مرحوم حاج سید علی حکیم کازرونی متخلص برحمت فرزند حاج سید عباس مجتهد طباطبائی کازرونی معروف بحاج مجتهد.
از فقهاء و مجتهدین و عرفا و حکماء اشراقی و شعراء دانشمند معاصر است و چون در ماه ذیحجه متولد شده بود او را حاج سید علی میخواندند والا استطاعت زیارت خانة خدا را نداشت.
نگارنده مکرر درک فیض محضرش را کرده و اغلب در خدمت مرحوم رحیم آقا طریقت (که از شاگردان او و از اساتید منطق نگارنده بود) در محضر درس آن علامة عصر حضور یافته و گاهی اظهار علم را سری جنبانیده است ولو چیزی نفهمیده که هنوز جوان و مشغول تحصیل مقدمات بوده است.
باری این مرد بزرگ در تمام علوم عصر خود اعم از فقه و اصول و تفسیر و حدیث و منطق و کلام و حکمت و نطق و خطابه و ادبیات فارسی و عربی و ریاضیات سر آمد اقران بوده بویژه در حکمت اشراق که استاد مسلم میبود و در شاعری و سخن پردازی و احاطه بفنون سخن سرائی نیز طبعی غرا و مهارتی تام داشت و رحمت تخلص میکرد.
گاهی بمنبر میرفت و مردم را ارشاد میفرمود و خواص از مفاوضاتش استفاده میکردند و عوام بتحریک قشریون و اهل ظاهر مرتدش میپنداشتند.
حکیم در هفت سالگی (سال 1285) از کازرون بشیراز رفت و در مکتب خواندن و نوشتن فارسی را بیاموخت و تحصیل را ادامه میداد که خبر فوت پدرش رسید، ناچار بکازرون برگشت و پس از انجام امور خانوادگی مجدداً بشیراز رفت (1291) و در یکی از حجرات مدرسة آقا بابا خان مشغول تحصیل شد.
مقدمات و ادبیات عربی را در خدمت مرحوم حاج سید محمد علی کازرونی فرا گرفت و حکمت را در محضر درس حاج شیخ احمد معروف بشانه ساز و فقه و اصول را نزد شیخ محمد حسین مجتهد شیرازی آموخت، و در ضمن تحصیل و تکمیل معلومات خود نیز بطلاب علوم دینیه درس میداد و پس از دوازده سال استفاده وافاده بنجف اشرف رفت و در محضر درس بسیاری از فقهاء و مجتهدین آنشهر مخصوصاً مرحوم آخوند مولی محمد کاظم خراسانی علوم منقوله را تکمیل کرد، و دوازده سال در نجف بود تا سال 1315 که بموطن و مولد خود (کازرون) برگشت، و اهالی آنشهر مقدم او را گرامی داشتند ـ و بنا باصرار اهالی تا سال 1319 در آنجا اقامت داشت، در آن سال بشیراز رفت و در مسجد نو حجرهای گرفت و بتدریس مشغول شد ـ و در شاه چراغ امامت میکرد، و مدرسه مقیمیه و خانه نشیمن خود کتابهای حکمی منجمله اسفار اربعه و فصوص الحکم را درس میداد و از جمله شاگردانش آنهائی را که میشناسم و با نگارنده دوست بودند مرحومین حاج شیخ محمد کریم سر پله و رحیم آقا طریقت و آقای میرزا محمد علی موحد بودند که همه از دانشمندان معاصر محسوب شده و میشوند.
مرحوم رحمت با آنکه در حکمت الهی و فلسفه یونانی تبحر داشته است مردی عابد و زاهد و عارف مشرب بوده و عبادات اسلامی ماثور از ائمه اطهار را کاملا بجای میآورده و در فروع دین متعبد بوده است، و در مجلس مرحوم مجدالاشراف قطب سلسله ذهبیه حضور پیدا میکرده و از او استفاده معنوی میبرده است و چون در ایران ندای مشروطه و آزادی بلند شد بتقویت این فکر کوشید و دو ساله بفارسی و عربی در تمجید عدل و داد و آزادی نوشته و نیز در تأسیس مدارس جدیده سعی وافی مبذول داشت.
حکیم با آنکه خود مجتهد مسلم بود و پدرش نیز فقیه بوده با آندسته از فقهاء که جنبه ریا کاری و عوام فریبی داشتند و اصولاً باریا کاران و خشک مقدسان ازهر طبقه و صنفی که بودند میانه خوبی نداشت ـ و آ»ها هم در آزار او کوتاهی نمیکردند و من از خودش شنیدم که گفت: من از لذات دنیا بشرب قلیان اکتفا کردهآم و آخوندها این را هم نمیتوانند ببینند و شهرت دادهاند که در قلیان رس میگذارم و میکشم!
در اینجا حکاتی از آنمرحوم بخاطر آمد که ذکر آن بیمناسبت نیست.
در سال 1338 مرحوم حاج شیخ محمد کریم سر پلهای که از مریدان خاص و شاگردان حکمت خوان مرحوم حکیم بود از سفر مشهد مقدس بر میگشت و نگارنده با آقایان عبدالرسول کمپانی و حاج عبدالعلی کمپانی و مرحومین میرزا محمد امین الواعظین یزدی و رحیم آقا طریقت و چند نفر دیگر تا تخت جمشید باستقبال او رفتیم و با او بشیراز برگشتیم و ناهار را در خانه سرپله بودیم چند نفر از خواص منجمله حکیم کازرونی (که بدیدن شاگرد خود آمده بود و بناهار دعوت داشت) نیز بودند.
در این بین یکی از بازرگان شیراز که مردی بسیار خشک مقدس و از کسانی بود که کتاب مثنوی مولوی را نجس و خواندنش را حرام میدانند آمد و باصطلاح «سر خر» شد، زیرا که سایر حضّار همه اهل حال و عارف مشرب بودند و قصد خواندن مثنوی را داشتند و در حضور او صلاح نمیدانستند ـ و او گران جانی میکرد و نمیرفت ـ تا اینکه بکنایه و اشاره باو رسانیدند که رفع رحمت کند، و برخاست و رفت ـ و حکیم شادمان شده دستور آوردن کتاب را داد و همینکه آوردند فرمود: «تفالی میزنیم و از مولوی معنوی میخواهیم که باطن این تاجر را آشکار کند، پس کتاب را گشود و از عجائب آنکه در سر صفحه تفال بیت: «خربرفت و خر برفت و خر برفت» آمد و همی متعجب و خندان شدند و آنرا حمل بر کرامت مولانا کردند ـ
از حکیم سه فرزند ذکور باقیمانده بنامهای: سید محمد احیانی و سید حسام الدین مجتهد زاده و سید حسین مجتهد زاده و هر سه تا این تاریخ در قید حیات هستند ـ و حکیم در روز پنجشنبه هیجدهم رجب سال هزار و سیصد و چهل و سه در شیراز برحمت ایزدی پیوست و در تکیه حافظیه مدفون شد ـ و در شیراز و طهران برای او مجلس ترحیم گذاشتند.
تألیفاتش: 1ـ دوره اصول 2ـ دیوان اشعار فارسی و عربی (در شیراز چاپ شده) 3ـ دو رساله در فوائد مشروطه (چاپ شده)
اکنون پارهای از اشعارش را از دیوان او که بسعی و همت شاعر و نویسنده معاصر آقای علینقی بهروزی در شیراز چاپ شده در اینجا نقل میکنیم:
سمط در توحید و منقبت:
حق آینه آدم و مرآت جهانست اعیان همه چون عکس در آئینه عیانست
در صورت عالم رخ زیباش نهانست عالم بمثل چون تن و مرآت چو جانست
جان در تن عالم همه چون روح روانست
خوان هو معکم[1] را که بود شاهد گفتار
آئینه ذانند همه انفس و آفاق مرآت صفاتند همه اسطر و اوراق
خورشید جمالش بهان کرد چو اشراق برگشت ز انوار دل و دیده عشاق
فالکل مجالیه من الصدر الی الساق
آیات معانیه من النور الی النار
در دیده آنکوشد از آن نور منور هر یک ز حق و خلق بود مظهر دیگر
اندر نظری حق بود آئینه انور کاندر رخ او خلق بود جمله مصور
در نظرة دیگر همة خلق چو مظهر
کآیات جلالش بجمالش کند اظهار
هر چند بود ظاهر حق در همه آیات لیکن بود او باطن در مرتبة ذات
هم ظاهر و هم باطن چون صورت مرآت مصباح رخش جلوهگر اید چو بمشکوة
روشن شود از پرتو او جمله ز جاجات
برده است سنابرق رخش نور ز ابصار
چون شاهد غیب از نظر خلق بدی دور چون گنج نهان از دو جهان آمده مستور
جز ذات و صفاتش نبدی ناظر و منظور جز قدرت ذاتش نبدی قادر و مقدور
در مرتبه قهر جلالش همه مقهور
از شعشعه نور جمالش همه انور
حق بود و نبد در بر او صورت اعیان در ساحت واجب نبود عالم امکان
کان الله را دان بیقین شاهد و برهان این نکته عجب نیست که آلان کماکان
آری نبود جسم چو در مرتبه جان
با ذات مؤثر نبود رتبة آثار
معلول کجا همسر علت بود آخر؟ یا مظهر حق کی بد در رتبه ظاهر
هر چند ز ظاهر نبود دور مظاهر خود نیست ز مقدور جدا قدرت قادر
مقدور تو مقهور بدان قادر قاهر
عالم همه مقهور حق و حق همه قهار
هر چند که ذات ازلی واحد و یکتاست اسماء و صفاتش بیرون از حد احصاست
زیرا که کمالات جهان لایتناهی است حق واجد کل است چو در رتبة علیاست
هر رتبه علیا نگری واجد دنیاست
دریا را بنگر که بود مجمع انوار
چون جامع اضداد ببرهان بود اکمل هم فاقد ضد است بد آن ناقص و معقل
پس آمده حق شاهد و غیب آخر و اول ز آنروست که قرآن شده تنزیل و مأول
از غیب کلام ازلی آمده منزل
هم شاهد ظاهر شد و هم باطن اسرار
ز اینروست که اسماء الهی شده ظاهر گردیده جمالش متجلی بمظاهر
غائب بود از دیده و در باصره حاضر هر چند جمالش شده منظور مناظر
انوار جلالش شده دور از همه خاطر
لاندر که العین و هو یدرک الابصار
ذاتش چو در اوصاف بسر حد کمال است ناچار در اعیان متجلی بجمال است
لیکن ز دو عالم متعالی بجلال است هم فاقد مثل است چو دارای مثال است
این نکته عیان در نظر صاحب حال است
کاو با همه یاراست و جدا از همه اغیار
در غیب چو گنجی رخ آن یار نهان بود با خویشتش عشق نهانی بمیان بود
اسمی نه ز جسم و خبری نزدل و جان بود نه از دو جهان نامی و از خلق نشان بود
نه عرش و نه کرسی نه زمین و نه زمان بود
جز یار نبد هیچ در آن مرتبه دیار
لیکن چو سراسر بود آن نار همه نور در هیچ حجابی نتوان کردش مستور
ز آن نور جمالش شده نزدیک بهر دور حتی شده روشن ز شعاش شب دیجور
جز نور نباشد بجهان ناظر و منظور
آری نبود ظلمت ـ خود قابل دیدار
این مسمط شامل شصت بند است و در اینجا بهمین چند بند اکتفا شد برای استفاده از تمام آن شرح حال و دیوان آنمرحوم چاپ شیراز نگارش اقای علینقی بهروزی مراجعه شود.
مسمط ذیل نیز داری 36 بند است که چند بندی از آن نقل میشود:
دوش رسید این ندا ز غیب بگوشم کز جذباتش نه عقل ماند و نه هوشم
چون خم می از شراب شوق بجوشم لیک بلب از بیان عشق خموشم
آری ناید بیان عشق بگفتار
کای شده محبوس در رسوم علائق آمده مایوس از علوم و حقائق
بسته دل و دیده در حجاب مضائق دور ز خلاق و آشنا بخلائق
گشته مکین در سرای عالم پندار
تا یکی از جان اسیر عالم جسمی گشته نهان همچو گنج زد بطلسمی
نیست ز نام خدای پیش تو اسمی وز بر کاتش نه بهرهای و نه قسمی
وزیم جودش نه اندکی و نه بسیار
نعمت حق نی همین طعام و شرابست رحمت فیضش نه این شراب و کبابست
آری قوت تن از علوفه و آبست لیک روان را روان ز سکر شرابست
سکر شراب از شراب خانه اسرار
هر که شد از بادة محبت حق مست جان صفت از سلسله علائق تن رست
پای بعالم زد و بطرة او دست رشنه کثرت برید و وحدت پیوست
چشم گشوده بیار ـ و بسته ز اغیار
هر که ز اغیار سخت بیخبر آید جلوه یارش مدام در نظر آید
تلخی ایام هجر او بسر آید بار دگر روزگار چون شکر آید
کامش شیرین شود ز لعل شکر بار
هر چه عیانست در سرا چه امکان جلوة حق است در مجالی اعیان
نور رخش آشکار و آئینه پنهان مژده هلا عاشقان که چهرة جان انان
سر زده چون آفتاب از در و دیوار
شاه ازل خیمه زد بساحت آفاق کرد جهان را پر از تجلی اشراق
گشت جمالش فروغ دیدة عشاق روح الهی روان بقالب مشتاق
گشته روان همچو آب سیل بکهسار
نور خدائی بخلق و امر عیان شد روح الهی بسر و جهر روان شد
سر حقیقت بر اهل حال بیان شد نور حق اندر حجاب خلق نهان شد
چونکه بظلمات شب مشارق انوار
پرتو مصباح از ز جابه مشکواة کرد تجلی چو آفتاب بمرآت
کوکب دری شکست لشکر ظلمات خصم بداختر شد از تجلی شه مات
برد سنا برق او فروغ ز ابصار
شاهد غیب از حجاب عالم ابداع جلوه گر آمده سپس بعالم اوضاع
کرد مثالی ممثل از همه انواع جاوز الاثنین سره و لقد شاع
فی کثرات التعینات بالانوار
مخمس در تضمین غزل خواجه شیراز
گو بر زنند قرعه دولت بنام ما کان آهوی رمیده شد امروز رام ما
زیباست از دو زلف و رخش صبح و شام ما ساقی بنور باده بر افروز جام ما
مطرب بزن که کار جهان شد بکام ما
چندیست تا بمیکده خوش آرمیدهایم بر رغم شیخ خدمت ساقی گزیدهایم
از نای و چنک بانک انا الحق شنیدهایم ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
انکار شیخ شهر بمیخوارگان چراست!!
بالله که باده نوشیما بهتر از ریاست
میخوارگی است فسق ـ و ریا شرک با خداست ترسم که صرفهای نبرد روز باز خواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
چون چهره ایاز فروزنده شد بعشق محمود شاهش از دل و جان بنده شد بعش
چون بخت اهل حال که فرخنده شد بعشق هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد بعشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
گر پیش عاشقان شود آن سرو قد روان بادا فدای هر قدمش صد هزار جان
از قامتش قیامت کبری شود عیان چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید بجلوه سر و صنوبر خرام ما
چون زلف او که بر گل روی چو آتشست پیوسته دل ز آتش هجران مشوشت
چون ترک مست چشم سیاهش کمانکش است مستی بچشم شاهد دلبند ما خوشست
ز آنرو سپردهآند بمستی زمام ما
گر بوئی ای نسیم ز زلفش بیاوری بالله هزار پردة ناموس بر دری
زنک سواد قلب ز مرآت دل بری ای باد اگر بگلشن احباب بگذری
زنهار عرضه کن بر جانان پیام ما
افتد بخاک پایش قد رسای سرو در باغ اگر بناز خرامد بپای سرو
بالای او بگلشن جانم بجای سرو بگرفته هحچو لاله دلم در هوای سرو
ایمرغ بخت کی شوی آخر تورام ما
صد شکر ز آنکه داد خدایم خجسته خال [2] کز فیض اوست تازه مرا عیش ماه و سال
در مدح او سزا بود از خواجه این مقال در پای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
بادا هماره تا که بود از فلک نشان بر کرسی جلال بعرش و قار وشان
در باغ دل نهال دعا رحمتا ـ نشان حافظ ز یده دانه اشکی همی فشان
باشد که مرغ بخت کند قصد دام ما
وله ایضاً تضمین غزل حافظ
اسیر کوی تو از هر دو کون آزاد است خراب عشق تو هر دل که گشت آبادست
بنای شیرین محکم ز عشق فرهاد است بیا که قصر اهل سخت سست بنیادست
بیار باده که ایام عمر بر بادست
هر آنکه بیخود و سر مست شد ز جام شهود فشاند دامن همت بهر چه بود و نبود
ز لوح دل بمی عشق زنگ غیر زدود غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رینگ تعلق پذیرد آزادیست
بکوی میکده دوشم زره فتاد گذار بدیدم آن که نشسته است زاهدی خمار
مرا ز راه وفا گفت با دلی هشیار نصیحتی کنمت پند گیر و در عمل آر
که اینحدیث ز پیر طریقتم یا دست
مبند دل تو بدنیا و ز و مشو دلشاد که داد ملک سلیمان و تخت جم بر باد
بهیچ شوی ز مکر این عروس دست نداد مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار دامادست
دلاز باده غفلت توتا بکی در خواب چه تشنهای تو از این آب جان بملک سراب
جهان و هر چه در او هست صورتی است بر آب چگویمت که بمیخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
در آبمیکده و نشأههای مستان بین بمی بشوی ز دل شک و شوز اهل یقین
مدام طائر جان گویدت بصوت حزین که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو مرغ گلشن جانی ببند جسم اسیر فتاده ز اوج هوای خدا ز خلق بزیر
خدای را تو در این آشیانه جای نگیر تر از کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادهست
بکوی میکده هر کوز عشق پای نهاد فگنده سر بره پیر هر چه بادا باد
چه باشد از غم دوران ز عشق او دلشاد غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه نغزم ز رهروی یادست
بده بداده جانان بجان ز شوق رضای ز تلخ و شور بشیرین تو رو ترش منمای
چو کوهکن زغم و رنج عشق دست مخای رضا بداده بده و ز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاده ست
غزلیات:
صیقلی شد چو ز انوار رخت سینه ما عکس رخسار تو افتاد در آئینه ما
سر دیباچه مستی شنو از ما که بود لوح محفوظ حقایق بجهان سینه ما
صدف بحر وجودیم عب نیست اگر پر شد از گوهر اسرار تو گنجینه ما
ما که در ردی کش میخانه عشقیم چه باک گر رود رهن می این خرقه پشمینه ما
آن چنان شب و روز ز عشقت سرمست که نباشد خبر از شنبه و آدینه ما
زاهدا با تو بجنگیم و سر صلحی نیست که زدل می نرود تا ابد این کینه ما
رحمتا دوش بسر منزل معشوق شدیم
کاشکی صبح نگشتی شب دوشینه ما
در اوان حکومت شاهزاده نصرة الدوله فیروز فرزند عبدالحسین میرزا فرمانفرما در شیرزا شاعری ـ متخلص بمفتون ساکن طهران غزلی باستقبال غزل معروف سعدی که مطلع آن چنین است:
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند
در مدح نصرة الدوله گفت و برای او فرستاد و نصرة الدوله آنرا در معرض استقبال شعراء شیراز گذاشت و قول داد که هر که بهتر بسراید پنجاه اشرفی باو بدهد بسیاری از شعراء استقبال کردند و آخر الامر غزل یکی از پسران مرحوم شوریده را از همه بهتر تشخیص دادند و نجاه اشرفی را نصرة الدوله باو داد ـ مرحوم حکیم کازرونی هم بقرار ذیل از آن استقبال کرده است.
رخ زیبای تو در زلف پریشان تا چند آخر از دیده ما روی تو پنهان تا چند؟
مهر رخسار نهان کردهای ای صبح وصال عاشقان منتظر اندر شب هجران تا چند؟
غی رعشق تو چه باشد گنه یوسف دل خود گرفتار در این گوشه زندان تا چند
بنما چهره که سر در قدمت اندازیم منتظر بر کف اخلاص سر و جان تا چند
تا یکی بر مه رخ زلف پریشان داری؟ حال جمعیت ما از تو پریشان تا چند
در طلب عمر بپایان شدهای کعبه حسن دل سرگشته بهر کوه و بپایان تا چند
روی معشوق ندیدیم و بمردیم ز هجر زندگی کردن ما با غم هجران تا چند
ما همه تشنه دیدار و لبت آب حیات تشنه ماندن بلب چشمه حیوان تا چند
ای طبیب دل بیمار علاجی بنما دردمندان تو اندر پی درمان تا چند
و له ایضاً قدس سره العزیز
تیر اگر بدل زند غمزه چشم مست او پای کشان بسر روم بوسه زنم بدست او
جان سپرم بپای او سرفگنم بجان و دل تیغ ز ابرو ار کشد هندوی نیم مست او
همچو سپهر سربلند آمده بنده درش آری سربلند شد ـ گشت چو خاک پست او
نیست رهائیش دگر ـ تا ابد از کمند عشق آندل کامد از ازل از جان پای بست او
گر دل ما شکسته شد ـ در خم گیسویش چه غم کامده هر درستیم از اثر شکست او
از می عشق صوفیم داد صفا حریم دل یافت بکعبه خوش مقام این دل حق پرست او
در تاریخ وفات مرحوم مجد الاشراف قطب سلسله ذهبیه سروده است و اسامی دوازده امام شیعه را در آن آورده:
صلی الاله علی سلطان اعراف عنقاء عرش العلی فی قلة القاف
نبینا المصطفی المختار فی الرسل مرآت حق باسماء و اوصاف
ثم السلام علی نور الجل یعلی ولی حق بامر النون و الکاف
ثم السلام علی مشکوة انوار ام الائمة هم سادات اشراف
کذا علی المجتبی السید الحسن مرآت شمس الجمال قله الصاف
ثم الحسین الشهید رأس عشاق و فی بعهد الحبیب حبه الواف
و بعده السید السجاد حیث سری فی قید عشق الحبیب نحو اطراف
و بعده باقر للعلم اذ کشفا در الحقیقه عن استار اصداف
و بعده صادق بالحق اذ نطقا صدقا باحکام شرع الله کشاف
و بعده الکاظم الکشاف بالحق فی کشف آیاته تفسیره الصاف
ثم الرضا او تجلی علی الرضایته فی قلبه فانجلی فی عهده الواف
ثم الجواد الذی قد جا دمشتاقاً بنفسه فی سبیل الله بالشاف
ثم النقی الزکی و العسکری هما قطباً سماء العلی فی عرشه الطاف
و بعده القائم المهدی هادینا بالحق الحق فی عدل و انصاف
لهفی علی کامل قد فارق الدنیا اعزه الله فی اصحاب اعراف
فقلت اذا سألوا عن عام رحلته
عزیز جنت عدن مجد الاشراف
(1331)
رباعی ذیل را در مدح مرحوم شیخ یوسف حدائق مجتهد کازرونی گفته است:
یوسف بجمال شهره شد در آفاق این یوسف ماشهره بحسن اخلاق
او گر بجمال شد عزیز مصری اینهم بکمال شد عزیز آفاق
[1] ـ اشاره بآیه شریفه سورة حدید ـ هو الذی خلق السموات و الارض فی ستة ایام ثم استوی علی العرش یعلم ما یلج فی الارض و ما یخرج منها و ما ینزل من السماء و ما یعرج فیها و هو معکم این ما کنتم و الله بما تعلمون بصیر.
[2] ـ مراد حاج سید مهدی کازرونی است که دائی حکیم بوده.