آقا بزرگ شیرازی متخلص بذره.
از شعراء قرن سیزدهم هجری است ـ فسائی مینویسد: در وقتیکه عبدالباقی میرزا متخلص بعشرت حکمران بنادر و گرمسیر فارس شد ـ ذره قصیدهای در مدح او گفت و از او خواست عبای بوشهری کرد ـ و شاهزاده مسؤولش را باجابت مقرون نساخت و ناچار ذره قطعه ذیل را بدیهة گفت:
سروش دوش بگوش دلم چنین میگفت اگر سلوک به بود و نبودخواهی کرد
بمدح عشرت اگر صفحهای زیان کردی بذم او ورقی نیز بود خواهی کرد
بجای خلعت اگر آن عبای من پوشد باین لباس بمحشر نمود خواهی کرد
رباعی:
نراد دغل باز جهان روز و شبان در ششدر حیرت آورد پیرو جوان
تختهاش بود آسمان و مهرهاش انجم خورشید و مهند کعبتینش ـ تو بدان
لغز ـ بادنجان
از ترک سیاه چرده بت غالیه پیکر همشیره ریحانی و همشهری عنبر
رومیست درون تو و بیرون تو زنگی از نسل صهیبی و هم از دورة قنبر
همرنگ ز حل باشی و اینطرفه که گویند منسوب ابر مشترئی ـ در همه محضر
گر روز و شب استی ـ ز چه بر عکس شب و روز باشد شب تو ساده ـ و روز تو پر اختر
بیزهد و گنه روی و دلت تیره و روشن اینت ز چه شد مقبل و آنت ز چه منکر
شاه حبشی و بسرت تاج زمرد لیکن ز ختن هست بهمراه تو لشکر
در برت سیه جامه بسر سبز عمامه نز اهل عراقی و نه از آل پیمبر
سید قرشی هست و تو باشی حبشی رنگ عمامهات از سر بربایند بخنجر
وآنگاه کنند از تن تو پوست بخواری در روغن تابیده گذارندت پیکر
بس سرکه ـ که ریزند بر آن پیکر مجروح تا هیچ نماند ـ اثری از تو ز کیفر
سر سبز و سیه بختی ـ از آن هر دو بگویم
هستی تو ولی و عدوی میر فلک فر
غزل:
می قوت پیرانست ـ با یار جوان خوشتر می راحت هر جانست ـ با رطل گران خوشتر
در راغ چه میپوئی؟ وز باغ چه میجوئی گر لاله سخن گوید ـ ور سروروان خوشتر
هنگام زمستانست ـ روز خوش مستانست آنرا که شبستانست ـ از قصر جنان خوشتر
گر خلوتکی داری چنگی و می و یاری از عاقل و هشیاری از ملک جهان خوشتر
باشد ثمر هستی بیخوی و سر مستی نیکو هنری هستی ـ از خلق نهان خوشتر
زاهد همه سالوس است هشیاری و افسوس است ننگ است نه ناموس است بیزاری از آن خوشتر
در راه وفا کیشی ـ با هر که کنی خویش گر مصلحت اندیشی ـ از سود و زیان خوشتر
خورشید نه ای ذره ـ بر خویش مشو غره
در عشق شدن بره ـ از شیر زیان خوشتر
از چه ای شوخ نمیپرسی ـ از آه دل من ستم از حد چه بری؟ چیست گناه دل من
نرم شد صخره صما ـ و ندارد پروا دل سخت تو ز احوال تباه دل من
ناله و آه و فغان دارد و فریاد خروش ای شه حسن حذر کن ـ ز سپاه دل من
زلف بر باد هی دمیدم ـ و غافل از آن که جز او جای دگر نیست ـ پناه دل من
روشن از روی سفید تو بود و رنه جهان تیره گشتی چو شب از دود سیاه دل من
چشم و زلف تو بافسونگری و عیاری میزند از چه بهر مرحله راه دل من
از سر مهر دل ذره بدست آر ـ دمی
ای که خورشید جهانی و ماه دل من
در سال هزار و دویست و نود در شیراز وفات یافت.