محمد خان متخلص بدشتی فرزند حاجی خان فرزند جمال خان فرزند رئیس حسینخان فرزند رئیس جمال.
محمد خان در سال 1246 در قریه شنبه (بضم سین معجمه) متولد شد، و در محضر پدرش و فضلائی که در آنحدود بودند علوم ادبیه پارسی و تازی را بیاموخت، و پس از فوت حیدر خان ضابط دشتی بحکومت آن نواحی منصوب گشت، و بنای حکومت خود را بر آبادی خور موج و بذل و بخشش و اجراء عدالت و تشویق فضلا و شعراء و دانشمندان و دستگیری بیچارگان و مستمندان گذاشت، و درب خانه خود را بروی عموم مردم از وضیع و شریف باز گذاشت ـ و چنانکه در ترجمه آقای دبیر گفته شد میرزا فتحعلی معمار شیرازی را از شیراز بخواست و بمهندسی او عمارت حکومتی و حمامی مستحکم در خور موج بساخت (که از قرار مسموع با آنکه صد سال از بنای آن میگذرد هنوز باقی است) و انصاف فطری او را بر آنداشت که ابیاتی در انتقاد اعمال امثال و اقران خود سروده و برسنگی نقر و بر سر در عمارت تو بنیاد خود نصب کند، که در دیوانش چاپ نشده:
هزاران خانه را بر باد دادم که تا بنیاد این خانه نهادم
از این دست استدم ز آندست دادم چنین کاری کرم نامش نهادم
دیوان اشعارش که شامل قصائد و غزلیات و رباعیات اوست و افزون از پنجهزار بیت میباشد با مقدمهای که منشی مخصوص میرزا محمد حسن بن محمد حسین قزوینی متخلص به «آیت» بران نوشته و او را از راه چاپلوسی (العیاذبالله ) بمقام الوهیت رسانیده! بهمت حاج غلام حسین تاجر دشتی مقیم بوشهر بخط میرزا مهدی شیرازی در مطبعه گلزار حسنی بسال 1319 در بمبئی چاپ شده است.
اشعارش بویژه غزلیاتش از حیث مضمون و روانی و انسجام قابل تحسین است و در ردیف دوم از گفتههای اساتید سخن قرار میگیرد.
شعاع الملک در اشعه شاعیه مینویسد: دیوانی از وی بخط میرزا آیت قزوینی مکمل تراز دیوان مطبوعش حاضر دارم.
و آیت سابق الذکر در مقدمه دیوان مطبوعش چنین گوید: با وجود مشغولی خدمت سلطان و اعمال دیوان مع توجه در اصلاح کار رعیت و قضای حوائج نیازمندان این بحر طامی را علو همت و سمو فکرت تا کجاست و قریب بیکصد تن شاعر مکمل را چندان قصائد محکم با مبالغههای معظم در توصیف و ستایش او چراست.
مصراع: نمیراد جانی که انصاف کرد ـ و جز این دفتر آنحضرت را از نتایج ضمیر مظهر نظماً و نثراً بالفعل بسیاری موجود است ـ از آن جمله سه کتاب مبین است با کلمات متین که هر یک از آن در حکمت عملی ناسخ کتب اوائل است و کاشف حجب مسائل ـ چون دو مجلد از آن توفیق اتمام یافته و یک مجلد دیگر قریب بانجام است ـ چون شایسته نمود که قلیل ذکری از آنها در این دیباچه شود ـ
تفصیل کتب ثلاثه: اول کلام الملوک است منظوم ـ در وزن حدیقه حکیم معنوی شیخ سنائی غزنوی و جام جم اوحد الدین مراغی و مقدمة آن مشتمل است بتمجید حضرت واجب الوجود و اثبات نبوت عامه و خاصه و توکید ولایت خاصه با دلائل شافی و براهین کافی ـ اصل کتاب جامع درر ـ نصایح ـ حکمت لوائح سلاطین عجم از کیومرث تا انوشیروان بین قباد بترتیبی هر چه واضحتر ـ و خاتمة آن محتوی بار جوزه صواب و شرح حالی از ناظم کتاب و التزام ذکر اسامی سیارات سبعه و بروج و اشکال فلکی که معروف است بصور بدالرحمن ـ و اشاره بجمع صنایع شعری از محسنات بدیع و حروف قافیه و عیوب ملقبه و غیر ملقبه و آنچه منسوبست بدین علم شریف ـ و اینهمه بتقریب واقع است.
کتاب دیگر مسمی بنمکدان که نمک خوان حکمت است و مرحوم جراحت اهل فضلتالله در قاتل: میمکد انگشت من پیر خرد طفل وار ـ تا سر انگشت من یافت نمکدان او ـ و این کتاب نثره انتساب نثر است بطرز اسلوب شیرازة دفتر بلاغت گلستان هزار دستان ریاض سخن پردازی افصح المتکلمین شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی و بهارستان مولانا عبدالرحمن حامی و پریشان موید فارسی حضرت فاآنی.
کتاب سیم که هنوز حلیه اختتام نپذیرفته نامیده شده است به «طریق السلوک» در این خجسته نامی خلاصه حکایت بداعت آیات کلیل الدمنه را که از مصنفات بیدپای برهمن است، بلهجتی خوش و سبکی دلکش منظوم فرموده و ابواب فصاحت بروی ناظرین گشوده است ـ فقیر از هر یک از این سه کتاب شطری موجز در اینجا ایراد میکنم ـ تا جویندگان فضل را از آن فایده باشد.
خوانندگان محترم: از این عبارات که با تکلف زیاد و انشاء مغلق و براعت و استهلال نوشته شده نتیجه گرفتند که دشتی سه جلد کتاب بنظم و نثر پرداخته است یکی بنام «کلام الملوک» و دیگری مسمی به «نمکدان» و سه دیگر «طریق السلوک» آنگاه آیت از هر کدام نمونهای میآورد و در آخر مینویسد: این روزها هم کتاب خسرو و شیرین نظامی را جواب گفته، و هنوز بانجام نرسانیده است و شعاع الملک در اشعه شعاعیه مینویسد: «علوم نیست که کتاب نمکدان از دشتی است یا جیحون یزدی و این از آن بیغما برده یا آن از این»
اما حاجب شیرازی (ترجمهاش گذشت) که چند سال در خدمت دشتی بوده بمرحوم عبرت نائینی صاحب مدینه الادب گفته بوده که نمگدان از تألیفات دشتی است
وفات یا قتل دشتی: میتوان گفت که دشتی کشته شده است، و سبب قتل او را ذیلا مینویسیم:
حاج غلامعلی عطار شیرازی مقیم بوشهر که از خویشان نگارنده بود در جوانی و پیش از آمدن ببوشهر با پدرش در دستگاه دشتی بوده و او نقل میکرد که دشتی سالی یکبار برای ملاقات والی فارس (که در آن اوقات غالباً فرهاد میرزا معتمد الدوله یا برادرش مراد میرزا حسام السلطنه بود) بشیراز میرفت ـ و مالیات ابو ابجمعی خود را میپرداخت و ضمناً با فضلاء و شعراء شیراز مخصوصا فرهاد میرزا که مردی دانشمند بود اغلب حشر و نشر و مشاعره داشت، در یکی از مسافرتها حینیکه سوار بر اسب بود و با خدم و حشم خود در کوچههای شیراز گردش میکرد، فرهاد میرزا در رسید و دشتی احتراماً از اسب پیاده شد فرهاد میرزا احوالش را پرسید، و در ضمن مالمه بر زبانش جاری شد که نصیر الملک (حاج میرزا حسنعلی خان) از تو گله دارد که بشیراز آمده ولی بدیدن او نرفتهای.
دشتی که بعلت تمول و فضیلتی که داشت غروری بهمرسانیده بود در جوابش گفت: قربان ـ نصیر الملک یکی از حاشیه نشینان مجلس چاکر است، و او میبایست بدیدین جان نثار بیاید ـ فرهاد میرزا بعداً این گفته جسورانه را به نصیر الملک رسانید، و نصیر الملک از این سخن برآشفت و کینه دشتی را بدل گرفت و منتظر فرصت نشست تا بموقع خود تلافی کند ـ تا سال 1298 که نصیر الملک حکمران بوشهر و مضافات شد، دشتی ار ببوشهر خواست، و در بدو امر باو احترام گذاشت و پس از چند روز مطالبه مالیات عقب افتاده دشتی کرد که در حدود ده هزار تومان بود ـ و چون دشتی قادر بپرداخت نبود مهلت خواست، و نصیر الملک قبول نکرد، دشتی اجازه خواست که بدشتی رود و پول تهیه کرده بیاورد، باز از راه دشمنی و کینه دیرینه و بتصور اینکه شاید از دشتی برنگردد پیشنهادش را نپذیرفت و دستور حبسش داد و دشتی مدت نه ماه در زندان بود و بعلت گرمی هوا در زندان مریض شد و بمرد
بنابراین دشتی بگناه یک جمله بیمورد و کینه شتری نصیر الملک مستبد جان عزیز را باخته است از اوست:
غزلیات:
آن ترک پریچهره که آشوب جهانست مانند پری از نظر خلق نهانست
صاحب نظران دیده بپوشند که آن شوخ غارتگر دینست و بلای دل و جانست
سواد است زیانی که بسودای تو باشد در عشقتو هر کس که کند سود زبانست
هرگز ننماید برخ حور نگاهی چشمی که برخسار نکویت نگرانست
تا گشت روان از برم آن سرو خرامان ما را ز دو چشم از پی او آب روانست
هیچ از دهن تنگ تو ای شوخ نشان نیست بگشای لبی کز دهنت دل بگمانست
گیسوی تو و خال تو چون دانه و دام است مژگان تو و ابروی تو تیر و کمانست
گر طرة تو مار بود ـ از چه بنار است؟ ور زلف تو شیطان ـ ز چه در باغ جنانست؟
بر ما گذرد از سر ناز آن بت طناز چون عمر عزیز است، از آنرو گذرانست
در عشق تو دشتی نکند یاد جوانی
گر پیر شد از هجر ـ ولی بخت جوانست
بدوزخ با تو جناب نعیم است بجنت بی تو مانند جحیم است
مرا باک از جفایت نیست زیراک جفا بر عاشقان رسم قدیم است
نه از وصلت امیدی هست ما را نه در هجرت مرا یکذره بیم است
یقین یاد از سر کوی تو برخاست که این بونه انفاس نسیم است
تو بخرامی و سرو بوستابی ز رشک قامتت یکجا مقیم است
کرم کن ساقی امروزم شرابی که فردا هم خدای ما کریم است
ز بیم آنکه تیر تو نباشد بجان من ـ از آنم دل دو نیم است
نمیرد زندة عشق تو تو هرگز که لعلت جان ده عظیم رمیم است
براه عاشقی دشتی قدم نه
که تا مقصد صراطی مستقیم است
مژگان چشم یار من از ابروان گذشت یاران حذر کنید ـ که تیر از کمان گذشت
دیشب فتاد شور قیامت ـ میان جمع چون حرفی از میان تو اندر میان گذشت
در حیرتم از این که بر اهل زمین چه رفت ز آن شعلههای آه که از آسمان گذشت
ما در جوانی از غم تو پیر گشتهایم بنگر که در غمت چه به پیرو جوان گذشت
سنبل ز تاب رفت و گل از رنگ و بوفتاد چون وصف روی و موی تو در بوستان گذشت
تا چشم نیم مست تو دیدم بچشم دل هم من زل بریدم و هم دل ز جان گذشت
دشتی رضای دوست چو در نیستی توست
اندر رضای دوست ز خود میتوان گذشت
نسیم باد صبا مشکبار میآید مگر که از سر کوی نگار میآید؟
چو بوی زلف تو آرد نسیم پنداری هزار قافله مشک از تتار میآید
چو کاروان تو بر خاک من گذار کند وجود من ز پیش چون غبار میآید
خبر دهید بطفلان که نی سوار شوند که پیر خسته دلی نی سوار میآید[1]
ز بیم آنکه نچینند یک گل از گلزار هزار ناله زار از هزار میآید
دلی بزلف تو چون پای بست گشت او را نگاهدار که روزی بکار میآید
چو دیدهایم رخ خوب عالم افروزت بچشم چشمة خورشید تار میاید
دوباره زندگی رفته را ز سر گیرم پس از هلاکم اگر بر مزار میآید
اگر شمار غم عشق تو کند دشتی
شمار ناشده روز شمار میآید
بدان سان گریم از دنبال محمل که ماند دست و پای ناقه در گل
ز اشک چشم مجنون بیخبر بود که لیلی سوی هامون راند محمل
ز چشم رفتی و هر جا[2] کنم روی همه روی تو بینم در مقابل
بود آسان ز جان دل بر گرفتن گرفتن دل [3] ز جانانست مشکل
دوبار از تن رود جان بعد کشتن رود از دست اگر دامان قاتل
یقین خسرو بشیرین دل نمیداد اگر میدید این شیرین شمایل
در این ویران چرا منزل گزینم که ما را جای دیگر هست منزل
بصورت گر برفت از چشم دشتی
بمعنی کی تواند رفت از دل
بند پنجم از دوازده بندی که در مرثیه گفته است
آندم چرا زمین و زمان بی اثر نشد وین آسمان بزیر و زمین بر زبر نشد
آندم که پر دمید براو چون هما ز تیر این کرکس فلک ز چه بی بال و پر نشد؟
آندم که سر ز سرور دین دست کین برید هستی سوی عدم ز چه بی پا و سر نشده
آندم که سر زد از بشر این فعل ناسزا بهر چه قطع هستی نوع بشر نشد
آندم که از قضا و قدر سر زد اینعمل بهر چه نفی حرف قضا و قدر نشد
آندم که سر و قد جوان ز پا افتاد نخل امیدها ز چه سان بی ثمر نشد
آن آتشی که در حرم شاهدین زدند بهر چه برق خرمن هر خشک و تر نشد
آندم که ریخت خون جگر گوشة رسول بهر چه خاک سرخ ز خون جگر نشد
آندم که اهل بیت رسالت اسیر شد گردون چرا اسیر کمند خطر نشد
از کربلا بکوفه چو شد بار بسته شان
بر ناقه برهنه نشاندند خسته شان
رباعیات:
ملا علی از چوب و گل و خشت حرام از بهر خدا مسجد کی کرده تمام
کز کوتهی سقف بهنگام نماز بایست قعود کرد بر جای قیام
در مدح سلطان مراد میرزا احسام السلطنه والی فارس:
از عدل گهی مرز خراسان گیری وز داد گهی ملک سلیمان گیری
هستی تو حسام سلطنه در همه حال ز آنست که شرق و غرب آسان گیری
[1] ـ که پیر خسته دلی ـ در بحور الالحان چنین است ـ ولی در دیوان مطبوعش «که پیر شیفتهای» چاپ شده ـ همانا مرحوم فرصت تبدیل با حسن کرده است
[2] ـ بحور الالحان: هر سو
[3] ـ بحور الالحان: بجای دل ـ جان است ـ ولی در دیوانش دل است و این صحیح است.