ابو عمر و عبد الرحیم بن موسی استخری.
از بزرگان صوفیه و از شطاحین آنهاست. بشام و عراق عرب و حجاز مسافرت کرد، و با ابو محمد سهل بن عبدالله بن یونس شوشتری (متوفی 273 یا 283) که از مشایخ معروف صوفیه است ملاقات کرد.
ابو عمرو لباس خفیف شاطران میپوشید و با سگان شکاری بصید میرفت: همچنین بکبوتر بازی رغبتی داشت و چون مردم او را باین احوال دیدند از شیخ کبیر علت کبوتر بازی و سایر اعمالش را که با مسلک عرفانش منافات داشت بپرسیدند شیخ در جواب آنها فرمود: «با اشتغال بکبوتران از سنگینی بار امانت خویش کاستن همی خواهد.»
و اینمطلب در ترجمه «سیرة الشیخ» با عبارت ذیل نوشته شده:
«شیخ گفت عبدالرحیم زی جوانان داشت و پیوسته بصید رفتی، و از شیخ سؤال کردند کی: عبدالرحیم چرا این زی اختیار کرده بود گفت: او گرانبار بود و بدین تسلی میجست.
و از شیخ کبیر روایت شده که «شیخ عبدالرحیم با سگان خود ظاهراً بقصد شکار از شهر خارج شد و شخصی در عقبش افتاد و دید چون بر فراز کوه رسید سگها را رها کرد و مدرعهای که با خود آورده بود بپوشید و بایستاد و بذکر خدا مشغول شد، و چنان بنظر میآمد که تمام سنگها و درختان و جنبندگان با او ذکر همیخوانند».
نوشتهاند که در خانه او از مال دنیا جز پوست گاوی که دو شاخ داشت نبود و در تابستان شاخها را بدست میگرفت و بحیاط خانه میکشید، و در زمستان از صحن خانه باطاق میبرد.
صاحب شدالازار می نویسد: «ابوبکر استاد که خادمش بود نقل کرده است که وقتی ابو علی و بیست روز و اندی غدا نخورد باو گفتم اجازه میدهی برایت غذا بیاورم، گفت نه، گفتم میترسم ضعیف بشوی، در این وقت هاون سنگی بزرگی که در پیش او بود برداشت او بلند کرده بر سینه خویش گذاشت و گفت: «آیا در من ضعفی میبینی؟» من حیرت کردم، پس گفت: «برو بحال کبوتران رسیدگی کن» و ساکت شد.
ولی در ترجمه سیرة الشیخ این حکایت بشکل دیگر آمده و در معنی متمم آنست و چون متدرجات این کتاب بفارسی بسیار ساده و شیرین نوشته شده عیناً نقل میشود:
«شیخ حکایت از جعفر حذا کرد کی: باصطخر رفتم ـ بزیارت عبدالرحیم اصطخری، چون بسرای وی رسیدم سرای یافتم خراب و عبدالرحیم دیدم کی جامة سخت کهنه پوشیده بود و در گوشه خانه نشسته، مرا تحیری از حال وی در آمد عبدالرحیم گفت: چرا متحیر ماندهای؟
گفتم: مرا از ضعف تو تعجبی آمده است، چون این سخن از من بشنید از آن جا کی نشسته بود برخاست و بزیر آمد و سنگی سخت بزرگ افتاده بود برگرفت و بربام برد، و روی بمن کرد و گفت: ای قوی حال بیا و این سنگ برگیر و باز بزیر برتابه ببینم، مرا از این حال تعجب آمد، پس گفت هفده روز است کی هیچ نخوردهام، اکنون برخیز و آنچ توانی بیاور تا لقمهای بخورم.
جعفر گفت: برخاستم و ببازار رفتم و از مطعومات بازار دو سه نوع بیاوردم، گفت اکنون بنشین و خود نیز موافقت کن، من نیز بنشستم و از بهر دل وی بخوردم، و از جمله مطعمومات یکی خربوزه بود، گفت: از این خربوزه پارهای بمن ده، من پارهای بوی دادم و در دهان نهاد و خواست که فرو برد نتوانست، پس بینداخت و گفت:
«درهای هوی بر خود بسته گردانیدم. اکنون بیش از یک در نمانده است کی راه گذر محبت خدای تعالی است. لاجرم طاقت ندارم کی چیزی دیگر فرو برم»
ابو عمرو را از پدر بیست هزار درهم میراث رسید اما در ذمه قومی بود ایشان را گفت : «ده هزار درهم بمن بدهید و ده هزار دیگر را بشما بحل کردم» و چون ده هزار درهم را بگرفت در تو برهآی کرد و شب هنگام بپشت بام خانهاش برد و آنها را بریخت، بامدادان همسایگانش دراهم را بدیدند و برداشته بردند، و گفتند دوش از آسمان برای ما پول باریده، و چون ابو عمرو ببام خانه برآمده توبره خالی را بر داشته تکانید و درهمی از آن بیفتاد آنرا برداشته بخانوادهاش گفت:
«شما را مژده میدهم که باری تعالی رزق یکروزه ما را عنایت فرموده است».
واقعة فوق در ترجمه سیرت الشیخ با اندک تفاوت چنین آمده.
شیخ گفت عبدالرحیم اصطخری را از میراث بیست هزار درهم برسید و این بیست هزار درهم در دست مردم بود در هزار ابراء ذمه ایشان بکرد و ده هزار درهم بستد و در توبرهای کرد و یکشب بر بام رفت و مشت مشت میافشاند تا آنگه کی همه بیفشاند، روز دیگر مردمهمسایه گفتند کی، از دوشین درهم بما باریده است، عبدالرحیم توبره ببفشاند و نیم درهم ازش بیفتاد، بمریدان گفت: دل خوش دارید کی وجه نان و باقلی رسید، مریدان با یکدیگر گفتند مگر این مرد دیوانه است بنیم درهم شادمانی میکند و دی ده هزار درهم برخیت!!
و در جای دیگر مینویسد: «شیخ گفت کی عبدالرحیم در عبادان بخوانقاهی فرود آمد و هر شبی طعام پیش وی میبردند و روز دیگر بر میگرفتند طعام بحال خود مانده بود، مدت بیست و یکروز بدین صفت بگذشت کی هیچ نخورد، و این آوازه در میان خلق منتشر گشت و مردم بوی بوی نهادند، عبدالرحیم چون حال بدین نمطط دید مفارقت رباط بکرد و بخدمت سهل برفت و گفت میهمان توام سهل گفت: چه میخواهی، گفت: سگباجی[1] لطیف بدین صفت کی بگویم، و صفتی چند برشمرد.
سهل گفت: اصحاب ما گوشت نمیخورند، اما از بهر تو ترتیب کنند، و بفرمود بدان صفت کی فرموده بود ترتیب کردند، پس عبدالرحیم گفت: کی: همچنان با دیگ پیش من آوردید، چنان کردند ناگاه سائلی در آمد دیگ همچنان بوی داد، روز دیگر سهل گفت:
اکنون چه میخواهی؟ سکباجی هم بدان صفت، سهل گفت: ترتیب کنند، ترتیب کردند و دیگ همچنان پیش وی آوردند، و سهل کسی بدرسرای او داشت تا سائلان زحمت وی ندهند، عبدالرحیم بفراست بدانست و گفت: سائلان را منع کردن روا نبود سهل آنکس را باز خواند اتفاق سائلی دیگر در آمد و دیگ همچنان بوی داد.
روز سوم سهل گفت: چه میخواهی؟ گفت سگباجی همچنان، سهل گفت: تا بپختند و پیش از آنک دیگ پیش وی آوردند بدر آمده روی بشیراز نهاد و چون نزدیک شهر رسید سی روز بود کی هیچ نخورده بود درویشی دید کی بکناره جوی آب نشسته بود و پارهای نان خشک پیش وی نهاد بود و بآب فرو میکرد و میخورد بعبدالرحیم گفت: الصلاح، عبدالرحیم پیش وی آمد و بموافقت آن درویش پارهای نان خشک بخورد.
شیخ کبیر میگوید: بر ابو محمد رویم وارد شدم گفت از عبدالرحیم چه خبر داری؟ گفتم فوت شده، گفت« خدا او را رحمت کند او را با جمعی درگوه الکام [2] دیده بودم و کسی را از او شکیباتر و نیرومندتر ندیدهام».
سال فوت ابو عمر را در جائی ندیدهام، علامه قزوینی در ذیل ترجمه حالش در شدالازار مرقوم داشته است «چون مؤلف در متن تصریح کرده که رویم بعد از وفات او هنوز در حیات بوده و از استماع خبر وفات او از شیخ کبیر بر او ترحم فرستاده است و چون وفات رویم در سنه 303 بوده پس واضح است که وفات صاحب ترجمه قبل از سال 303 بوقوع پیوسته است» یعنی در حدود سال سیصد هجری قمری
[1] ـ سگباج بالکسر و جیم در آخر ـ معرب سگبا که نوعی از آش است که از سرکه وب رنج با بلغور سازند ـ فرهنگ انندراج جلد دوم چاپ لکهنو
[2] ـ اللکام: بضم لام و کاف مشدده نام کوهی است در شام که محل زهاد و ابدال بوده است.