روزگار است که هر لحظه میگردد | میرود پیش و جهان ز بروز بر میگردد |
آنچه بینی نه بدین وضع بجا میماند | وانچه آید همه بیجاه و مقر میگردد |
میزدایند هر آن نقش که زدخامة صنع | باز نقش دیگر از پرده بدر میگردد |
هر خروشی که بر آرد ز جگر مرغ امید | تلخ از او کام دل اهل هنر میگردد |
ابر تیره ز دل بحر برون آرد سر | نشده بر زبر چرخ مطر میگردد |
روید از باغ گل و م سنبل وریحان ز انس | باغ و صحرا همه ز بباز شجر میگردد |
خرمی روی بر آرد ز بهاران همه جا | نفسی باد صبا مشک تتر میگردد |
ارغنون شور بباغ افکند از صوت هزار | چهره لاله چو آتش ز شرر میگردد |
همه سر گشته تر از طالع و اقبال منند | آنچه اندرفلک شمس و قمر میگردد |
آرزوهای جهانی همه شد خاک و هنوز | آرزوها هدف نسل بشر میگردد |
این طلسمی که شکستد در او نقش وجود | مظهر هستی انواع صور میگردد |
نقشهائی که بود از اثر خامه صنع | لوح اسرار قضا نقش قدر میگردد |
این جهانیست پر از رنج و غم و درد و بلا | خرم آن کو بعدم راهسپر میگردد |
فقر سر پنجه نهد بر دل مردان ضعیف | ز آتش فقر جهان پر ز خطر میگردد |
آنکسانی که نکردند بجز کاری نیک | نامشان زینت تاریخ و سپر میگردد |
وانکسانی که نرفتند دمی برره راست | خاکشان عبرت ارباب نظر میگردد |
معتکف بر سر کوهی هوس آمد چو حریص | شیوه در یوزه و فکرش پی زر میگردد |
آن که شد قان بگرفت یکی گوشه ز خلق | دور از بندگی نوع بشر میگردد |
آدمیت نبودهیچ مگر در ایام | که طریق همه کنی فتنه و شر میگردد |
باری از راه خرد منحرف از کبر مشو | کآخرت در دل این خاک مقر میگردد |
ذره ذره همه اشیا درین سیر وجود | چون که گردیده فنا دور دیگر میگردد |
در تحول بجز این نقش مجازی نبود | همه بر جای ولی سیر ز سر میگردد |
روح باقی و تو بیچارهتر از خار و خسی | کین جسد خاک و از ورسته شجر میگردد |
نقش هستی بهل از دایره فکر برون | که ازاینملک برون رفت، که برمیگردد |
احتشام آنچه تو گوئی خبری نیست بدیع | خبر آنست که گیتی بهتر میگردد |