آقای محمد بحرانی دشتستانی متخلص بخاور
از شعراء و نویسندگان معاصر است ـ و در رشته حقوق لیسانسیه و از کارمندان فرهنگ فارس است.
صاحب تاریخ و جغرافیای براز جان مینویسد: مقالات مفید و انتقادی همچنین اشعار نغز و موزون ایشان در اغلب جرائد مهم شیراز درج و منتشر شده است.
تألیفاتش 1ـ طوفان (منظوم) 2ـ نبرد مظلومین (بنظم و نثر) 3ـ هیجان احساسات (منظوم) هر سه چاپ شده است ـ از اوست:
(الجنبی)
اجنبی چون خورد بحرین لذیذ از خوان ما شست دست خویش را با نفت آبادان ما
شسته دست خویش را لیکن نشسته پشت خوان تا ببلعد گر شود مرغ دل بریان ما
خوردهای و میخوری ای دیو استعمار جو ثروت ما را چه میخواهی ـ دگر از جان ما
آنقدر خنداند ما را تا که کار خویش کرد سخت میخندد کنون بر دیده گریان ما
کاخهای با ابهت در کنار رود تایمز طعنهها دارند بر بوم و بر ویران ما
پشت ما را میزند بر گل ولی با دوستی آن که میباشد بظاهر یار و پشتیبان ما
دیو استعمار اگر ایرانیان را حامی است ای دریغ از کشور جم ـ وای بر ایران ما
ای که با چشم دیگر بینی جنوب مملکت شرق و غرب کشور ایران بود از آن ما
نی چرا خون آید از چشم جوانان وطن
خون بیگانه بریزد باز وی مردان ما
(وطن)
بیباکم از فلک من و بی واهمه ز شیر در عشق پایدارم در صبر بی نظیر
من منت وکیل مدافع نمیکشم زیرا دفاع میکندم پاکی ضمیر
میهن پرست هستم و از روی قلب پاک میگیرم از اسارت این کشور اسیر
از شدت وطن پرستی خود ساز کردهام در اول جوانی خود نغمة خطیر
با آنکه خوب آگهم از قتل فرخی وز سرنوشت عشقی بیچارهام خبیر
لیکن دمی که عشق وطن شعله میزند آرم بنظم سوز دل خویش ناگزیر
فرخنده ساعتی که بمیرم براه عشق جان از برای عشق بود هدیهای حقیر
سر زیر خاک به که ببینم ز مسکنت
در پیش اجنبی سر ایرانیان بزیر
(آزادم من)
دامنم پاک و زهر بند و غم آزادم من قانعم و ز غم هر بیش و کم آزادم من
خامهام شورشی و مایل استقلالم شادمانم که زلوث قلم آزادهم من
خائنین محترمند و من احساساتی عارم آید که شوم محرم ـ آزادم من
گر ز بیباکی خود جا شودم در زندان تا بود شور وطن در سرم آزادم من
چند متری بود از خاک وطن مأوایم ز غم شهرت و جاه وحشم ـ آزادم من
قلب چون آینهای دارم و میگویم فاش کز غم شهرت و جاه و حشم ـ آزادم من
قلب چون آینهای دارم و میگویم فاش کز غم مرگ و جزا لاجرم آزادم من
اینقدر هست که در محشر موعود و مخوف گر بدوزخ بروم یا ارم ـ آزادم من
خائنی گفت: که گر ملک اسیر است چه غم؟ تا مرا هست مقام و درم ـ آزادم من
کشور ارجان بدهد از ستم بیگانه
گو بمرند ز جور و ستم ـ آزادم من