آقای محمد شیرازی متخلص بباصری فرزند مرحوم آقا میرزا فرزند غلامرضا.
از شعراء و نویسندگان جوان و حساس معاصر است، در سال هزار و سیصدو پانزده شمسی در شیراز متولد شده و اکنون بست و دو سال دارد، هنوز طفل بوده که پدرش دار فانی را بدرود گفته است، و با تحمل در دو رنج و عسرت سیکل اول دبیرستان را بیابان رسانیده در مدرسه جز بادبیات و نقاشی و حسن خط بدیگر دروس اعتنا نداشته است، خط نسخ تعلیق را بد نمینویسد.
از دو نامه که بمن نوشته است معلوم میشود که در نویسندگی بسبک جدید تسلط دارد ـ شعر را خوب و روان میسراید و بیشتر اشعارش اجتماعی است، جوانی است بسیار حساس و زود رنج و نسبت باوضاع خود و دنیا بدبین و خشمناک ، و این بدبینی در اشعار و تصویر او که فرستاده نیز آشکار است.
در تیره ماه 1337 شمسی که مولف بشیراز رفت، این جوان بدیدنش آمد و تا آخرین دقیقه حرکت از دیدارش برخورد دار بود.
و چندان اظهار کوچکی و مهبانی کرد که محال است مادام العمر از اوج ضمیرم محو شود، خدایش از گزند روزگار و مردم زورکار در کنف خود محفوظ دارد از اوست
| لعل لبت شور بپا میکند | هر نگهت شعبدهها میکند |
| هر که ترا دید ـ دل از دست داد | گندم خال تو چها میکند |
| اینهمه خون در دل ما میکنی | دل برهت باز وفا میکند |
| سر نتوان تافت ز فرمان دوست | آنچه توانگر بگدا میکند |
| چارة ما نیست بجز انقلاب | هر که نجنبید خطا میکند |
| دلم براه تو ای یار ـ جز وفا نکند | اگر چه خون ترا زا اینهم شود خطا نکند |
| دو چشم دل سیهت ـ یادگار چنگیز است | وگرنه اینهمه آشوب و خون بپا نکند |
| هزار آه دلم ـ یک اثر نمیبخشد | کسی بنالة مظلوم ـ اعتنا نکند |
| من و ثنای ستمگر ـ من و تملق خصم | من و ستایش بیدادگر ؟ خدا نکند |
| غلامت همت آنم ـ که تا نفس دارد | بزیر بارستم ـ پشت و شانه تا نکند |
| ز بیوفائی یاران غمین مباش ایدل | در این زمانه کسی با کس وفا نکند |
| مرا ز مستی و می ـ منع میکند زاهد | خودش بگوشة خلوت چکارها نکند |
| همین ز همت عالی با صری پیداست | بفقر سازد و توصیف اغنیا نکند |
| من نگویم که براه تو چها خواهم کرد | اینقدر هست که یک عمر وفا خواهم کرد |
| گر ضروریست که سر در ره معشوق دهند | سر خود در ره معشوق فدا خواهم کرد |
| گفتمش نیست بجز وصل تو درمانم گفت | دیر یا زود مرا تو ـ روا خواهم کرد |
| بیش از این صبر مرا نیست که ساکت باشم | عنقریب است کهاشوب بپا خواهم کرد |
| عالمی را من از این کار بهم خواهم زد | دست در حلقه آن زلف دوتا خواهم کرد |
| در ره عشق بلاخیزد اگر ـ با کسی نیست | سینهام را هدف تیر بلا خواهم کرد |
| کار پروانه اگر سوختن و ساختن است | کار پروانه من بی سرو پا خواهم کرد |
| سربپیچد اگر از خدمت مردم دستم | دست را از بدن خویش جدا خواهم کرد |
| با صری جز بره خلق ـ اگر گام نهی | اشک مظلومم و عمر توفنا خواهم کرد |
| دلبر امروز بدلداری من میآید | مرده را جان ز تن رفته ـ بتن میآید |
| قامت سرو اگر خم شده میدانی چیست | یارم امروز خرامان ـ بچمن میاید |
| پسته را گوی ز لبخند ببندد لب را | ز آنکه لبخند زن آن غنچه دهن میآید |
| با دوا بروی کمان و مژه خنجر وار | گوئیا باز بقصد دل من میآید |
| مشتها را ز آستین خود برون باید نمود | کاخ بیداد و ستم را واژگون باید نمود |
| پیش ـ ای ملت ـ دگر جائز نمیباشد درنگ | ریشه کن بیداد ضحاک و نرون باید نمود |
| بایدا آورد استقلال و آزادی بچنگ | وین بنای زور وزر را سرنگون باید نمود |
| برطرف بدبختی از حد فزون باید کنیم | محو موهوم و خرافات و جنون باید نمود |
| تا که جان داریم ما ـ تسلیم دشمن کی شویم | خصم را با پنجه قدرت ـ زبون باید نمود |
| دامن مام وطن را پاک میباید کنیم | خاک را از خون دشمن ـ لاله گون باید نمود |
| باصری همگام مردم شو ـ تو هم پیکار کن | خود تو میدانی که در این راه چون باید نمود |
| یکبار دگر از در میخانه گذشتیم | پیمان نشکستیم وز پیمانه گذشتیم |
| ما تالب گور ـ از سر پیمان نگذشتیم | ما از سر جان ـ در ره جانانه گذشتیم |
| جز کسب شرف در ره میهن نمودیم | جز یار ـ زهر ملت بیگانه گذشتیم |
| از گفتة دشمن دل مردان نهراسید | از هر خطری بود ـ دلبرانه گذشتیم |
| هر چند که زنجیر سزای تو بد ایدل | باز اسر تقصیر تو ـ دیوانه گذشتیم |
| مائیم که درراه حقیقت گرویدیم | یک عمر درین مرحله مردانه گذشتیم |
| ای زندگی ز شاخ تو ـ باری نچیدهام | ای بخت چون تو ـ تیره بگیتی ندیدهام |
| من مست از شراب کهنسال نیستم | مستم اگر ـ ز باده لعلت چشیدهام |
| ر ناز میفروشی و ور جور میکنی | من هر دو را بدیدة منت خریدهام |
| دارد هر آنکه داغ جدائی درون دل | غافل نباشد او ز دل داغدیدهام |
| در حیرتم ـ چرا که نباشم ـ که بیست سال | جز بار غم ز شاخ جوانی نچیدهام |
| در دست دوست ـ همچو گلی نو شکفتهام | در پای خصم ـ حالت خاری خلیدهام |
| همدوش زاهد ار که بمیخانه میشوم | عیبم مکن ـ که جامة تقوی دریدهام |
| این فخر بس ـ که من بجز از بازوان خویش | دسته طلب ز دامن دونان بریدهام |
| بلبل خموش میشود ای باصری اگر | در محفلی که نقل بگردد قصیدهام |
| وفا کردم اما ـ وفایت ندیدم | جفا کردی عمری کشیدم ـ کشیدم |
| مرابین مرابین ـ که در راه عشقت | فتادم چو از پای ـ با سر دویدم |
| ز فریادهای دل دردمندان | بپا کردم آشوب ـ هر جا رسیدم |
| نترسیدم از حبس و تبعید ـ زیرا | بجز پاکی اندر نهادم ـ ندیدم |
| براه تو ای یار ـ از جان گذشتم | ز هر چیز جز خدمتت ـ پا کشیدم |
| من از باغبان شکوه هرگز ندارم | همه ناسزا از لب گل شنیدم |
| مرا تیر چشمت چو از پا درآوردم | بفرمان دل باز سویت خزیدم |
| بیا تا که سر ز بر پایت گذارم | بیا ای امید دل نا امیدم |
| چه غم گر اسیرم ـ همین باصری بس | که در پیش وجدان خود رو سپیدم |