مرحوم میرزا عبدالحیم لوّاف (شعر باف) متخلص بحشمت
از شعراء خوب و قصیده سرایان کم نظیر معاصر بود ـ که عمری طولانی یافت ـ و در اشعار خود هیچگاه کسی ار مدح یا فدح نکرد و او را اشعار نغز بسیار بود که از راه تسامح و درویشی همت بر جمع و تدوینش نگمارد.
نگارنده در شیراز محضرش را درک کرده، و از گفتههای سودمندش استفاده برده است.
حشمت در بدیهه سرائی تسلطی داشت ـ و او را فرزندی بنام احمد حشمت زاده است که او نیز شاعریست ماهر و ترجمهاش گذشت .
صاحب کتاب «شهر شیراز» وفاتش را در صد و چهار سالگی در مرداد ماه هزار و سیصد و سی شمسی نوشته است ـ از اوست:
قصائد:
ایخواجه تا کی و چند پابست حرص و هوی بگذر ز خواهش نفس بردار بند ز پا
برگیر دل ز هوس ایخواجه نیم نفس بگریز از همه کس خود را رسان بخدا
تا چند غصه و رنج داری تو از پی گنج خود این سرای سپنج نابود هست و هبا
در این جهان دو رنگ نبود مجال درنگ ای اهل دانش و هنگ تا چند خبط و خطا
از این سرای غرور راهی است تا لب گور آن مشکل و در نزدیک گشته بما
کن فکر زاد سفر کز این سرای دو در باید نمود گذر بیگفت و چون و چرا
چون مرگ هست یقین مسپار جز ره دین زیرا که نیست جز این ز آنخوف هیچ رجا
دین چیست؟ صحبت پیر ـ آن پیر پاک ضمیر بی شبه و مثل و نظیر در خل ارض و سما
جانی بصورت تن ـ روحی مثال بدن دانای سر و علن دارای مهر و وفا
از یک کلام ملیح وز یک بیان فصیح صد مرده را چو مسیح جان بخش و روح فزا
از شک و شائبه دور سر تا قدم همه نور دائم بحال حضور اندر خفا و ملا
گفتار او همه جان معنی روح روان در آشکار و نهان بر خلق راهنما
در اسم و رسم کریم در طبع و خوی حلیم باخاص و عام رحیم بی شید و زرق و ریا [1]
با جمله خلق رؤف با اهل فقر عطوف ماهی بری ز خسوف مهری بنور و ضیا
صاحب مقام رضاـ سر حلقه عرفا سلطان فقر و فنا منصور دار بقا
استاد مکتب عشق دانای مطلب عشق ساقی مشرب عشق سر مست جام ولا
حشمت توهم زوفا از روی صدق و صفا
در حلقه عرفا کن جان خویش فدا
قصیده ناتمام ذیل را در نکوهش دنیای دون و خلق نااهلش سروده است:
دلا بر گیر از دنیا دل و اهل چو انعامش که عامش هست چون انعام و خاصش بدتر از عامش
بندی دل تو بر این دیولاخ و خلق چون دیوش چه داری چشم انعام از گروه همچو انعامش
آسودگی و راحت از دهر و شب و روزش که شامش را نباشد بام و بامنش هست چون شامش
واقف هیچکس گردیده از عنوان و بنیانش نه آگه هیچکس گردیده از پایان و فرجامش
بن ویران سرای بی سرو بن چند بندی دل که کس نادیده آغاز و نخواهد دید انجامش
نامی نمانده در زمانه از کی و تختش بجز اسمی نمانده در میانه از جم و جامش
پنهان خود دام ابلیس است و نعمتهای او دانه طمع از دانهاش بر دار و ایمن باش از دامش
بی دیگ طمع ای خام بر خوان جهان تاکی بکش دندان حرص ار پختهای از پخته و خامش
و دست و دل و کام و دهان از عیش و نوش او
که نوشش نیش و سوزش سوک و ناکامی بود کامش
لب ننگ و نام اندر زمانه چند میکوشی که نامش بدتر از ننگ و ننگش بهتر از نامش
غزل:
مهم ز آن نرگس فتان جادو هزاران فتنه انگیزد ز هر سو
پیش چشم بی آهوی آنشوخ ز خجلت خیره ماند چشم آبرو
ز طاق آسمان افتد مه نو اگر ماهم نماید طاق ابرو
مهیم دارم که از چرخ نکوئی نتابید است تخورشیدی به از او
شود گر سرو با قدش برابر شود مه بارخش گر هم ترازو
گریزد ماه از میزان بعقرب در آید سرو از بالا پهلو
زند پهلو بسلطانی عالم گدائی را که بنشاند بپهلو
لب و دندان آنشوخ شکر لب شکسته قدر لعل و نرخ لو، لو
بیا حشمت از این دار مکافات
ببدخواهان خود هم باش نیکو
هر که را با صنمی نیست سری در سرش نیست ز دانش اثری
چشم از هر دو جهان دوخت چو باز هر که بگشود برویت نظری
پای کوبان ز لحد برخیزم گر کنی بر سر خاکم گذری
هر که انکار پریرویان کرد ز آدمیت نشنیده خبری
قطعه ذیل را در شکایت از اوضاع زمان شغل خود گفته است:
ای آنکه بکسب فضل کوشی بشنو ز من این کلام شافی
ز نهار مبند دل بدانش بیهوده مکن تو سعی وافی
کاین دوره دون نواز ظالم وین چرخ ستم شعار جافی [2]
هر زنج که بردم و نمودم اندر فن شعر موشکافی
در سجع و ملائمات و ایهام در ردف و روی و در قوافی
دادند مرا بعکس پاداش کردند ز من نکو تلافی
اکنون پی کسب لقمة نان با طبع روان چو آب صافی
چون شعر نمیخرند ناچار قانع شدهام بشعر بافی
این قطعه دلکش است حشمت
اندر حق اهل شعر کافی
رباعیات:
پند مخور می که بشرع است حرام این قول صحیح است ولی بهر عوام
خاصان چه زیانی دارد با پختگی تمام ای زاهد خام
آن که مدام در غم خویشتند چون کرم بریشم همه بر خویش تنند
بنده آن قوم که اندر ره دوست از خویش گذشتهاند و بی خویشتند
اگر چه ما کمتر از گدای رهیم بی نیاز از هزار پادشهیم
گاه بر آسمان سر افرازیم بر زمین گاه کم ز خاک رهیم
هم ز فیض گدائی در دوست شاه بی تخت و افسر و کلهیم
از صفای ضمیر و پرتو عشق نور بخش جمال مهر و مهیم
عشق چون آفتاب و ما ذره عشق چون کهربا و ما چ و کهیم
خانه دل چو گشت منزل دوست فارغ از مسجد و ز خانقهیم
گر دو عالم عوض دهند بما یکسر موی دوست را ندهیم
نه بفکر سریم و نه دستار نه بقید عمامه و کلهیم
یک از زنگ و کید و شید و ریا فارغ از دلق ارزق و سیهم
حشمتا باغ خلد قسمت ماست
گر چه زا فرق تا قدم گنهیم
[1] ـ گویا اشاره بمرحوم میرزا عبدالکریم منصور علی است که از مشایخ طریقت سلسله صفی علیشاهی نعمة اللهی و از معاصرین بود.
[2] ـ جافی: بکسر فاء بمعنی جور کننده است