شیخ ابواسحق ابراهیم بن شهریار بن زادان فرّخ بن خورشید شافعی اشعری صوفی کازرونی[1] معروف به شیخ مرشد و ملقب به غازی
از اکابر عرفاء و محققین قرن چهارم نیمه اول قرن پنجم هجری و از سر سپردگان شیخ کبیر (ابو عبدالله بن خفیف شیرازی) و معاصرین شیخ ابو سعید ابی الخیر و القادر بالله خلیفه عباسی (381 ـ 422) بود.
ترجمه حال این عارف ربّانی در اغلب کتب رجال و سیر و توابع قدیم و جدید آمده است، امّا از همه بهتر و مهمتر کتاب «فردوس المرشدیه فی اسرار الصمدیه» تصنیف خطیب امام ابوبکر محمد بن عبدالکریم بن علی بن سعد (متوفی 502) سومین خلیفه او میباشد، که متن آن که به زبان عربی بوده از میان رفته است. ولی محمود بن عثمان نامی (که تا کنون احوالش مجهول مانده است) در سال 728 آنرا به فارسی ترجمه کرده و در سال 1333 شمسی بسعی و کوشش آقای ایرج افشار در طهران چاپ شده است ـ و ما هم بسیاری از مطالب مندرجه ذیل را از کتاب مزبور اقتباس کردهایم.
زادان فرخ جد ابواسحق زردشتی مذهب بود و به همین دین از دنیا رفت، اما پدرش شهریار مسلمان شده بود و فرزندانش مسلمان بدنیا آمده بودند ـ و او را سه پسر بوده به نامهای: محمد ـ ابراهیم (صاحب ترجمه) و حسن ـ و ابو اسحق ابراهیم دومین پسر او بوده است.
ابواسحق در طفولیت رغبت فراوان بآموختن و خواندن قرآن مجید پیدا کرد، و در خدمت مقری ابو علی محمد بن اسحق بن جعفر شامی علم قراءت را بیاموخت، چون بپانزده سالگی رسید در راه تصوف قدم گذاشت و بوساطت ابو علی شیخ حسین بن محمد اکار فیروز آبادی که از مشایخ مهم شیخ کبیر بود بشیخ کبیر سرسپرد ـ در اینجا اختلاف است که آیا ابو اسحق شخصاً قبل از وفات شیخ کبیر بشیراز رفته است و حضور او را درک کرده است یا نه؟
آنچه نگارنده بوسیله تفرس در احوال او استنباط کرده این است که ابواسحق پیش از وفات شیخ کبیر بشیراز نرفته و صحبت او را درک نکرده است.
صاحب فردوس المرشدیه درباره سرسپردن صاحب ترجمه به شیخ کبیر آورده است که شیخ حسین اکار سالی یک بار به کازرون میآمد و در یکی از سفرهایش اهالی کازرون باو گفتند که در این شهر جوانی شایسته و با ذوق وجود دارد و شیخ اکار در مسجد بدیدنش رفت و باو گفت: فرزند قرآن دانی خواند ابواسحق گفت بلی، گفت بخوان تا بشنوم، و او این آیه را خواند: «جزیتهم الیوم بما صبروا انهم هم الفائزون ـ الخ. شیخ اکار را از شنیدن آیه شریفه حالی دست داد و بی خود گشت و چون بخود آمد بسیار بگریست، وابو اسحق و حضّار نیز گریستند بعد رو را بابواسحق کرد و گفت: فرزند! من هر سال برای مهمی و حاجتی بکازرون میآمدم و از این پس برای زیارت تو خواهم آمد.
و در جای دیگر راجع بطرز خرقه پوشیدن ابو اسحق از دست شیخ اکابر مینویسد: چون وقت فوت شیخ کبیر نزدیک شد شیخ اکار را نزد خود خواند و خرقه بوی داد و گفت این خرقه را نگهدار که مرد آن ظاهر شود. و بدانکه بسیار کس از اهل تصوف بیایند و طلب خوقه کنند لیکن تصاحبش پس از چند سال پیدا شود. و او صاحب اسرار و عالم و فاضل باشد. و این خرقه از سدت تو در پوشد.
بعد از آن این خرقه بر وی ختم شود تا یوم القیامه. بعد مینویسد: چون ابواسحق بشیراز رسید بخدمت شیخ کبیر رفت[2] و خادمان و صوفیان شیخ کبیر باستقبال او آمدند و باعزاز و اکرام تمام در رابط شیخ کبیر فرود آوردند. شیخ اکار بیامد و او را پرسش کرد و چون بنشست در خاطر اکار گذشت که این خرقه در خور این شخص باشد، روز دیگر ابو اسحق یکی خدمت اکار فرستاد و گفت: من از جمله مریدان و چاکران خاندانست و بدان نیت آمدهام که این خرقه که از یادگار شیخ کبیر مانده است، اگر در خور آنم این کمینه را در پوشی، و اگر در خور آن نیستم بنمائی تا زیارت کنم، و بالاخره اکار موافقت میکند و خرقه سابق الذکر را باو میپوشاند.
شیخ ابو اسحق خرقه را از شیخ حسین اکار داشت و او از شیخ کبیر و او از شیخ ابو جعفر بن عبدالله و او از شیخ ابو عمر و اصطخری و او شیخ ابو تراب نخشبی واو از شیخ شفیق بلخی و او از سلمان فارسی و او از موسی بن زید و او از اویس قرنی و او از علی بن ابی طالب و عمر بن خطاب و آنها از رسول اکرم (ص) و آنگاه که ابو اسحق خرقه پوشید هنوز بیست سال تمام نداشت، و اینواقعه در سال 1370 اتفاق افتاد.[3]
شیخ پس از گرفتن خرقه از ابو علی اکار بکازرون برگشت و در کازرون و سایر نقاط فارس تکیهها و خانقاههای متعدد بساخت و در آن اماکن از فقراء پذیرایی میکردند، و همواره با زردشتیان که در آن زمان در کازرون قدت و نفوذ داشتند و پیروان دیگر مذاهب مباحثه و مبارزه داشت، وعده زیادی از یهودیان و زردشتیان براهنمائی او مسلمان شدند.
صاحب فردوس المرشدیه راجع بمبارزه شیخ با زردشتیان و رفتن شیخ به شیراز نزد فخر الملک مینویسد:
شفتم از ابوالحسن علوی که میگفت سبب آنکه شیخ مرشد بشیراز شد به پیش فخر الملک آن بود که دیلم مجوسی و جملة گبران پیوسته در آن بودند که رخنهای بکار شیخ مرشد کنند و هیچ چاره نداشتند و شب و روز در این اندیشه بودند از آن جهت که شیخ مرشد عدو ایشان بود و خواری بایشان میآورد و دین و ملت تباه میکرد، و چند آتش خانههای ایشان بر باد داده بود. روزی جماعتی گبران به پیش دیلم گبر رفتند که مهتر ایشان بود و گفتند: آخر تا کی ما در دست این شیخ خواری کشم و تحمل کنیم؟ میبینی که دین و ملت ما بیکبارگی انداخته است و هر روز که میباشد بر ما غالب میآید، و هیچ مقاومت باوی نمیکنی، یا چارة کار وی بساز و ما را از دست وی خلاصی ده یا ما را اجازت ده تا از این ناحیه بدر رویم، دیلم مجوسی گفت شما هر کسی بسر کار خود باز شوید که من چارة وی را بسازم.
ابوالحسن علوی گفت: شبی پدر من عبدالله عوی در پیش بعضی از قوم دیلم رفته بود از برای کاری و من با وی بودم و آن شب دیلم مجوسی که شحنه کازرون بود مست بود، چنانکه از خود خبر نداشت و گبران بسیار پیش وی ایستاده بودند و جماعتی زنان در پیش خود نشانده بود و شراب میخوردند. در این حالت مستی روی با آنزنان کرده گفت:
این زمان بر خیزند و بروند و این شیخ بکشند امشب، این از برای تحریض گبران و دشمنان شیخ میگفت که اگر شما مردانید نمیتوانید که بروید و شیخ را بقتل آورید. این زنان بفرستم تاب روند و شیخ را بقتل آورند گبران چوناین سخن بشنفند از جای برآمدند که بروند و قصد شیخ کنند. در آنمجلس ترکی حاضر بود و دوستی با شیخ را از این حکایت خبر کرد، چنانکه هیچ کس از این مشورت واقف نشد، شیخ مرشد چون این حکایت استماع کرد از رباط بیرون آمد، و قصد دیه کفو کرد و درین بیرون شدن با هیچ کس نگفت که بکجا خواهم رفت از بهر احتیاط تا کسی نداند، برفت و خود را در دیه کفو پنهان کرد، روز دیگر آن ترک احوال با اصحاب شیخ بگفت که دوش احوال چگونه بود، اصحاب برخاستند و بدر حجره شیخ رفتند و شیخ را ندیدند، چندانکه هر جائی دویدند و از هر کس خبر شیخ پرسیدند، هیچ جای اثر شیخ ندیدند، مسلمانان همه در تشویق افتادند که این حال چگونه باشد؟ این خبر بر همه نواحی کازرون فاش گشت که گبران شیخ را بگتند، هنوز شب نیامده بود که ده هزار مرد مسلمان از رستاق و شاپور و کوهستان در رباط شیخ حاضر شدند.
دیلمی و شکر وی و رؤساه مجوسان چون آن لشکر بدیدند بترسیدند و در خانهها پنهان شدند، و مسلمانان برفتند و خانههای ایشان بسوزانیدند و خراج از دیار برگرفتند و گبران عاجز شدند و بسیار از ایشان مسلمان شدند، و همچنان مسلمانان گرد ایشان برآمده بودند که ایشانرا هلاک کنند که شخصی از کفو که در کازرون بود و این احوال مشاهده میکرد برفت و در دیه کفو و این احوال با مردمان دیه میگفت، شیخ مرشد بشنفت، برخاست و بکازرون آمد مسلمانان چون شیخ را بدیدند خرّم گردیدند و دست از گبران بداشتند و احوال با خدمت شیخ بگفتند.
شیخ گفت الخیر فیما یقضی الله، بعد از آن مسلمانان هر کسی بوطن خود باز رفتند، چون آن فتنه ساکن شد گبران و آتش پرستان و رؤساءو امراء ایشان جمع شدند گواه محضر کردند و عدلان گواهی بر آن نبشتند و پیش فخر الملک فرستادند و در آن گواه محضر نبشته بودند که شخصی در کازرون پدید آمده است و حصاری ساخته است، و مردم بسیار بر سر خود جمع کرده است و سر فته انگیزی دارد و کم ملک نمیشنود و در این وقت لشکری بسیار بر سر ما آورد و خانههای ما بسوخت و خراج از دیار برگرفت احوال باز نمودیم تا ملک چه فرماید؟
چون این گواه محضر پیش فخر الملک بردند فخر الملک جواب گواه محضر باز کرد و کسی را بفرستاد و شیخ را بشیراز خواند ـ این بود سبب رفتن شیخ مرشد بشیراز.
ابواسحق در سال 388 با شیخ ابو علی اکبار بحج بیت الله رفت و پس از ادای مناسک حج بکازرون برگشت.
از مندرجات کتاب فردوس المرشدیه مفهوم میشود که ابواسحق گاهگاه به عربی و فارسی و لهجه کازرونی یکی دو بیت شعر میگفته است[4]
فذاب النلج و انهدام البناء | و قد عزم الغریب علی الخروج |
معنی چنین است:
نشست هر غریبی با غریبی | بود همچون بنا بنهاده در برف |
گذارد برف و گردد خانه ویران | غریب آنگه شود بیرون از ین طرف |
و هم از اوست: بزربان کازرونی.
دو دل فه دلی نبوت | دلی دو مهر نورزت |
خوش بوت مهرفه فربنی | کش گوشت و پوست فه بروت |
معنی:
خوشا مهری که باشد در جوانی | که تا اعضاء وی در عشق روید |
وجودش خود وجود عشق گردد | جزین سودا دگر چیزی نجوید |
اگر بیند وجود عشق بیند | وگر گوید حدیث عشق گوید |
بهت بود از تی من الست | فحاکم فه بواد بکمی ددین |
معنی:
ای بخت بد از طریقت من برخیز | مانا که مرا بباد خواهی دادن |
من دوست گلم نیم که سال ماهی | من دوست دوست موردیم که سل سالی |
من دوست مورد بم خسروانی | که همه درختی بشوت ام تو بمانی |
یعنی من دوست گل نباشم که در سی سالی یکماه بش نباشد ـ من دوست مورد باشم که همیشه در بهار و خزان باشد و من دوست مورد باشم که وی خسرو و پادشاه درختانست، زیرا که مه درختها در خزان ورقها بریزند و او همیشه سبز و تازه و خرم باشد.
نمیتوان ام طاقت نیست | ام جافه نیست غم خردین |
اکنون فه بخت من اشکوف | از دوست ففی کله ببردین |
معنی:
نمی ـوان و طاقت ندارم این محنت | که جای خوردن غم نیست در دلم چندین |
کنون ز بخت گران خواب خویش در عجبم | که دوست بی گله ببرید از من مسکین |
خلفاء شیخ ابواسحق:
شیخ در هفتاد و دو یا فتادو سه سالگی روز یکشنبه هشتم ماه ذیقعده الحرام سال چهار صد و بیست و شش دار فانی را وداع گفت و در کازرون دفن شد.[5]
و اولین خلیفه و جانشین او خطیب ابوالقاسم عبدالکریم بن علی بن سعد (متوفی 442) بود ـ و دومین خلیفهاش خطیب ابو سعد زاهر بن عبدالکریم بن علی (متوفی 458) بود و سومین خطیب امام ابوبکر محمد بن عبدالکریم (مصنف کتاب «فردوس المرشدیه» متوفی 502) [6] بود ـ چهارمین: خطیب ابو حامد احمدب ن عبدالکریم بود[7]
در مجموعه شماره 419 کتب اهدائی آقای سید محمد صادق طباطبائی به کتابخانه مجلس رساله خطی بنام «وصیت شیخ ابوالسحق کازرونی» موجود است که مخاطب آن شیخ ابوالفتح عبدالسلام بن احمدبن محمد بن سالم میباشد و تاریخ کتابت این رساله 1225 میباشد.
ابوالبرکات کازرونی ـ متولد 757 متوفی 843
ابوالرکات تاج الدین محمد بن احمد بن محمدبن ابراهیم مدنی شافعی کازرونی معروف به «حاج هراس»
از دانشمندان قرن هشتم و نهم هجری است. و او را تألیفاتی بشرح ذیل است:
1ـ بحر السعادة فی الاخلاق و الادب (فارسی)
2ـ تفسیر القرآن.
3ـ شرح التنبیه (تألیف ابوالسحق اسفرائنی)
4ـ شرح فروع (ابن الحدید)
5ـ شرح مختصر التنبیه (در سه جلد)
6ـ مختصر المعنی (للباری. در فروع دین) [8]
[1] ـ کازرون Razeroon شهر کازرون مرکز شهرستان کازرون و بخش مرکزی و دهستان حومه و یکی از شهرهای قدیم ایرانست، در ابتداء شهر شاپور که در بیست کیلومتری شمال باختری کازرون فعلی خرابههای آن باقی است اهمیت داشته و شهر کازرون فعلی از توابع آن بوده و بعد از خرابی شاپور ـ فیروز پسر بهرام شهریار ساسانی کازرون را آباد کرده و قیاد ساسانی بر آبادی و بزرگی آن افزوده است ـ فاصلهاش تا شیراز 123 و تا بوشهر 244 کیلومتر است، ارتفاعش از سطح دریا هفتصد متر ـ ابنیه و کوچههای شهر عموماً به سبک قدیم ساخته شده.
هوای شهر گرم است ـ آب مشروب آن از قنوات متعدد تأمین میشود ـ کلیه ادارات دولتی و شعبه بانک ملی در شهر وجود دارد ـ یک کارخانه بربق و یخ سازی ـ یک کارخانه پنبه پاک کنی ـ یک سینما ـ یک باغ ملی یک دبیرستان و چند دبستان دخترانه و پسرانه و تقریباً 550 باب دکان و مغازه دارد.
نفوسش: 328 و 25 نفر ـ زبان اهالی فارسی ـ و مذهبشان شیعه دوازده امامی است
شغل اهالی: تجارت ـ کسب ـ زراعت.
صنایعش: ملکی دوزی و دلوچه سازی
محصولش: غله، برنج ـ کنجد ـ مرکبات (نارنج و بید خونی) و اهلوک است ـ نارنجش بسیار خوب و پر آب و شیرین و معطر است مردمش تیز هوش و چاره جو و تجارت پیشه و زرنگ هستندـ و تقریباً در تمام دنیا و پراکنده به تجارت اشتغال دارند ـ از این شهر فضلا و عرفاء بزرگ برخاستهاند.
[2] ـ شاید مقصود از جمله «بخدمت شیخ کبیر رفت» اینستکه در خانقاه او فرود آمد و الا در آن وقت شیخ کبیر در حیات نبوده است و اگر شیخ کبیر زنده بود خود باو خرقه میپوشانید نه شیخ اکار.
[3] ـ این تاریخ صحیح نیست زیرا که شیخ کبیر تحقیقاً در سال 371 وفات یافته است و ابو اسحق پس از فوت او بشیراز رفته، بنابراین ممکن است خرقه پوشیدن ابواسحق بدست شیخ اکار در سال 372 صورت وقوع باشد.
[4] ـ تحقیقاً معلوم نیست که این ابتات از ابو اسحق باشد و عین عبارت صاحب فردوس الرشدیه در این مورد چنین است: «در ابیات و اشعار و حکایات که بر زبان مبارک شیخ قدس الله سره رفته است و استماع کرده است» بنابراین ممکن است از خودش باشد یا از دیگران و به آنها تمسک جسته باشد ـ بهر حال ما چند بیت آنرا که بظن غالب از او است در اینجا آوردیم ـ آقای ایرج افشار و هم در مقدمه کتاب مذکور بیشتر این ابیات را از ابواسحق میداند.
[5] ـ هفتاد و یک سالگی در شیراز ـ ریحانة الادب جلد پنجم صفحه 6ـ و این هر دو اشتباه است و تحقیقاً مزارش در کازرون است.
[6] ـ ساف فوت او تحقییقاً معلوم نیست و در فردوس المرشدیه ضبط نشده است و سال 502 را فرتزما بر مستشرق آلمانی حدس زده است.
[7] ـ برای اطلاع بیشتر بر احوال صاحب ترجمه رجوع شود به: مقدمه محققانه آقای ایرج افشار بر کتاب فردوس المرشدیه و متن کتاب مذکور ـ کشف المحجوب ـ شد الازار ـ فارسنامه ابن بلخی ـ تذکرة الاولیاء شیخ عطار ـ شیراز نامه ـ نفحات الانس جامی ـ نزهة اللقلوب حمدالله مستوفی ـ حبیب السیر و تاریخ گزیده.
[8] ـ هدیة العارفین ـ جلد دوم چاپ اسلامبول.