونه است کس چون نشنیده است بجز نام زعنقا
چون چشم یکی بندی و در خانه در آریش گر شرمی از آن خانه بیمددی ساز مآوا
ای آنکه بتفسیر و بتعبیر نگنجی ز ادراک مزکاتی و ز اوصاف مبرا
من خویش بمقصود رسیدن نتوانم تو باز رسانم که توئی نیک توانا
سرگشته حکیم است ز اقوال مخالف
ای راه نمایندهتواش راهی بنما
[1] ـ نقل بمعنی از کتاب «گلشن وصال» و شماره چهارم سال هفتم نشریه دانشکده ادبیات تبریز.
[2] ـ نقل بمعنی از کتاب «گلشن وصال» و شماره چهارم سال هفتم نشریه دانشکده ادبیات تبریز.
[3] ـ غزل فوق از کتاب «گلشن وصال» تألیف مرحوم روحانی نقل شده این غزل در شماره چهارم سال هفتم نشریه دانشکده ادبیات تبریز با اختلافاتی چاش شده و مصراع آخر را چنین نوشته است:
«صنما بامیدی نتوان تسکین داد» و بدیهی است که مضمون متن بهتر است بعلاوه بحکم «اهل البیت ادری بما فی البیت» مندرجات گلشن وصال که نویشندهاش برادر زاده صاحب ترجمه است اعتبارش بیش از نبشتههای دیگر است.
[4] ـ اشاره به بیت مشهور هاتف اصفهانی در ترجیع بند اوست:
کوروش قائد و عصا طلبی بهر این راه روشن هموار؟