سیّد محمّد طباطبایى
(1257ـ1339ق.)
عنوان مقاله: پیشواى عدالت خواهى
نویسنده: محمّدباقر پورامینى
تولّد
سیّد محمّد طباطبایى در 19 ذى حجه سال 1257 ق. در کربلاى معلاّ دیده به دنیا گشود. وى در یک سالگى، به همدان منتقل شد و در حدود شش سال را نزد جدش سیّد مهدى طباطبایى گذراند و آن گاه به تهران آمد و نزد پدرش پرورش یافت.[1]
خاندان
سیّد در خاندان علم و فرهیختگى زاده شد خاندانى که در طول چند قرن، پرچمدار جهاد، فرزانگى، عقلانیت و منادى اعتلاى شیعه بودند.
پدرش، سیّد محمّدصادق طباطبایى(متوفاى 1300ق.) است. او از بزرگان عصر ناصرى و مدت شصت سال در پایتخت، معروف و صاحب نفوذ بود. از آنجا که او در محله سنگلج(پارک شهر کنونى) تهران ساکن بود، به سنگلجى نیز مشهور است. تنکابنى در وصف او مى نویسد:
«آقا سیّد محمّدصادق طباطبایى، از سادات طباطبا...، سلمان عصر و فرید دهر و از تلامذه صاحب فصول و از صاحبان علم فقه و اصول و سرآمد فحول و در امر به معروف، متصلّب و مرافعات او در نهایت استحکام و دقّت و در تهران ساکن... ]بود[. قاطبه علما از افاضات او بهره مند و از صاحبان نفوس قدسیه است.[2]
محدث قمى درباره شخصیت سیّد محمّدصادق طباطبایى آورده است:
«او سیّدى بزرگوار و عالمى پرهیزگار و پارسا و صالح بود که مردم به پیش مانده آب و غذاى او تبرّک مى جستند و او را مستجاب الدّعوة مى دانستند و همواره از او طلب دعا مى کردند. بسیار از شریعت اسلام و طریق اهل بیت عصمت حمایت نموده و در امر به معروف و نهى از منکر، بسیار جدى و کوشا بود و از ملامت هیچ کس هراست نداشت.[3]
سیّد محمّدصادق، فرزند سیّد مهدى است، این سیّد، از ناموران خطه همدان بود و مردم آن سامان از او پیروى مى کردند. مادر سیّد محمّدصادق، دختر سیّد محمّد مجاهد و نوه سیّد على، معروف به صاحب ریاض است.[4] و سیّد محمّد مجاهد نیز داماد سیّد مهدى بحرالعلوم است. بنابراین سیّد محمّد از نوادگان علاّمه بحرالعلوم، وحید بهبهانى و علاّمه مجلسى است.
تحصیل
سیّد محمّد پس از تحصیل ادبیات و مقدّمات علوم دینى، فقه و اصول را نزد پدرش سیّد محمّد صادق طباطبایى آموخت و حکمت و علوم عقلى را در مکتب میرزا ابوالحسن جلوه، حکیم نامور آن عصر فراگرفت. او همچنین مدتى نیز نزد شیخ هادى نجم آبادى به کسب تعالیم اخلاقى پرداخت و آماده عزیمت به حوزه گرانسنگ سامرا شد.
سفر به سامرا
طباطبایى در 15 شوال 1299 به عزم سفر مکه مکرمه، تهران را ترک کرد و از راه دریاى خزر به سمت آسیاى صغیر و آن گاه به اسلامبول رفت و از آنجا به مکه و مدینه مشرف شد سپس راهى نجف، کربلا، سامرا و کاظمین شد و در سامرا، به حضور پیشواى بزرگ جهان تشیّع، میرزا محمّدحسن شیرازى رسید و براى تحصیل سطح عالى در آن حوزه، رحل اقامت افکند.
طباطبایى بیشترین بهره علمى را در مکتب سامرا، نزد میرزاى شیرازى به دست آورد و بیش از یک دهه در آن سامان به شاگردى گذرانید و از یاران و نزدیکان میرزاى بزرگ به شمار مى رفت.
آیت الله طباطبایى خود در این باره مى گوید:
«دوازده سال در سامراء خدمت جنّت مکانت، میرزاى شیرازى ماندم.»[5]
ورود به تهران
ناصرالدّین شاه چون از محبوبیّت و نفوذ فوق العاده میرزاى آشتیانى سخت به هراس افتاده بود، براى تضعیف موقعیّت و تخفیف منزلت او، در پى مطرح کردن یکى از عالمان در مقابل وى بود. از این رو، از میرزاى شیرازى درخواست کرد تا یکى از عالمان مورد اعتماد خویش را به پایتخت اعزام دارد. میرزا نیز سیّد محمّد را فرستاد.
سیّد محمّد طباطبایى در جمادى الاولى 1311ق. وارد تهران شد و به جاى پدر در مسجد و محراب به وظایف دینى و اجتماعى قیام نمود. با آمدن سیّد و درایت او، صف یک پارچه و متّحد عالمان تهران، مانعى بزرگ براى درخواست ناصواب شاه شد. ناظم الاسلام کرمانى مى نویسد:
«لیکن ناصرالدّین شاه به آرزوى خود نایل نگردید چه که گمان داشت آقاى تازه رسیده را از خود خواهد نمود و به واسطه او، به مقاصدش خواهد رسید و هم توهینى به میرزاى آشتیانى خواهد نمود ولى قضیه بر عکس نتیجه داد. آقاى طباطبایى در توفیر و احترامات میرزا مبالغه و نه تنها از معاشرت شاه و درباریان تنفر مى فرمود، بلکه آنچه بزرگان دیگر از قبیل سیّد جمال الدّین اسدآبادى جرأت تصریح نداشتند و با کنایه اشاره مى کردند، تصریح و معایب سلطنت مستبدّه و مقاصد حکومت خودسرانه جابرانه را آشکار مى فرمود.»[6]
گویا مشى اعتراضى و انتقادگونه سیّد، از آغاز ورود به مرز، به گونه اى بوده است که ناصرالدّین شاه نه تنها طباطبایى را مفید براى نیل به هدف خود نمى دانست، بلکه حضور او را نیز براى سلطنت خویش، خطرناک قلمداد مى کرد. سید محمّد طباطبایى در یادداشتى که به سال 1329هـ. .ق. نوشته است، از سفر خود چنین یاد مى کند:
«ناصرالدّین شاه گمان کرده بود که غفران مآب میرزاى شیرازى اعلى الله مقامه، مرا براى برهم زدن وضع به تهران فرستاده، خبر ورود من به کرمانشاه که رسید، ناصرالدّین شاه خبر شد. به رجال دولت گفت: فلانى را هر چه ممکن است بدهید برگردد اعتنا نکرده، رو به تهران کردم به حضرت عبدالعظیم(علیه السلام) که وارد شدم، نایب السلطنه به شاه گفت: فلان کس وارد تهران مى شود تشریفاتى از جانب دولت لازم است؟ جواب داد که هیچ لازم نیست. وارد تهران که شدم، از جانب دولت ابداً تشریفاتى نبود ولى مردم زیاد احترام کردند...»[7]
طباطبایى در تهران از کسانى بود که قدم در راه معارف جدید برداشت. او مدرسه مبارکه اسلام را به سال 1317ق. در تهران تأسیس کرد و به خاطر جلب اطمینان کامل طبقات مردم، برادرش سیّد اسدالله طباطبایى را که روحانى باتقوا و مطّلعى بود، به عنوان رئیس مدرسه انتخاب کرد و سرپرستى آنجا را هم به فرزند خود محمّدصادق طباطبایى سپرد و میرزا محمّد کرمانى را به عنوان ناظم آن برگزید. میرزا محمّد، بعدها به مناسبت این مسئولیت و بنا به پیشنهاد سیّد محمّدصادق طباطبایى، به ناظم الاسلام شهرت یافت.
نقطه آغازین فعالیّت سیاسى
آغاز زندگى سیاسى سیّد محمّد طباطبایى را مى توان متأثر از فعالیّت هاى سیاسى سیّد جمال الدّین دانست. هنگام حضور سیّد محمّد طباطبایى در سامرا، وى با سیّد جمال مکاتباتى داشته است و سیّد جمال الدّین که در لندن حضور داشت، با ارسال نامه هایى، طباطبایى را براى ورود به ایران و رهبرى جامعه اسلامى آماده مى ساخت.[8]
بى شک افکار روشنگر سیّد جمال الدّین اسدآبادى، به عنوان یک اندیشمند دینى در عصر ناصرى، نهضت بیدارى اسلامى را بر ضد استبداد داخلى و استعمار خارجى، شکل داد به نحوى که مى توان از ارتباط این نهضت با شکل گیرى نهضت مشروطیت سخن گفت. امتیاز سیّد جمال با روشنفکران و تحصیل کرده هاى خارجى، چون میرزا ملکم خان نیز قابل توجه است. روشنفکران، الگوهاى غربى را تنها راه نجات مى پنداشتند. این غربزدگى، فقط به شعارهاى آزادى خواهى و حق حاکمیت ملّت و مبارزه با استبداد داخلى خلاصه مى شد هر چند به قیمت خودباختگى و زمینه سازى استعمار خارجى باشد.
سید جمال الدّین اسدآبادى در مدت اقامت در ایران و پس از آن، آماج حملات ریز و درشت بود و هر کس که به نحوى با وى در ارتباط بود نیز از این موج در امان نماند. سیّد محمّد طباطبایى هم به جرم دوستى با سیّد جمال متهم بود بدان حد که درباریان، مردم را از مصاحبت با سیّد محمّد برحذر مى داشتند. ناظم الاسلام مى نویسد:
«روزى یکى از دوستان مرا ملاقات نموده و در مقام پند و اندرزم گفت: به آشکار خدمت آقاى طباطبایى نروید و طریقه احتیاط را از دست ندهید. سبب را پرسیدم گفت: جنابش را متهم نموده اند به این که جمهوریّت را طالبند و قانونیّت مملکت را مایل به این جهت، پادشاه را به ایشان رغبتى نیست و درباریان را به ایشان میلى نیست در جواب گفتم:
اى پدر پند کم ده از عشقم *** که نخواهد شد اهل، این فرزند
من ره کوى عافیت دانم *** چکنم کاو فتاده ام به کمند
لیکن شرم داشتم که از حالات سیّد (جمال) تصریحاً از آقا (طباطبایى) سئوال کنم یا از این مقوله سخنى میان آرم جز این که پاره اى از مکاتیب مرحوم سیّدجمال الدّین را که به عنوان حضرتش نگاشته بود، دیده و استسناخ مى نمودم.»[9]
انقلاب مشروطیت
طباطبایى از ارکان مهم مشروطیت ایران و از مؤسّسان آن است. سعى و مجاهدات او به حدى حائز اهمیت است که مى توان گفت بدون کوشش ها و حمایت هاى او، آزادى خواهان موفق به برقرارى مشروطیت نمى شدند.[10]
سید محمّد طباطبایى مدعى است که از اوّل ورود به تهران، درصدد تأسیس مجلس شوراى ملّى و ایجاد عدالت خانه بوده است عدالت خانه اى که بعدها به مشروطه تغییر یافت. ناصرالدّین شاه از این سلوک سیّد ناراضى و غالباً گله مند بود.
با مرگ ناصرالدّین شاه، فرزندش مظفرالدّین شاه در سن 45 سالگى به پادشاهى رسید. او امین السّلطان را عزل کرد و اداره امور کشور را به دست عین الدّوله سپرد. خشونت هاى عین الدوله، فقر عمومى و ظلم به مردم، ایرانیان را به ستوه آورد و زمینه طغیان عمومى را فراهم آورد. ماجراى مسیو نوز بلژیکى، حادثه بانک روسى، به چوب بستن بازرگانان و تعطیلى بازار تهران، جرقه خیزش عمومى را فراهم آورد چون اعتراض مردم در مسجد بازار به خشونت کشیده شد، رهبران در منزل آیت الله طباطبایى گردآمدند و سرانجام مهاجرت به حرم حضرت عبدالعظیم، نخستین حرکت جمعى بود که صورت گرفت.
مهاجرت صغرى
آیت الله طباطبایى در ماه شوال 1323ق. با دیگر همراهان، عالمان و روحانیان به حرم حضرت عبدالعظیم پناهنده شدند. آیت الله طباطبایى مى نویسد:
«بنا شد مقاصد نوشته شود هر کسى چیزى خواست از قبیل رد مدرسه خان مروى که امام جمعه ضبط کرده بود و عزل عسکر گارى چى و امثال اینه من نوشتم آنچه مقصود است، مجلس عدالت است قبول کردند و به شهر آمدیم.»[11]
آنچه که در این تحصن به چشم مى خورد، «عدالت خانه» است نه «مشروطه» و خواست اصلى سیّد محمّد طباطبایى، ایجاد عدالت خانه براى کسب سعادت مردم بود. به گفته ناظم الاسلام، حتى عدّه اى از رجال درصدد برآمدند تا با دادن رشوه، او را از همگامى با مردم بازدارند ولى وى استوار ایستاد.[12]
شاه پس از شنیدن درخواست عالمان، اعلام کرد که با خواست آنان موافقت شده است و سرانجام عالمان و مردم همراه، به شهر تهران بازگشتند. عین الدوله هرگز حاضر به تن دادن به خواست آنان نشد و اجراى آن را به تأخیر مى اندخت. سیّد محمّد طباطبایى ساکت ننشست و نامه هایى را خطاب به شاه و عین الدوله نگاشت.
سید که مظفرالدّین شاه را پادشاهى رقیق القلب و کم درک مى شمرد،[13] در نامه خود به شاه چنین نوشت:
«اعلیحضرتا! مملکت خراب، رعیّت پریشان و گداست. تعدى حکام و مأمورین بر مال و عرض و جان رعیت دراز، ظلم حکام و مأمورین اندازه ندارد. از مال رعیّت، هر قدر میلشان اقتضا کند، مى برند. قوه غضب و شهوتشان به هر چه میل و حکم کند، از زدن و کشتن و ناقص کردن، اطاعت مى کنند. این عمارت و مبل ها و وجوهات و املاک، در اندک زمان، از کجا تحصیل شده؟ تمام، مال رعیت بیچاره است. این ثروت همان فقراى بى مکنت است که اعلیحضرت بر حالشان مطلعید. در اندک زمان، از مال رعیت، صاحب مکنت و ثروت شدند.
حالت حالیه این مملکت، اگر اصلاح نشود، عنقریب این مملکت جزء ممالک خارجه خواهد شد البته اعلیحضرت راضى نمى شوند در تواریخ نوشته شود: در عهد همایونى، ایران به باد رفت اسلام ضعیف و مسلمین ذلیل شدند.
اعلیحضرتا! تمام این مفاسد را مجلس عدالت، یعنى انجمن مرکب از تمام اصناف مردم که در آن انجمن، به داد عامه مردم برسند، شاه و گدا در آن مساوى باشند (برطرف خواهد کرد).
مجلس اگر باشد، این ظلم ها رفع خواهد شد خرابى ها آباد خواهد شد خارجه طمع به مملکت نخواهد برد عثمانى تعدى به ایران نمى تواند بکند در زاویه حضرت عبدالعظیم(علیه السلام)سى روز با کمال سختى گذارنیدم تا دستخط همایونى در تأسیس مجلس مقصود شد. شکر به جا آوردیم و به شکرانه این مرحمت، چراغانى کرده، جشن بزرگى گرفته شد به انتظار انجام مضمون دستخط مبارک روزگار مى گذارندیم اثرى ظاهر نشد. همه را به طفره گذرانیده، بلکه صریحاً مى گویند این کار نخواهد شد و تأسیس مجلس، منافى سلطنت است. نمى دانند سلطنت بى زوال، با بودن مجلس است. بى مجلس، سلطنت بى معنى و در معرض زوال است.
اعلیحضرتا! سى کرور نفوس را که اولاد پادشاهند، اسیر استبداد یک نفر نفرمایید به خاطر یک نفر مستبد، چشم از سى کرور فرزندان خود نپوشید.»[14]
در این نامه، باز از عدالت خانه یا مجلس عدالت یاد شده است، سیّد محمّد طباطبایى در نامه اى دیگر، به عین الدوله چنین نوشت:
«مى دانید اصلاح اینها ]خرابى مملکت و استیصال مردم و خطراتى که ایران را احاطه کرده [منحصر است با تأسیس مجلس و اتّحاد دولت و ملّت و رجال دولت با علما. عجب در این است که مرض را شناخته و طریق علاج هم معلوم، ولى اقدام نمى فرمایید... . در علاج چنین مریض، آیا مسامحه رواست و یا علاج را به تأخیر انداختن، سزاوار است؟ به خداوند متعال و به جمیع انبیاء و اولیاء قسم، به اندکى مسامحه و تأخیر، ایران مى رود. من اگر جسارت کرده و بکنم، معذورم زیرا ایران وطن من است. اعتبارات من، در این مملکت است. خدمت من، به اسلام، در این محل است. عزّت من، تمام بسته به این دولت است. مى بینم این مملکت به دست اجانب مى افتد و تمام شئونات و اعتبارات من مى رود پس تا نفس دارم، در نگه دارى مملکت مى کوشم بلکه هنگام لزوم، جان در راه این کار خواهم گذاشت.
این مملکت و این مردم را اسیر روس و انگلیسو عثمانى نفرمایید. عهد چه شد؟ قرآن چه؟ عهد ما براى این کار، یعنى تأسیس مجلس بود و الاّ ما به الاشتراک نداشتیم. مختصراً ]اگر[ اقدام در این کار فرمودید، ما هم حاضر و همراهیم. اقدام نفرمودید، یک تنه اقدام خواهم کرد... فعلاً دفع شر عثمانى نمى شود مگر به این مجلس و اتّحاد ملّت و دولت و رجال دولت و علما.»[15]
عین الدوله خشونت را فزونى بخشید و به دستگیرى و تبعید رجال دینى و سیاسى پرداخت. در یک حمله نیروهاى دولتى به مردم، طلبه اى به نام سیّد عبدالمجید به شهادت رسید. پس از این واقعه، آیت الله طباطبایى و دیگر رهبران دینى، تصمیم به خروج از تهران گرفتند.
از عدالت خانه تا مشروطه
عالمان و مردم، با سختى ها و نگرانى هاى فراوانى در سال 1324ق. به قم مهاجرت کردند و این مهاجرت به مهاجرت کبرى معروف شد. متأسفانه دو روز پس از رفتن عالمان به قم، بست نشینى در سفارت انگلستان صورت گرفت. متحصّنان در سفارت، بازگرداندن عالمان به تهران، عزل عین الدوله و تأسیس عدالت خانه را خواستار شدند. با گسترش مبارزات مردمى، واژه عدالت خانه به مشروطه تغییر داده شد. آنچه طباطبایى و امثال او را به پذیرش این واژه وارداتى و اروپایى راغب کرد، این بود که مراد وى از این جنبش، تغییر سلطنت استبدادى به مشروطه بود و مراد از مشروطه، تعیین رسوم معیّن براى محدودیت هاى شاه و وزیران بود.[16] نگاه او به مشروطه (کنستیتوسیون)، غیر از ماهیت تعارض گونه اش با مذهب بود و وى آن را همان عدالت خانه اى مى دانست که در پى تحصیلش بود.[17]
سرانجام، شاه عین الدوله را عزل نمود و مشیرالدوله را به جاى او گمارد و سپس فرمان تأسیس مجلس شوراى ملّى را صادر کرد.
عالمان چون دیدند که متحصّنین حاضر به ترک سفارت نیستند، عصبانى شدند و از قم پیام فرستادند که مقاصد شما و ما انجام گرفت از سفارتخانه برخیزید و بیش از این نمانید که ادامه این کار، موجب فساد خواهد بود. اگر شما خواسته هاى دیگرى دارید، ما، در حرم حضرت عبدالعظیم تحصن مى کنیم تا آن خواسته ها نیز انجام شود.[18]
تأسیس مجلس
اوّلین جلسه اى که درباره مشروطه تشکیل شد، در روز 25 رجب 1324ق. در قصر فرح آبادبود. در این مجلس، مظفرالدّین شاه طى بیاناتى از خواسته دیرینه خود در اعطاى آزادى به مردم سخن راند و خدمات طباطبایى را ستود.
در 18 شعبان همان سال، مجلس تشکیل شد و طباطبایى در یکى از جلسات آغازین مجلس، در نطقى خطاب به نمایندگان گفت:
«فرد فرد شما مکلفید به تکالیفى که خدا و رسول در قرآن مجید معین فرموده است، عمل نمایید. هرگاه به تکالیف خود عمل کنید، نزد خدا و رسول و پادشاه و چهل کرور نفوس محترم ایران محبوب و بزرگ و باشرف خواهید بود و العیاذ بالله اگر به هواى نفس و اغراض فاسد شخصى رفتار کنید، مسئول و مردود خدا و رسول و شخص همایونى و ملّت خواهید بود. بدانید و آگاه باشید بارى بس گران به دوش گرفته اید. خوب تعمق و تفکّر نمایید. با وجدان خودتان محاکمه کنید اگر در بین راه واخواهید ماند و این بار امانت ملّى را درست به منزل نخواهید رسانید و به دست خود این گوهر گرانبها را به دزدانى که فعلاً با کمال جلادت در کمین مى باشند، خواهید داد، بهتر این است که قبل از آنکه بار را به دوش بگیرید، فکرى نمایید. مسئولیت 40 کرور نفوس است، مسئولیت شرف انسانى است مسئولیت نزد خدا و رسول است مسئولیت وجدان است. اکنون همه انظار، به سوى شماست تا با این ودیعه ملّى چه مى کنید».[19]
با نفوذ جریان غرب گرا و وابسته به بیگانگان و دربار، دیدگاهى متمایل به غرب در برابر جریان روحانیان شکل گرفت که حضور این طیف در تدوین قانون اساسى و متمم آن محسوس بود. با غفلت برخى رهبران دینى و شاید اعتماد آنان به این عناصر، رگه هاى گرایش هاى غرب گرایانه در مشروطه آشکار شد و آن را به ورطه اى انحرافى سوق داد.
در این مجلس، حتى درگیرى هاى ساده ترى نیز بر سر آداب و رسوم سنتى و فرنگى بود طباطبایى با اجراى سنت هاى غربى در مجلس مخالفت مى کرد. تقى زاده درباره عادت کف زدن و احسنت گفتن در مجلس مى گوید:
«عادت احسنت گفتن به نطق وکلا، خواه از طرف خود وکلا و خواه از طرف تماشاچى ها، از اینجا ناشى شد که در اوایل افتتاح مجلس یکى دو دفعه مردم براى نطق هاى خوب، به قاعده کف زدند ملاّها که در مجلس حاضر بودند، برآشفته و مخصوصاً آقا سیّد محمّد طباطبایى گفت: ما فرنگى نیستیم که کف بزنیم. گفتند: پس چه باید بکنیم؟
گفت: احسنت بگویید.»[20]
به توپ بستن مجلس و رنج هاى پس از آن
پس از درگذشت مظفرالدّین شاه، فرزندش محمّدعلى میرزا، بناى ناسازگارى را با مشروطه گذاشت، با وجودى که مجلس اوّل مدارا مى کرد و مقاومت جدى از خود نشان نمى داد، ولى سیّد محمّد طباطبایى به همراه سیّد عبدالله بهبهانى به خوبى مقاومت کرد.
در 4 جمادى الاولى 1326ق. شاه به باغشاه کوچید و آرایش جنگى گرفت و در 23 همان ماه، قواى قزاق به فرماندهى لیاخوف روسى، مجلس را به توپ بستند.
طباطبایى به اتّفاق بهبهانى، به ناچار به باغ امین الدوله رفتند و در آنجا اوباش و اراذل لیاخوف آن دو را یافتند و پس از اهانت و آزار بسیار، تا آنجا پیش رفتند که محاسن ایشان را کنده، با هتاکى آنان را به باغشاه بردند، هنگامى که مردم از این حادثه آگاهى یافتند، فریاد مى زدند:
«اى نامسلمانان! اینان پیشوایان دین و رهبران ما هستند، چه کرده بودند که آنها را به این حال انداختید.»
به گردن سیّد زنجیر انداختند و با بى احترامى زیاد وى را در باغشاه محبوس کردند.[21]
سید محمّد از باغشاه به فرزندش سیّد عبدالمهدى نامه اى ارسال کرد که در آن آمده بود:
«نور چشمى! آقایان تمام و میرزا (سید محمّدصادق طباطبایى) در باغ شاه سالم هستند چند نفر از وکلا هم هستند. در راه، سربازها ما را برهنه کرده اند دو سه ثوب عبا و عمامه زود بدهید بیاورند. مبادا دست به تفنگ بکنید که کار خیلى خراب است و تعزیه تمام نشده ]است[».
طباطبایى عاقبت پس از مدتى که در حوالى شمیران و ونک متوارى بود، در ماه شعبان 1326ق. به دستور محمّد علیشاه به مشهد تبعید گشت و در این شهر فعالیّت سیاسى را ادامه داد و کمیته مجاهدین را تشکیل داد و به روشنگرى ادامه داد. سیّد محمّد مى نویسد:
«محمّدعلى میرزا به تخت نشست و کرد آنچه کرد مجلس را به توپ بست. آقا سیّد عبدالله مرحوم را روانه کرمانشاه و مرا به مشهد مقدّس فرستاد تا بختیارى ها مملکت را از شر او آسوده کردند و من به تهران آمدم.[22]
نقش علماى نجف در دوران استبداد صغیر، برجسته بود و زمینه قیام عمومى علیه شاه را فراهم آورد. سرانجام تهران فتح شد و احمد شاه به جاى پدر نشست.
طباطبایى پس از فتح تهران توسط مشروطه خواهان، در هفتم شعبان 1327ق. وارد تهران شد.[23] این در شرایطى بود که شیخ فضل الله نورى اعدام شده بود.
به دلیل نفوذ عناصر و جریان هاى روشنفکر و ضد اسلام و حتى مخالفان سابق مشروطیت، حرکت عمومى به انحراف کشیده شد و فاتحان تهران با کشتن شیخ فضل الله نورى، به انزواى راهبران دینى پرداختند.
آیت الله طباطبایى پس از بازگشت به تهران، در پیامى که براى خانواده شیخ فرستاد، ضمن تسلیت شهادت شیخ، صریحاً اعدام وى را عمل دشمنان اسلام و ایران خواند که «براى ضعف روحانیت و استقلال و عظمت ایران، مخالفین بدان مبادرت ورزیده اند».[24]
ویژگى هاى رفتارى
طباطبایى در میان مردم، از احترام زیادى برخوردار بود. دربار و دولت سخت از او حساب مى بردند و مردم نیز به شدّت به او دلبسته بودند.[25] ناظم الاسلام کرمانى مى نویسد:
«تا کنون عالمى به این خوبى و آگاهى و صحّت و انصاف ندیدیم. سیاست مى داند خطور خارجه را مى خواند به حقوق ملل عارف، به قوانین ممالک و دول واقف، ملّت دوست، معارف خواه، وطن شناس، دولتخواه، به مواقف و مقتضیّات عصر آگاه، با دانش و دوربین، موشکاف و جوان مرد، باذوق و اهل درد، براى وطن، شب و روز در چاره جویى و خیرگویى...»[26]
سال هاى واپسین
آیت الله طباطبایى سال هاى واپسین عمر را به گوشه نشینى و انزوا گذرانید. وى در حالى که از کشتن آیت الله سیّد عبدالله بهبهانى بسیار متأثر بود،[27] از صدمات وارده بر خود چنین یاد مى کرد:
از صدماتى که در توپ بستن مجلس به من زدند، حالت وحشت و خیال دست داده است و از این رو، به من سخت مى گذرد. اگر کسى باشد که مرا مشغول کند، حالم بهتر مى شود. در ونک، کسى نیست من تنها هستم. دستم از چاره ها کوتاه و راه دراز پیش جز به خداوند و رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) و ائمه هدى(علیهم السلام) امیدى ندارم».[28]
سرانجام آیة آلله طباطبایى در سال 1339ق. در تهران درگذشت در حالى که از فرجام نهضت مشروطه دلخوش نبود. پیکر سیّد را که بیش از نیم قرن براى کسب عظمت مردم ستمدیده تلاش کرد، پس از تشییع باشکوه، در جوار حرم حضرت عبدالعظیم حسنى(علیه السلام) در کنار قبر پدرش به خاک سپردند.
کتابخانه با ارزشى از مرحوم طباطبایى به یادگار ماند که بعدها توسط بازماندگان وى به کتابخانه مجلس شوراى اسلامى اهدا شد و امروزه در تالارى در دسترس دانش پژوهان و اهل تحقیق قرار دارد.
از مرحوم سیّد محمّد طباطبایى چهار پسر و سه دختر به یادگار ماند. پسران او عبارتند از:
1. سیّد ابوالقاسم طباطبایى که حاشیه بر ریاض و رساله اى در وجوب حجاب از آثار قلمى اوست.
2. سیّد محمّدصادق طباطبایى (مدیر روزنامه مجلس)
3. سیّد عبدالمهدى طباطبایى.
4. سیّد عبدالهادى طباطبایى.[29]
در نوشته هاى سالهاى پایانى عمر طباطبایى چنین آمده است:
«انسان هر چه به مرگ نزدیکتر مى شود، معنى فرمایشات بزرگان دین را مى فهمد که مى فرمایند به دنیا علاقه پیدا نکنید و دل به علایق آن نبندید زیرا صدمه مرگ، جز علاقه چیزى نیست.»[30]
[1]. تاریخ بیدارى ایرانیان، ناظم الاسلام کرمانى، ص 61.
[2]. قصص العلما، میرزا محمّد تنکابنى، ص 122.
[3]. فوائد الرضویه، شیخ عباس قمى، ص 210.
[4]. یادداشتهاى سیّد محمّد طباطبایى، به کوشش حسن طباطبایى، نشر آبى، ص 10.
[5]. همان. ص 70.
[6]. تاریخ بیدارى ایرانیان، ص 64.
[7]. یادداشتهاى سیّد محمّد طباطبایى، ص 78.
[8]. ایران و جهان اسلام، عبدالهادى حائرى، آستان قدس رضوى، مشهد، 1369، ص 134.
[9]. تاریخ بیدارى ایرانیان، ناظمالاسلام کرمانى، ص 70.
[10]. تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، مهدى ملکزاده، ج 1، ص 172و173.
[11]. همان، ص 58.
[12]. همان، ص 6.
[13]. همان، ص 78.
[14]. تاریخ مشروطه ایران، احمد کسروى، ص 85.
[15]. همان، ص 81 و 82.
[16]. تاریخ مشروطیت ایران، ابن نصرالله تفرشى، ج 2، ص 26.
[17]. شیخ فضلالله نورى، و مشروطیت، مهدى انصارى، ص 70.
[18]. تاریخ بیدارى ایرانیان، ص 563.
[19]. یادداشتهاى سیّد محمّد طباطبایى، ص 32.
[20]. مقالات تقى زاده، تهران، 1349، ج 1، ص 354.
[21]. یادداشتهاى سیّد محمّد طباطبایى، ص 6.
[22]. همان، ص 35.
[23]. همان.
[24]. مکتوبات، اعلامیه ها و چند گزارش پیرامون نقش شیخ فضلالله نورى در مشروطیت، محمّد ترکمان، ج 2، ص 356.
[25]. همان، ص 6.
[26]. تاریخ بیدارى ایرانیان، ص 72.
[27]. یادداشتهاى سیّد محمّد طباطبایى، ص 35.
[28]. همان، ص 86.
[29]. تاریخ بیدارى ایرانیان، ص 72.
[30]. همان، ص 84.