مرحوم سید محمد ملقب بفصیح الزمان و متخلص برضوانی فرزند سید ابوالقاسم فسائی.
از خطباء و وعاظ و شعراء معاصر است در سال هزار و دویست و چهل شمسی در شهر فسا متولد شد ـ و در شانزده سالگی از آنجا به اصفهان رفت ـ و دو سال در آنشهر مشغول تحصیل مقدمات بود و سپس بقم شتافت و ده سال نیز در آنشهر که مرکز علوم دینیه است بتحصیل و تکمیل علوم نقلیه و عقلیه اشتغال داشت دویست و هشت سالگی بطهران رفت و بکار وعظ پرداخت، و در دربار ناصر الدین شاه راه یافت و از او لقب «فصیح الزمان» گرفت. پس از قتل ناصر الدین شاه (1313) بتبریز رفت و با مظفر الدین میرزا و ولیعهد بطهران برگشت و ملقب به «سلطان الواعظین» شد.
رضوانی سالهای متمادی در طهران بمنبر میرفت و شور نشور بر پا میکرد، و همواره خاص و عام برای استماع اشعار نغز و گفتار سراپا مغزش بر یکدیگر سبقت میجستند و استفاده میکردند.
نگارنده اول بار بسال هزار و سیصد و هشت (1308) شمسی در کتابخانه «طهران» که مدیرش مرحوم حسین اقا پرویز (که از آزادیخواهان معروف طهران و از خویشان سببی بنده بو د) با او آشنا شد، و بعداً نیز گاهگاه خدمتش میرسید و او را مردی پر مایه و شوخ و خوش محضر یافت.
رضوانی بیشتر طبعش بغزل سرائی مایل و در انتخاب مضامین بکرکم نظیر بودـ از اوست:
غزلیات:
روزه دار استم و افطارم از آن شهد لب است ز آنکه افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه بخورد روزه خود را بگمانی که شب است
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهند وین عجب نقطه خال تو ببالای لب است
خوب شد ایندل سودا زده ـ از کار بماند خوبتر اینکه در آن زلف گرفتار بماند
بخم گیسوی دلدار دلم ماند نزار به از او چیست که در گیسوی دلدار بماند
گفتم آید چو برم سر فکنم در پایش عاقبت نامد و بر دوش من این بار بماند
من ندانم ز کجا شهره شدم در همه شهر راز هائی که میان من و دلدار بماند
خون عشاق نشد ریزد از ابروی و سیم کار از آن تیغ نیاید که بزنگار بماند
خواست دل تا که برم دست بر آن زلف دوتا غمزهای کرد و مرا دست و دل از کار بماند
نتواند که مسیحا کندش درد ـ دوا آن که از نرگش بیمار تو ـ بیمار بماند
ابدالدهر که نعمت آزادی یافت که ببند سر زلف تو گرفتار بماند
گرد آن نقطة خال تو نگردیم که چرخ اندرین دائره سرگشته چو پرگار بماند
روشن آن دیده که تا وقت سحر بهر وصال بخیال تو شب هجر تو بیدار بماند
تا توانی ز ستم دست بکش ز آنکه بکس نه ستم ماند بجا و نه ستمکار بماند
نه عجب چشم تو گر هوش ز سر ها بربود همه باشد عجب از مست که هشیار بماند
داد رضوانی آزاده سر اندر ره دوست
در طریق سفر عشق ـ سبکبار بماند.
نامه بکف در رسید ـ قاصد دلدار من طائر دولت نشست بر سر دیوار من
دوش چو دلدار زد ـ شانه بزلف دوتا یک گره از مو گشود صد گره از کار من
دوست بشمشیر لطف از تنم افگند سر با همه سنگین دلی ـ کرد سبک بار من
چشم تو بیمار کرد ـ حال من خسته را شاهد احوال من ـ زردی رخسار من
پای دلم را خلید خار غم از خط دوست از اثر بخت بد ـ شد گل من خار من
مردم چشم تو زد ـ از مژه نیشم بدل آه که شد عاقبت ـ مهره من مار من
گفت مه روی من ـ مگر ببینی بخواب خفت بدین آرزو ـ دیدة بیدار من
کار من آه و فغان ـ یار من اندوه و غم در ره عشق این بود ـ کار من و بار من
نیست خریدار من ـ گر ز حسودان کسی عم ز آنکه شاه ـ هست خریدار من
ناصر دین شاه راد ـ خسرو بافّر و داد آنکه ز لطف و داد ـ هست مددگار من
تا شد رضوانیا کوی و بم جایگاه
خوب شود در جهان ـ عاقبت کار من
حسد برم که بروی زمین نهی قدمی بیا و بر سر چشمم ـ قدم گذار دمی
قدم گذار بچشمم ـ که جای خاک ترا هزار چشم امید است ـ جای هر قدمی
بعمری ار بکشد نقش روی تو نقاش ز خجلت تو بهر نقطه بشکند قلمی
سخن شکسته برون آید از دهان نگار
وجود ناقصی آید پدید از عدمی
در حین نگارش این ترجمه اتفاقاً منتخب اشعار صاحب ترجمه که بنام گلهای فصج الزمان رضوانی است و بهمت آقای سهیم الدین فرصتی [1] و سرمایة اقای محمد علی جابری در سال 1367 در شیراز چاپ شده بدستم رسید اینک پارهای از اشعارش را در اینجا میآورم:
بیاد جوانی
برداشت آن پری ز مه رو نقاب را کمتر ز ذره کرد بچشم آفتاب را
دیشب خیال روی تو خوابم ز دیده برد اری خیال میبرد از دیده خواب را
کی بی عوض کند کسی احسان که پای گل هر کس که آب داد بخواهد گلاب را
هرگز پی اذیت و آزار خلق نیست آنکس که معتقد شده روز حساب را
دل بر جهان منه کی ندیدیم عاقلی منزل کند محل ایاب و ذهاب را
بازور خود مناز ـ که نابود کرده است چندین هزار رستم و افراسیاب را
دنیا نعیم [2] باشد و طالب چو تشنهای کز دور آب بیند ـ یابد سراب را
فرهاد مرگ تیشه چو برداشت برکند شیرین و قصر خسرو مالک رقاب را
پیرانه سر بساط نشاطم بود هوس یاد آورم عوالم عهد شباب را
رضوانی این چکامه نموده است مستفیض
خرد و بزرگ ـ پیرو جوان ـ شیخ و شاب را
صد قیامت ز خرامیدن او بر پا شد یارب این فتنه که بود و ز کجا پیدا شد
غمزه از سحر و فسون راهبر چشم تو گشت تا بهمدستی او راهزن دلها شد
نرگس ای شوخ چوبا چشم تو همچشمی کرد داد بر روی عصا تکیه و نابینا شد
صبحدم باد صبا از گل رویت بچمن شخنی گفت نهانی که گل از هم وا شد
غنچه در باغ خموش است و جگر خون از رشک که چرا غنچه لعل لب او گویا شد
سرو گفتم که ز رفتار تو شد پای بگل دعویم راست از این صحبت پا برجا شد
جلوهگر شد مه رخسار جهان آرایت مایة خجلت خورشید جهان آرا شد
شانه در حلقه زلفت بتجسس زد و گفت هر کجا بود دل گمشدهای پیدا شد
خرم آندل که در او مهر بتان منزل کرد روشن آن دیده که از طلعتشان بینا شد
در گلستان محبت بغزل رضوانی
بلبل خوش نفس و طوطی شکرخا شد
حلقه حلقه زلفش تا ز باد لرزان شد باد عنبر افشان گشت ـ نرخ مشک ارزان شد
شد حجاب زخسارش ظلمت خم گیسو کفر را تماشا کن ـ کو حجاب ایمان شد
هم ز گردش چشمش حال ما دگرگون گشت هم ز حلقه زلفش جمع ما پریشان شد
هر که را که بد در عشق ز خم هجر و درد غم زخمش از تو مرهم یافت ـ دردش از تو درمان شد
شیخ شد بکیش عشق ـ وین خویش داد از دست گمرهی براه آمد ـ کافری مسلمان شد
از غم فراق او حال چشم و دل پرسی چشمه بود دریا گشت ـ قطره بود عمان شد
هر کجا پریشانی بود بی سرو سامان از عنایت خواجه کار او بسامان شد
صدر اعظم ایران ـ آصف زمان کز او ذره مهر رخشان گشت ـ مورهم سلیمان شد
یک ترشح از کلکش بر زمین سیاهی ریخت در قلمرو ظلمت نامش آب حیوان شد
هر که بشنود مدحش از زبان گوید
شر نغز رضوانی رشک باغ رضوان شد
خوش است در دم رفتن رخ ترا دیدن رخ تو دیدن و از خویش چشم پوشیدن
تو شمع مجلسی انسی و وقت جان دادن خوش است گرد تو پروانه وار گردیدن
بغیر ساتر وستار اسم اعظم نیست که بهترین صفات است عیب پوشیدن
ز خاک شیوه افتادگی طلب ـ ایدل ز باد گرد سر خاص و عام چرخیدن
چو لاف عقل زنی ـ هیچ خود پسند مباش که بدترین صفاتست خود پسندیدن
دلیل نفس پرستی توست خود بینی که حق پرست فرو بسته چشم خود دیدن
بساط عیش مچین در بسیط خاک که چرخ نچیده دست گشاید برای ورچین
[1] ـ از احوال این جوان با ذوق و شاعر ( که حدس میزنم پسر مرحوم قدسی شاعر فاضل و خوشنویس و دوست قدیم مؤلف و همشیره زاده مرحوم فرضة الدوله باشد) متأسفم که هیچگونه اطلاع ندارم، در آخر «گلهای فصیح الملک» ابیاتی از خود چاپ کرده اما نسب خود را ننوشته است ـ امید است پس از چاپ این جلد از کتاب اگر فرزند قدسی یا لااقل فارسی باشد شرح حال و منتخب اشعار خود را بفرستد که در مجلدات بعد ذیل کلمه «فرصتی» درج شود.
[2] ـ کلمه (نعیم) در اینجا صحیح نیست شاید (جحیم) بوده و در چاپ نعیم شده است.