مرحوم میرزا محمود خان شیرازی متخلص به خرم
از سادات حمزوی شیراز است ـ در انشاء و دبیری ید طولی داشت و ادیب بتمام معنی کلمه بود. چند سال منشی حاج میرزا حسنعلی خان نصیر الملک بود ولی در آخر نصیر الملک قدر او را ندانست و خرم رنجیده خاطر او را ترک گفت و هجوش کرد.
خرم پدر میرزا علیمحمد خان امین خاقان خرسند است که ترجمهاش گذشت ـ
در سال هزار و سیصد و شش دار فانی را بدرود گفت و در آستانه شاه چراغ مدفون شد[1] این غزل مرصّع که دارای صنایع بدیعی است از اوست:
خاطرم خسته ز هجران رخ جانانی است که زیادش بخدا فارغ اگر جان آنیست
با تو صد سال که حاصل شودم قرب آنی است قرب دائم بود آن را که ترا قربانیست
آنکه در جلوه چو او مهر جهان پیمانیست از ازل تا ابدم باغم او پیمانیست
آی که در حقه مرجانت سخن را جانیست بهر یک بوسه ز مرجان تو ما را جانیست
خود در یعش ز نثار تو بیک ایما ـ نیست هر که او را دل و جان و خرد و ایمانیست
چون تو شیرین سخن طوطی شکر خائیست که شکر پیش لبت چون نمکی بر خوانیست
چارة هجر تو صبر است که آن درما نیست ور نه هر درد و غمی را بجهان درمانیست
بیمی از سر غمت خرمش از افشانیست
که خود از عشق تو بر غیر تو دست افشانیست
آنچه ابر فروردین با باغ و با بستان کند نطق اهل فضل و دانش با دل پژمان کند
آنچه با آهن شنیدی معجز داود کرد نطق اهل فضل با دلهای چون سندان کند
چشمه حیوان اگر جوئی که مانی جاودان نطق اهل فضل کار چشمة حیوان کند
از نبی تفسیر یحیی الارض بعد موتها نطق اهل فضل و دانش دادن که با نادان کند
غزل ذیل ار بسیار خوب گفته است:
من اگر دیوانهام گیرید و در بندم کنید ور خردمندم زبان کوتاه از بندم کنید
گر گهی دیوانه و گه هوشیارم ـ لا جرم چندی اندر بند و پس آزاد یکچندم کنید
نیست پروای س روس امان مرا دیوانه وار از سر من دست کوته ـ یا خردمندم کنید
خنده تا چندای خردمندان برین شوریده حال چارهای درکار وصل آن شکر خندم کنید
نکتهای زان لعل لب گوئید با خونین دلان نیستم کودک که وصف از پسته و قندم کنید
تا زداید غصه و بخشد ز شادی حصّهای قصهای زان دلبر بیمثل و مانند م کنید
تا کس از خود نگسلد حاشا که پیوندد بدوست حیلتی بهر نجات از خویش و پیوند کنید
پیش خرم لب ببندید از حدید غیر دوست خرمم خواهید اگر سازید و خرسندم کنید
هم او را از غزلی است
غیر کار عشق بازی هر چه کردم خام بود یافتم اکنون که صبح زندگانی شام بود
دل ز من میخواست هر دم ناگهانی دولتی چون از او جستم نشان وصل توسیم اندام بود
غیر زهر غم بجای خرم شیدا نریخت
اینهمه تعبیر کاندر گردش ایام بود
نیز از غزلی او راست:
بخت بدرخت سفر بست چو از شیرازم داشت آدم صف از روضة رضوان بازم
تا جدا گشتهاماز یار پری پیکر خویش نه به بیگانه که با خویش نمیپردازم
غزل ذیل را در پاسخ غزل محمد قلیخان کازرونی که میگوید «خال بکنج لب یکی طرة مشکفام دو» همچنین عفت شیرازی که گوید: «ساقی مافرو بکف ساغر لعل فام دو» گفته است:
علاض چون قمر یکی طرة مشک فام دو دیو دو و فرشته یک ـ نور یکی ظلام دو
لعل و حدیث دلکش ـ چشم و نگاه سر خوشش طوطی خوش کلام یک ـ آهوی خوشخرام دو
شام فراق او نگر ـ بزم تعیش مرا از دل و چشم خون فشان شیشه یکی ـ و جام دو
دنبی و دین یاد او شاید اگر دهم ز کف ز آن که جلال عاشقان هست یکی حرام دو
گفتمش از چه هر دمت پاسخ ارنی است لن؟ گفت که من نه آنکسم کم بشود کلام دو
خرم خسته هر زمان جانب یار دلستان
ز آه فغان کند روان ـ بیک یکی بام دو
مستزاد: در شکایت از عدم قدر دانی نصیر الملک که مخدوم او بوده است:
روزگاری شد نصیر الملک را ـ بز درد ببرم او بزرگ و من حقیرم
بر امیدانکه او باشد مگر نعم النصیرم در معیشت دستگیرم
سال و مه روز و شبان هم در حضر هم در سفر با بسی خوف و خطر
گرم خدمت گه بسر حد گاه اندر گرمسیرم اوامیر ـ و من اجیرم
گه بلارستان ـ و گه شیراز و گه بوشهر و گه ری در طریق طاعت وی
درده محنتها کثیر و بوده خدمتها خطیرم آشکارا و ستیرم
خود ستائی گر چه باشد ناپسند از هوشمندان نکته دانان نکته سنجان
لیکن اظهار تفضل شاید ـ از حی قدیرم کو معین است و ظهیرم
از بنان و خامه اندر نظم و نثر آمد هویدا نغز و خوش با مغز و زیبا
نامههای دلپسند و نکتههای دلپذیرم همچو و صاف و ظهیرم
باشد اندر گوش نیز از نغمه نامید خوشتر غم زدا و روح پرور
در ادای نظم و نثر از خامه دلکش صریرم هم بخطا طی شهیرم
بود امیدم کزین منصب نصیب افتد چو اقران چون فلان یا همچو بهمان
مکنت و مال فراوان عشرت و عیش کثیرم از عنایتهای میرم
خانمان علای و رنگین همسران چون لعبت چین جملگی بازیب و آئین
نزلهای چرب و شیرین ـ جامه خز و حریرم رنگرنگ و دلپذیرم
سیم و زر لعل و گهر مال و منال و اسب و استر واشتران کوه پیکر
هم کنیزان بیعدیل و هم غلامان بی نظیرم جوهر و الماس و بشیرم
گر چه اندر حضرت وی کرده محنتهای این فن از خمیدن و زنخفتن
تیره چشم روشن و خم چون کمان قد چو تیرم زارو پژمان ـ کور و پیرم
لیک شد از بخت وارون ـ از جفا و جور گردون آن تمناها دگرگون
بر خلاف آنچه مظنون بود و مکنون ضمیرم گشته رخ ز ینغم ـ ز ریرم
از غدا حاصل نمیگردد ـ بجز نان و پنیرم نیم سیری ـ یا که سیرم
مسکن اند خانه ویرانه ـ خرد و خمیرم لاعلاج و ناگزیرم
میتوان دیگر اثاثم را قیاس از این دو کردن نی بهر یک رشک بردن
شاهد این مدعا باشد ـ خداوند خبیرم همچنین جم غفیرم
بلعجبتر زین مقالم آنکه در این قحط سالم با یکی مشت عیالم
کاسته خمسی ز اجرم بیجنایت آن مجیرم بر فلک ز اینغم نفیرم
همچو آن شیری که بدهد مصلحت را شیر گیرش طعمه دیر ـ و نیم سیرش
بر در این مانا آن مسخر گشته شیرم سیر ز ان ندهد نصیرم
یا چو آن مرشد که فرماید مریدان را ریاضت تا شوند اهل افاضت
داردم مرتضا تا کامل شود نفس شریرم دیو ننماید اسیرم
یا سقیم استم من و میرمن ـ آن حاذق طبیبم که ز لطف بی حسیبم
داده پرهیزم ز انواع لذائذ ـ تا نمیرم کاینچنین داند جدیرم
یا چو آن رائض ـ که توسن را بسختی باز دارد تا چو صرصر ـ ره سپارد
در طریق چاکری ـ زین شیوه خواهد چست و چیرم کار پرواز و نصیرم
غزلیات:
این ظلم دیگر است کنون باغبان کند فصل خزان بباغ مرا میهمان کند
تا گل بباغ بود رهم اندران نداد اکنون که خار رسته مرا آشیان کند
تا خط سبز بر گل سرخش نرسته بود کامم نداد ـ و حال مرا کامران کند
عهد جوانی از من بیدل کناره کرد اندر کنار من که پیری مکان کند
باید دو کار کرد در این ماجرا کنون دانم که روزگار نه این و نه آن کند
یاروی یار را کند از خط سبز پاک یا خود مرا دوباره ز پیری جوان کند
دانم علاج این دو بتدبیر کرد اگر بخت ستم شعار مدد در جهان کند
رخسار یار را بدم تیغ آبدار حجام کاردان بصفا چون جنان کند
پیری من علاج پذیرد اگر که دل نامهربان نگار بمن مهربان کند
یعنی حدیث عشق نیوشد بگوش جان
کز شور عشق پیر خرم جوان کند
گر دوست مرا دشمن جان شد ـ شده باشد خوناب دل از دیده روانشد ـ شده باشد
گر منزل من کنج خرابات شود ـ شد ور مسکن من دیر مغان شد ـ شده باشد
آن نام که کردم بدو صد جهد عیانش بر اهل جهان باز نهان شد ـ شده باشد
تا بود ز ابروش اشارت ببشارت الحال همه تیر و کمان شد ـ شده باشد
تا بود مرا عقده گشا بود لسانش از طالع بد عقد لسان شد ـ شده باشد
ز دلجوئی مرا از سینه رفع غم نخواهد شد اگر یک قطره برداری ز دریا کم نخواهد شد
طبیا زحمت بیجا مکش اندر علاج من که زخم سینة عاشق ـ به از مرهم نخواهد شد برو بربند ای واعظ لب از گفتار بیحاصل زدر و بحث بیمعنی کس ـ آدم نخواهد شد
بیک حرفی که گفت الکن نخواهد شد زبان آور بجامی کش بدست آید فقیری جم نخواهد شد
نه هر کس خنده زد از لب بود خرم در این عالم
میان صد هزاران کس یکی خرم نخواهد شد
[1] ـ