در تذکره روز روشن آمده از معاصران ملا عبدالرحمن جامی بوده و شرحی فارسی بر کتاب «فصوص الحکم» نوشته و در سال 920 فوت شده استـ از اوست:
آشوب و غم و درد و بلا میطلبیدم شاد آمدی ای عشق ترا میطلبیدم
رباعی:
می میخورم و ندارم از مفتی باک بندم سر شیخ و محتسب بر فتراک
چون خون رگ مرا زمین خواهد خورد من نیز خورم خون زمین از رک تاک
صاحب مجالس النفائس نیز ترجمة مختصری از او نوشته است: جامع انواع فضل و کمال بود و صحبت او بسیار پر لذت بود و طبع سلیم و عقل مستقیم داشت، و شعر او نیکوست و اینمطلع از اوست:
صافی دلی چو اشک نیامد بسوی ما کز چشمش افگنیم و خود آید بروی ما
هر که شد شیفته چشم تو چون نرگس مست باید اول که سر خویش نهد بر کف دست
ابیات ذیل هم از اوست که از جنگ «فیروز آبادی» نقل میشود:
کعبه نایافت باین لطف و صفا روی ترا بندة خلقه بگوش است سر کوی ترا
کعبه را گر چه بود حلقة مقصود بکف باد صد کعبه فدا حلقه گیسوی ترا
هر که را سلسله از زلف تو باشد چورشید
نفروشد بدو عالم سر یکموی ترا
نیست جز افغان و زاری ایندل فرسود را تا مگر بیدار سازد بخت خواب آلوده را
از پی آسودگی هر گوشه گردیدم بسی جز بگورستان ندیدم مردم آسوده را
چنان به تیر جفا دوخت بیگناه مرا که شد رقیب وی از زخم عذر خواه مرا
مجال تکیه بدیوار کوی یارم نیست بکوی او نبود قدر برگ کاه مرا
کی سزد اسباب عشرت خاطر ناشاد را ساز بزم غم صدای تیشه بس فرهاد را
بهر آن آمد که خاک محنتم بر سر کند ورنه سوی من گذاری هم نبودی باد را
فاش میبینم رخت گر هست حائل صد نقاب روشنست ایمه که نتوان کرد پنهان آفتاب
اینچنین کاحوال خود در هجر او دانستهام خواب را دیگر نخواهد دید چشم من بخواب
پاک کن دیده ز خوندل و بنگر رخ دوست دیدن روی نکو با نظر پاک نکوست
پسته را با دهن تنگ تو نسب کردم عجبی نیست که ذوق نگنجد در پوست