آقای محمد کریم شاعر فسائی متخلص بحامد ـ فرزند احمد
از شعراء معاصر است، ترجمهای که برای نگارنده فرستاده است با مراعات اختصار عیناً نقل میشود: شغل خراز و زارع و از نژاد علماء و فقهاء شهرستان فسا هستم و در 1280 شمسی متولد شدهام، و بدون هیچگونه تحصیلات قدیمه و جدیده قریب بیست هزار بیت در زندگی خود تا کنون سروده که پانزده هزار آن قریباً بنام «عشقنامه» در توحید و مدیحه پیغمبر اکرم حضرت محمد بن عبدالله (ص) و علی مرتضی (ع) و جانشینان بر حقش جمع آوری نموده ـ پنجهزار بیت آن سیاسی و بنام «هوسنامه» که فعلا چندان علاقه و اقدامی جهت طبع آن ندارم سروده ـ مرام و مسلک فقیر مسلمان شیعه اثنی عشری و در طیقت پیرو طریقة حقه نعمت اللهی پیرو قطب الاقطاب جناب آقای حاج محمد حسن صالح علیشاه گنابای
در سال 1332 (شمسی) برای طبع و نشر آثار خود عازم تهران گردیده کلیه ابیات و اشعار در تهران مفقود گردید ـ مدت چهل روز در تهران سرگردان بود تا اینکه بوسیله نمودن آگهیهای زیاد و گفتار آقای صبحی وسیلة رادیو و دوندگیهای بیحساب پیدا گردید ـ که دیگر موفق بطبع و نشر آن نگردیده، و فعلا مشغول غلط گیری و نشر آن هستم ـ تا خدا چه خواهد ـ آثار حقیر اغلب اوقات در جرائد فارس و مجلات کانون شعراء تهران و کتاب اسرار خلقت و کتاب گلزار ادب مشاهده میفرمائید ـ نمونهای از اشعار خود بنظر مبارک تقدیم میدارم:
نگارند هم عیناً بخوانندگان محترم تقدیم و قضاوت درباره آنها را بخودشان واگدار میکنم:
از اجتماع و مردم دنیا بری شدم پنهان ز دیدگان بشر چون پری شدم
از باغ و سنبل و گل و بلبل گذشتهام در کوه رفته همدم کبک دری شدم
از مردم دو رنگ و دو رو جان بلب رسید جان داده هر زمان که بیک محضری شدم
از قیل و قال واعظ شهر آمدم ملول سرگشته هم ز مستمع و منبری شدم
جمی مرا چو بت بپرسنند از هوس بعضی شکسته، چون صنم آذری شدم
با هیچکس دلم نپذیرد بجز خدای از کفر و دین گذشته کنون یکسری شدم
با اینکه کفر و دین نشناسم بغیر عشق در لفظ عام متهم از کافری شدم
مذهب بغیر عشق ندانم بروزگار بر هر غیر عشق بود ـ مفتری شدم
پرسیدم از مکان نگارم ز هر کسی در خانهاش ز پیر مغان رهبری شدم
سوادگران عشق، ببازار معرفت داده نشان یار و منش مشتری شدم
عزلت گزین بخانه جانان شدم ز عشق از ما سوی و کون و مکان مدفری شدم
جانانه داد طبع روانی و گفت نغز در دل گشاد حکمت و در شاعری شدم
دامن نمود پر ز گهر ز آب دیدهام گفتم بمفلسان ـ هله من گوهری شدم
جانان زد اعتراض چوباجان خریدمش هر دم ببین ببخت بدخود جری شدم
دل چون سپند بر سر آتش نهاد و رفت از بزم عاشقان جهان مجمری شدم
با اینکه ز هر هجر چشاند به جامدش
شیرین بکام خلق جهان شکری شدم
گر چه در فقرم کنون ـ یکروز دارا میشوم در جهان چون آفتابی آشکارا میشوم
گو که در بحر حقیقت چون کفم در چنگ باد عاقبت در زمانی سنگ خارا میشوم
بر سرم چرخ و فلک گردد اگر چون آسیا زیر سنگ آسیائی من مهرا میشوم
همچو کوهی من نگهبانم زمین و آسمان کی لگد کوب مخالف همچو صحرا میشوم
گر چه گرد آلود ننگ و نام باشم در جهان از بد و نیک جهان آخر مبرا میشوم
همچو منصوری اگر بر دار آویزم کنند من انا الحق گو ـ ز دل ـ با صوت غرا میشوم
دشمن ار تیر ملامت میزند بر سینهام دانم از بار است و با دشمن مدارا میشوم
باشد این گفتار نغزم ماندنی و خواندنی تا ابد در بزم رندان مجلس آرا میشوم
عاشق صدر جهان گردیده حام از ازل
خودنمائی نیست دارد ـ در بخارا میشوم
مثنوی ذیل را در جواب عبدالحسین بهمنی شاعر گفته است و در کتاب «اسرار خلقت» چاپ شده:
ز بیچون نامة سرهنگ اخگر جهان گردیده، پر از مشک و عنبر
بلی گردد مطاع خلق عالم هر آنکس، شد مطیع حی داور
بلی هر کس که پوید راه دادار خدا او را شود همواره رهبر
ادیبا: بهمنی، این نکته بگذار عزیزم بهمنی، زین قصه بگذر
شفت آید مرا از چون تو شخصی که باشی نکته سنج و نکته پرور
بجای آنکه پوئی راه ایزد بجای آنکه گوئی ـ شکر داور
گذاری پایة گستاخی آنجای که هر کس بشنود، گردد مکدر
ادیبا کی بری پی بر حقائق وگر عقلت شود صدره فرونتر
مکن چون و چرا ز اسرار مخفی که سرها، در تحیر مانده زین در
اگر او خار با گل آشنا کرد چه میدانی ز حکت خیر یا شر
مشو گستاخ چون پروانه با شمع که ترسم قهر او سوزد ترا پر
مرا زین بیش یارای سخن نیست وگرنه سفتمی صد گنج گوهر
پی اقناع و رفع اشتباهت بود کافی بیان نغز اخگر
جسورانه اگر حامد سخن راند
چو عذر آورد، بر جرمش تو منگر