صاحب شمع انجمن مینویسد: از شعراء پایة تخت امام قلیخان والی فارس بود و در سنة هزار و چهل راه فنا پیمود، نصر ابادی مینویسد: شاعر بدی نیست مدتی در خدمت امامقلی خان بوده از اوست:
نازت بغارت میبرد صبر دل ناشاد را یادت عمارت میکند جان خراب آباد را
تابوت من آهسته از آن کو گذرانید چون نیست امیدی که بیابم دگر آنجا
آنکه هرگز نرودیکنفس از یاد مرا چه شد آیا که بیادی نکند شاد مرا
کوه کندن چه بود کندن جان دشوارست در ره عشق مسنجید بفرهاد مرا
مزن بهر هلاک من ره از ناز ابرو را بآب لطف تسکین ده زمانی آتش خود را
شب هجران که حاضر نیست کس غیر خیال او بپیشانی نمیدانم چه سر گوشی است زانو را
چگویمت که بدل بیرخت چه حال گذشت غمت مباد اگر غم و گر ملال گذشت
گذشت یار بسرعت ز مدعی، صد شکر که زود کوکب امید از وبال گذشت
جئی کس نماند که آن مایل تو نیست با آنکه جای مهر کسی در دل تو نیست
باز از غیر ـ حریم حرم یار پر است چمن امروز تهی از گل و از خار پر است
گر چه ساقی نکند ساغر می پر، لیکن تا بلب میبرم از دیده خونبار پر است
بمن که بیهنرم دشمنی چرخ چراست؟ چو چرخ بیسر و پا دشمن هنرمند است
تا بر رخ تو دیدة بیگانه آشناست هر جا غمی است با دل دیوانه آشناست
گر خون خورم رواست که زلف و لبت مدام با ساغر است همدم و با شانه آشناست
شدم بکوه که از ناله که کنم خالی چو ناله دل من کوه سنگدل بشنید
ز نالهام دل کوه آنچنان بدرد آمد که من خموش شدم او هنوز مینالید
دلم که در چمن کوی او وطن دارد چه احتیاج بهشت و گل و چمن دارد
بعید نیست اگر همچو دانه در ته خاک شهید عشق تو امید زیستن دارد
کردی جدائی و غمت از دل جدا نشد گشتی تو بی وفا و غمت بیوفا نشد
رویت که از فروغ وی آفاق روشنست یکشب چراغ خانة تاریک ما نشد
بیدرد را نوازشی از غم نمیرسد تشریف غم بخاطر خرم نمیرسد
باما خلاف رسم دو روزار وفا کند نقصی به بیوفائی عالم نمیرسد
بختم آورد بصد خون جگر تا در دوست مژه بر هم مزن ای دیده که آبم نبرد
دل جدا از زلف او آرام نتوانست کرد مرغ ما آرام دور از دام نتوانست کرد
بندهام آن می پرستی را که در باغ جهان شد چو نرگس پیرو ترک جام نتوانست کرد
امشب که بخت با طربم هم پیاله کرد گریم که دورم از الم دیر ساله کرد
بدمستی ار چه کرد مکن عیب دل که دوش خمخانه نگاه تو د ریک پیاله کرد
امشب که جا در انجمن یار داشتم از شرم گریه روی بدیوار داشتم
در بزم او کسی ببدی هم نبرد نام هر چند گوش در پس دیوار داشتم
بر گل روی بتان سنبل تر دانی چیست روز وصلت، که دارد شب هجران همراه
میرم از هجر و نخواهم که بمن رام شوی ترسم از عشق من سوخته بدنام شوی
چنانکه از قول صاحب تذکره «شمع انجمن» نوشتیم در سال هزار و چهل وفات یافته است