مرحوم میرزا عبدالله متخلص برحمت فرزند میرزا محمود متخلص بحکیم فرزند میرزا محمد شفیع معروف بمیرزا کوچک متخلص بوصال شیرازی
از اطباء حاذق و شعراء و دانشمندان و خوشنویان قرن سیزدهم و نیمه اول قرن چهاردهم هجری است ـ این مرد بزرگ عارف که میتوان بیدریغ کلمة «انسان کامل» را در بارهاش بر زبان جاری ساخت در سال هزار و دویست هفتاد در شیراز متولد و در هیجده ماهگی یتیم شد ـ و عمویش «وقار» پرورش او را بعهده گرفت ـ و عم دیگرش «توحید» او را درس داد، و خط نسخ را آموخت، و بتحصیل علم طب مشغول شد، و طب قدیم و پارهای از طب جدید را بیاموخت و در سال 1325 با پسر عمش «اورنگ» بهندوستان رفت و سالی در بمبئی بکار طبابت اشتغال داشت، سپس بشیراز برگشت و مشغول طبابت شد.
نگارنده این اوراق در سال 1338 با او آشنا و بزودی فریفته مراتب فضل و دانش و حسن خلق او شد، ولا اقل هفتهای یکبار خدمتش میرسید، و از خرمن دانشو مهر و محبتش میکرد، و مرا دوستی بنام ابراهیم دشتی متخلص بصدیق بود که در بوشهر مسلول شده و برای معالجه بشیراز آمده بود، و من او را بمطب مرحوم رحمت بردم، و رحمت او را با داروهای ایرانی و کباب دنبلان (بیضه گوسفند) معالجه کرد، که مدتی غذای او را منحصر بآن کرده بود ـ در اوان مداوا شبی در خدمتش بودیم، و ازهر در سخنی میراندیم، و من میدیدم که دسته دسته زنان و مردان بیمار میآمدند ـ و آنها را معاینه میکرد و نسخه مینوشت و هیچگاه مطالبه حق الطباله نمیکرد.
و گاهگاه یکی از بیماران دو قران روی میزش میگذاشت و میرفت و رحمت بدان التفات نمیکرد و همچنان سرگرم معاینه و نوشتن نسخه میبود، و بیماران دیگر میآمدند و یکی دو قرانی را که دیگران گذشته بودند برداشته میرفتند!!
مرا از اینمعامله خنده عارض شد، و رحمت علت را متفسر آمد ـ ماجرا را گفتم ـ او نیز بخندید و گفت: «بلی حق الطبایه من چنین است که میبینید، عدة کمی میدهند و زمرة دیگر بر میدارند چه باید کرد مردم بضاعت ندارند و امر زندگانی من از فروش داروخانهآی که دارم بعسرت میگذرد» رحمت در حسن خلق و مدارای با خلق و بی آزاری و مراعات حال تهی دستان ضرب المثل بود تا آنجا که حتی آزاد جانوران موإی مانند مار و عقرب را هم جائز نمیدانست چنانکه یکی از دوستان مؤلف میگفت: روزی در خدمتش بودم ناگاه عقربی جراره بمن نزدیک شد، برخاستم وارده کشتش را کردم، دستم را گرفت و گفت مگر شما را نیش زده است که قصد هلاکش را داری؟ گفتم: نه، ولی بمضمون «اقتل الموذی قبل ان یوذی» میخواهم دیگران را از نیش جانگزایش مصون دارم ـ فرمود: نه، بگذار برود که جان دارد و جان شیرین خوش است و هر طور بود از هلاکش مانع شد و مرا در حیرت گذاشت.
سخن گوتاه کنم، من بجرأت میتوانم گفت که در تمام عمر شصت سالة خود در ایران مردی را که بتوان انسان کاملش نامید جز رحمت و دو سه نفر دیگر ندیدهام.
رحمت علوم ادبی ـ ریاضی ـ طبیعی ـ الهی را در خدمت اعمام خود میرزا محمد داوری و میرزا ابوالقاسم فرهنگ و میرزا احمد وقار آموخته بود و طب قدیم را در محضر حاج میرزا حسن فسائی مولف فارسنامه ناصری و طب عملی را از میرزا احمد اشتر طبیب شیرازی فرا گرفته بود ـ چون جد مادریش حاج میرزا زین العابدین رحمتعلی شاه قطب سلسله نعمة اللهی بود لهذا و قار تخلصش را رحمت قرار داده بود.
رحمت در حکومت ظل السلطان پسر ناصر الدین شاه قاجار در فارس بریاست انجمن حفظ الصحه انتخاب شد، و تا سال 1339 این سمت را داشت، و در این سال از طرف وزارت معارف بریاست اداره معارف فارس برقار گشت، و چند سال در این شغل باقی بود و خدماتی انجام داد، و اوقات فراغت از کار اداری را صرف خدمت بنوع و معالجه بیماران و تالیف میکرد ـ و شبانه روز با ضعف پیری مشغول خدمت بهموطنان بود تا سال هزار و سیصد و چهل و چهار که برای تجدید دیدار پسر عمش اورنگ (که فوق العاده باو علاقه داشت) قاصد طهران شد، و پس از دیدن او بشیراز برگشت و بلافاصله خبر ناخوشی اورنگ را شنید و بار دیگر مهیای رفتن بطهران شد، و هنوز حرکت نکرده بود که از مرگ او آگاه و آشفته و مهموم و مریض شد، و پس از یک شبانه روز دار فانی را بدرود گفت و روح پر فتوحش بشاخسار جنان پرواز کرد.
رحمت را در طب و ریاضی و اسطرلات و خط و شعر مصنفاتیست که هیچکدام چاپ نشده است.
و چندین سال هم تقویم رومیزی بسبک جدید چاپ و نشر میکرد.
او را از زوجه اش که دختر وقار بود و دو پسر باقیماند بنام های مصطفی بجهت و یوسف وصال ـ از یوسف خبری ندارم ولی ترجمه آقای بهجت که طبیب و شاعر است در این کتاب آوردهام.
بر حسب وصیت خودش او را در نزدیکی بقعه شیخ ابوالوفاء که از عرفاء متقدم است دفن کردند [1] و تاریخ فوتش را مرحوم شوریده چنین گفت:
سال فوتش از مطلع باز گفت شوریده
بهجتی برحمت بین با وصال یزدانی [2]
1344
و شعاع الملک از او بهتر گفته است:
رفت بیرون یکی از جمع و گفت:
رحمت امروز میرسد بوصال [3]
1344
غزل ذیل که اقتفا بعزل خواجه است از اوست:
مرا که دستخوش نفس و پای بست تنم روا نباشد اگر لاف معرفت بزنم
برون نیامدم از چاه طبع بیژن عقل اگر نه یار شود لطف خاص تهمتنم
چنان ز باده کبر و غرور مدهوشم که احتیاج نباشد بباده کهنم
همیشه دعوی توحید میکنم بزبان خدا کناد که بادل یکی بود سخنم
فریب جامة سالوس من مخور ای شیخ که نیست غیر تکبر درون پیرهنم
بظاهر ار چه خود آموزگار توحیدم ولیک چون شمنان[4] در هوای هر دو تنم[5]
مگر ز باغ حقیقت بمیوهای برسم که این درخت هوی و هوس ز دل بکنم
گرم مدد نکند فیضهای یزدانی کجا رهائی باشد ـ ز کید اهرمنم
هزار شکر که چون رحمت از ره انصاف
چو عیب خود نگرم عیب دیگران نکنم
از بسکه خیره شد نظرم در جمال تو برداشت عکس مردمک دیده خال تو
ریزد خیالم از مژه جای سرشک ـ از آنک در سر نمانده هیچ بغیر از خیال تو
اندوختم بخانة دل مالها ز عشق و آنخانه خانه تو شد و مال ـ مال تو
خطت نوشته است مثالی بقتل من با خون عاشقان برخ بی مثال تو
و آنگاه با عقیق لبت مهر کرده است داده بدست قامت با اعتدال تو
گر پای بر سرم بنهی فخرها کنم فرخنده آنسری که شود پایمال تو
گر مجلسی ز حسن فروشان بپا شود یوسف کند مقام بصف نعال تو
آن قال و قیلها که ز عشق است در جهان چون بنگریم نیست بجز قیل و قال تو
اندر محاق رفت ز خجلت هلال ماه چون جلوه کرد ابروی همچون هلال تو
گویند هیچ فرضی محالی ـ محال نیست اما بود محال ـ خیال وصال تو
ای شاه حسن ـ اگر بنوازی گدای خویش بالله که هیچ کم نشود از جلال تو
رحمت که در هوای تو عمرش بسر رسید
روزی نپرسیش که چگونه است حال تو
ساقیا خیز و بپیمای شراب تا کی تا مگر باده کند چارة این غمناکی
ز آتش باده بر افروز چراغ دل ما تا بآبی بفروشیم ـ وجود خاکی
پند واعظ مشنو باده دیرینه بیار که بود پند وی از غایت بی ادراکی
جامة جان که بلوث غم دهر آلوده است بجز از باده تا کسی نپذیرد پاکی
رشتة زلف تو و سوزن مژگان خواهم تا مگر بخیه زنم سینه باین صد چاکی
چشم خونخوار تو خون همه مسکینان ریخت تزک مخمور ندیدیم بدین سفاکی
کی دل ایمن شود از چشم تو و زلف سیاه شب بدین تیرگی و دزد باین چالاکی
من نه آنم که ز کوی تو بدشنام روم که کند زهر تو اندر دل ما تریاکی
دولت وصل تو و رحمت مسکین هیهات
مرد خاکی چه کند ـ با ملک افلاکی
[1] ـ اقتباس از گلشن وصال و اطلاعات شخصی.
[2] ـ چنانکه آشکار است شوریده اسامی رحمت و پسر و عم و جد او را در این مصراع آورده است.
[3] ـ لطف سخن و کلمه وصال که بدو معنی در این مصراع آمده بر اهل فن و معرفت پوشیده نیست و در حقیقت شعاع ملهم بوده است.
[4] ـ
[5]ـ