فقیه معروف مشهور بوده. صاحب مآثر مینویسد که در فقه استدلالی مجلّدات بسیار پرداخته و حکیم قاآنی را در مدح وی قصیده ای است غرّا. انتهی.
و قصیده مذکور که صاحب مآثر اشاره به آن فرموده این است: قصیده:
ای زلف یار من از بس معنبری یک توده نافه یک طبله عنبری
همسایه چهی پیرایه مهی آذین گلشنی زیب صنوبری
گر چه در آتشی پیوسته سرخوشی ما نا یارسی یا پور آذری
مرغ مطوّقی مشگ مخلّقی شام معلّقی دود مدوّری
جان معظّمی روح مکرّمی زرق مجسّمی مکر مصوّری
دل خطبه وفا خواند فراز تو کز پایه چنین مانند عنبری
باری بروشنی کوی که کژ دمی خسبی فراز گنج مانا اژدری
بندی هر دمی دلها بهر خمی زلفا به موی تو نیکو دلاوری
از اشگ و چهر من پس سیم و زر تر است جعد ابجان تو بیحد توانگری
چون چهره بخیل چون ساقه نخیل پر عقده و خمی پر چین و چنبری
پیرامن قمر از مشگها له بر گردن پری از نافه پر گری
غائب بود غمم تا در مقابلی حاضر بود دلم تا در برابری
گوی نه کافرم گوی نه ظالم والله که ظالمی بالله که کافری
ظالم نه چرا مردم بخون کشی کافر نه چرا ایمان زکف بری
طوفان اشگ من عالم خراب کرد تو سالمی مگر نوح پیمبری
یا این که از گناه داری رخی سیاه در باغ جنّتی بر گرد کوثری
برمو فسون دمند افسونگران بود هم مایه فسون هم خود فسونگری
گر دیو راهزن وز دزد خانه کن یا آن پسر عمی یا این برادری
بال فرشته ز آن رو مکرّمی لام نوشته ز ابر و مدوّری
در موی پر شکن شیطان کند وطن مویا تو خود بفن شیطان دیگری
بر مو فسون دمند افسونگران تو هم مایه فسون هم خود فسونگری
آن چهره آتشست تو دود آتشی و آن روی مجمر است تو عود مجمری
گاهی به شکل میم بر گشته حلقه گاهی چو نقش لام خمیده چنبری
این خود ضرر نیست کز وصف تو قلم تو خود عطسه میزنی از بس معطّری
تو در خود من و من در خور تو ز آنک تو نادری بحسن و من در سخنوری
هم من بحسن شعر مقبول عالمم هم تو بحسن شعر مشهور کشوری
زلفا ستایشت ز آنرو که تو چون خلق صدر دین نیک و معنبری
مهدی هادی آن که نو کرده عدل او آئین احمدی و قانون حیدری
هر جا قهر او فردوس دوزخی هر جا که مهر او عین کوثری
ما قدر جاه کردم زند عدو کو روبها مزن لاف غضنفری
با چشم و جسم و خصم با قهر تو کنند هم موی ناخجی هم مژه خنجری
مسخّر زمین از روی رای تو چونانکه آسمان از ماه و مشتری
اخیار کائنات خارند و تو گلی ابرار ممکنات برگ اند و تو بری
طبعت ز فرط جود نا کرده هیچ فرق خاکت سیاه را از زر جعفری
با تو اگر حسود دعوی کند چه سود بیشعله کی کند انگشت اخگری
زادی گر از جهان خود برتری از آن او کم بها خزف تو پاک گوهری
صفر است اگر هیچ لیکن باسم او افزون شود عدد هر گه بشمری
صفری تو در جهان لیکن تو را در آن بفزاید از عمل آئین سروری
بهر عمل خدای دادت بد هر جای تا خود بیاد کنج ویرانه سر پری
یک نکته گویمت از بنده گوش دار امّا به شرط ز انصاف نگذری
القا کنی ز دل اصغا کنی به سمع بستانی آشکار و در خفیه بسپری
گو در لباس خود گوئی ز من سخن پس تو ز لعل خو همچو سکندری
طرزی ذکر شنو تا گزینمت عیان از سلک شعر نه از راه ساحری
تو یک تنی بذات لیک از ره صفات افزونی از هزار چون نیک بنگری
هست آن هزار و یک و این نیست جای تک الفاظ مشترک آن به که بستری
من نیز یک تنم لیکن همی کنم گاهی سخنوری گاهی قلندری
یک تن به صد لباس یک فن به صد اساس گه همسر اناس گه همدم پری
قا آینا خموش بسر سخن به هوش هم این است ساحری هم این است شاعری
اسرار خاصگان در محضر عوام دین به کسی نگفت در منطق دری. انتهی.