میرزا سلیمان خان شیرازی ملقب به رکن الملک و متخلص بخلف
مرحوم فرصت در آثار عجم و دبستان الفرصه ـ و شعاع الملک در «اشعه شعاعیه» او را بسیار ستودهاند.
شعاع الملک مینویسد: اصل ایشان از سلسله جلیله طالش است، که اشخاص بزرگ و اراء سترگ از آنها برخاسته و در عصر سلاطین صفوی مصدر خدمات عظیمه و مورد عنایات جسمیه بودهاند، چنانچه متون تواریخ و سیر از ذکر آنها مزین است و افعالشان بر احوالشان حجتی مبرهنف بعد از وفات نواب امیر خلف بیک ثانی سلسله ایشان بخلف بیگی معروف شد و بدین اسم موصوف ـ از اینجاست که آن جناب بمناسبت طائفه خویش خلف متخلص نماید ـ و نام نیاکان را زنده فرماید، در سال یکهزار و دویست و پنجاه چهار در دارالعلم شیراز از مکمن غیب پا بعرصة شهود نهاده و این سرای زرنگار را بقدوم میمنت لزوم زیب و زیوری تازه داده ـ الخ
بالجمله رکن الملک در سال 1277 از طرف دولت وقت کارگزار جزیره بحرین شد، و در 1281 باصفهان رفت و در دستگاه سلطان مسعود میرزا ظل السلطان فرزند ناصر الدین شاه قاجار که حکمران اصفهان بود مشاور و باصطلاح آنروز «وزیر» شد و لقب رکن الملکی گرفت، و تا آخر عمر در اصفهان اقامت و پیشکاری ایالت اصفهان را داشت ـ و در سال 1328 بمکه معظمه مشرف و «حاج رکن الملک» شد ـ و در 1331 در آنشهر وفات یافت و در نزدیکی مسجدی که خود بنا کرده بود مدفون شد.
آنچه محقق است اینکه مرحوم رکن الملک چون خودش مردی دانشمند و سخن سنج و سخن سرا و متمکن بوده قدر و منزلت اصحاب سخن و ارباب دانش را نیکو میدانسته است و همواره درب خانهاش بروی اهل فضیلت و معرفت باز و سفرهاش برای اینگونه افراد گسترده بوده ـ ضمناً با آنکه در دستگاه استبداد و ظلم و تعدی شخصی مانند ظل السلطان روز میگذرانیده و او را پیشکار و نایب مناب بوده، طبعاً خدا ترس و عدالت پیشه بوده و حتی المقدور از مراتب ظلم و ستم شاهزاده مغرور گمراه میکاسته است ـ اینست که امثال فرصت و شعاع باوارادت داشتهاند و از او به نیکی یاد کردهاند ـ اینست که امثال فرصت و شعاع باوارادت داشتهاند و از او به نیکی یاده کردهاند ـ و حتی فرصت او را نظماً مدح گفته است در ضمن قصیدهای:
بویژه آنکه سلیمان سریرتی است در آن که هست آصف ثانی و افتخار امم
تو ای صفاهان بر خویشتن ببال و بناز که این سلیمان در دست تست چون خاتم
چرا نبالی ای اصفهان بملک جهان که جالس تو بود ذو مکارمی اکرم
هوای خلد و صفای ارم از آن داری که هست خاک تو پای امیر را مقدم
خدایگان معظم جناب رکن الملک کزوست متقن ارکان دولت و مبرم
نگارنده در سال 1334 شمسی در اصفهان بر سر مزارش حضور یافته و فاتحه خوانده است و بخاطر دارم که مقبرهاش در نزدیکی تخت فولاد واقع شده و هنوز یکنفر قاری در آنجا مقیم و بقراءت قرآن مجید مشغول بود.
از اوست:
غزلیات:
با محبت همره و با مهر همرازیم ما رند و بیسامان و قلاش و نظر بازیم ما
دم فرو ناریم یکدم چونهزار اندر بهار در گلستان سخن مرغ خوش آوازیم ما
تا بمکتب خانه عشق ایصنم ره یافتیم نکته دانو نکته سنج و نکته پردازیم ما
واعظا تا چند خواهی گفت از انجام کار غیب دان داند که خود بدنام ز آغازین ما
ماگدایان ره یاریم با این مسکنت چون شایسته صد گونه اعزازیم ما
هر چه فرماید بفرمانش بجان گردن نهیم هر نوائی کو نوازد در کفش سازیم ما
شعله عشقش گرم پروانه سان پرسوخت باز در هوای شمع رخسارش بپردازیم ما
از ولای مرتضی مستیم و این مستی خوشست نه خراب باده و نه مست بگماریم ما[1]
گر چه همچون جغد پا پست صفاهانیم خلف
بلبل خوش نغمه گلزار شیرازیم ما
برای زلف تو ای شوخ شانه لازم نیست پریش خاطر ما جاودانه لازم نیست
بتار مویت چون تار نغمه ساز کنم بچنگ زلف تو دارم چغانه لازم نیست
هزار مرغ دل افزون بدام آوردی بزیر طرهات از خال دانه لازم نیست
خراب باده چشم وام نه مست شراب بکیش عشق مرا تازیانه لازم نیست
بچم بسوی چمن مست کن هزار چو من صراحی و می و جام و چمانه لازم نیست
بکش بسوزان اراج کن بیغمابر برای قتل محبان بهانه لازم نیست
بیک نگاه دو صد ملک دل کنی تسخیر سپاه و لشگر و گنج و خزانه لازم نیست
بکوی دوست دلا گر سفر بصدق کنی دعای صبح و نیاز شبانه لازم نیست
ز عشق او بدو عالم فرو نیارم سر همای طبع مرا اشیانه لازم نیست
دو کون را چه کند هر که دل بعشق دهد برای عور جهان گرد ـ خانه لازم نیست
کمان ابروی معشوق چونکه تیر زند بغیر سینه عاشق نشانه لازم نیست
ز حادثات گریزم از آستانه دوست مرا پناه جز این آستانه لازم نیست
من و نگار پریچهر و عشق بوس و کنار رقیب و شحنه و قاضی میانه لازم نیست
شب فراق تو خود مرگ در بغل دارد
برای خوب خلف را فسانه لازم نیست
کناره گیر ز زهد از ریا گریزان باش حروف عشق زبر کن حریف رندان باش
بحلقهای که در آن ذکر زلف یار کنند تو نز در ر آن طرة پریشان جنبان باش
ز فکر تفرقه جمعیت حواس طلب پربش در بر آن طره پریشان باش
نگین جم چو در آنگشت اهرمن بینی بساط عیش باد افگن و سلیمان باش
بجهل عقل گرفتار کافری تا چند ز پیر عشق و هدایت بجو مسلمان باش
خلف اگر طلبی در دو کون آزادی بجان غلام سرای علی عمران باش
چو کفر و ایمان جز بغض و حب حیدرنیست
بپوش چشم از آن کفر و عین ایمان باش
دین و دل باز ز کف داده ز خامی جائی ای دل افسوس که پختیم عجب سودائی
سیم و زر بذل نمودیم براه صنمی جسم و سر فرش نمودیم بخاک پائی
زاهد و سبحه و سجاده و سالوس و ریا من و معشوق و کناری و می و مینائی
گر کشی ور بنوازی سر تسلیم بپیش نیست ما را بره عشق تو از خود رائی
تو و در کشتن من پنجه خون الودی من و در فرقت تو دیده خون پالائی
چند با دامن آلوده کنم دعوی زهد زین سپس ما وبط و ساغری و صهبائی
کفر و ایمان چه بود ـ زین دو قدم بیرون نه که بیک دل نتوان جست بجز یکتائی
تا ببالای تو دیدیم ببند افتادیم علم الله که بلائی است چنین بالائی
خلفا طبع تو و مدحت حیدر حاشا
قطره در حوصله کی جای دهد دریائی
[1] ـ بگماز: یکسر اول که بای ابجد است و سکون دوم که کاف فارسی بمعنی شراب میباشد.