مرحوم میرزا اسمعیل شیرازی متخلص بخائف
از شعراء معاصر بود و در وعظ و خطابه دست داشت ـ در سال هزار و دویست و هفتاد و هشت در شیراز متولد متولد و در هفت سالگی بمرض آبله مبتلی و از دو چشم نابینا شد. معذلک علوم عصر خود را فرا گرفت و حافظ قرآن بود و بامداد و شبانگاه در مسجد نو شیراز و مقبره حضرت میرسید محمد بمنبر میرفت و زبان بوعظ و اندرز میگشود و عامه را راهنمائی میفرمود ـ نگارنده بملاقاتش نائل آمده و از گفتار نغزش مستفید شده است.
دیوان اشعارش را در شیراز چاپ کردهاند ولی مغلوط است ـ سال فوتش بدست نیامد ولی در سال هزار و سیصد و چهل و پنج ( 1305 شمسی) که دیوانش را چاپ کردهاند در قید حیات بوده ـ از اوست:
تا سخن از دهن تنگ تو پیوست بهم نفی و اثبات بیکمرتبه بنشست بهم
سخن از کشتن من بر لب شیرین داری نه عجب موت و حیات من اگر هست بهم
تا زبد مستی چشمان تو ما را چه رسد هر دو را جام می و خنجر در دست بهم
بینی آنسان که تو بینی بمیان تیغ بدست ایستاده که نیفتند دو بد مست بهم
در سر زلف زدم دستی و در پای تو ریخت عشق دست من و پای تو فرو بست بهم
زلف بر چین تو بر ساعد سیمین عجب است صد یک ماهی وا فگندن صد شست بهم
آنچنان سوخت دلم را که دلش بر من سوخت جام باسنگ فریب است که بشکست بهم
این بتعظیم تو خم آمد و آن ریخت بپای
پیش بالا و رخت سرو و سمن پشت بهم
دستم اگر بری ز جان از تو رها نمیکنم پایم اگر بسر نهی ترک ترا نمیکنم
در سر عشق تو بسی عیب کنند هر کسم هست سزای من که سر بر تو فدا نمیکنم
گفتیم از خدای خود وصل مرا همی بجو در تو اثر نمیکند ـ ورنه دعا نمیکنم
من گنهی نکردهام تا تو عقوبتم کنی بل گنه این بود که من ترک وفا نمیکنم
با همه دشمنی ـ بیا ـدوستی مرا ببین بل گنه این بود که من ترک وفا نمیکنم
با همه دشمنی ـ بیا ـ دوستی مرا ببین گر تو خلاف میکنی من صنما نمیکنم
رفتن و آمدن ببین ـ سرو نمیرود چنین پرده ز روی حور عین ـ پیش تو وا نمیکنم
تا سر زلف آن صنم دست دهد کشیدنم من بهوای مشک چین ـ فکر ختا نمیکنم
گفتمش آخر ای صنم ـ صلح بدوسان کنی گفت اگر همی کنم ـ من بشما نمیکنم
از دل و جان گدای تو خائف بینوای تو بر همه رحم اگر کنم ـ من بگدا نمیکنم
گر التفات کنی و رعنان بگردانی بر آنچه رأی تو باشد عیان بگردانی
بپات افتم و چون نامه در نپیچم روی اگر تو چون قلمم سر زبان بگردانی
دلم بعشق تو بر هر چه هست خائف نیست
جز آنکه از من چشم امان بگردانی
ما در این حلقه نکردیم گناه عجبی همه دارند بزلف تو نگاه عجبی
از پریشانی خود که هر که بجمعی ببرد[1] من بگیسوی تو آورده پناه عجبی
میکنم هر دمی از عشق تو شوری شیرین میزنم هر نفس از شوق تو آه عجبی
قامتت سر و نه هر سرو که سرویست روان عارضت ماه ـ نه هر ماه ـ که ماه عجبی
گر تو گوئی که بتنگی دهان هیچم نیست بر خلافش دل من هست گواه عجبی
چشم در ابرو و مژگان توسان دیده بهشت زا پس و پیش و چپ و راست سپاه عجبی
با نباتی چو تو شیرین که برآئی خودرو نیشکر را نتوان گفت گیاه عجبی
گر سرودست بپای تو کند خائف نیست
بلکه میجوید از این مرتبه جاه عجبی
رباعی:
آن هیچ ندارد که ترا یار ندارد چشمی که نبیند بتو دیدار ندارد
بر بام میا اینهمه تاروت نبینند غارت رود آن باغ که دیوار ندارد
خطاب بمرحوم فرخی یزدی مدیر روزنامه طوفان که از شعراء و آزادیخواهان معاصر بوده گفته است:
ای فرخی اینسخن که عنوان کردی بس مشکل اهل حال آسان کردی
الحق تو قیامت کنی از کلک و زبان پس نام جریده از چه طوفان کردی؟
[1] ـ این مصراع مفشوش و بیمنی است ظاهراً غلط چاپ شده است.