آقای احمد حشمتی حشمت زاده شیرازی متخلص به احمد فرزند مرحوم میرزا عبدالرحیم لواف متخلص بحشمت.
از فضلاء و شعراء معاصر و از دوستان قدیم صمیم نویسنده این اوراق است.
آقای حشمت زاده در سال 1272 شمسی در شیراز متولد شده و علوم ادیبه فارسی و عربی را آموخته است، و اقسام شعر مخصوصاً غزل را نیک میسراید ـ در شیراز بکار بافندگی و داد و ستد فرش مشغول است، دیوان اشعاری شامل بیست هزار بیت اعم از قصیده ـ غزل ـ رباعی ـ قطعه و مثنوی دارد، و از نوادر امور آنکه این مرد بلند همت که با کد یمین و عرق جبین اعاشه میکند در تمام عمر شصت و پنجساله بود حتی یک بیت در مدح ارباب جور و فساد نسروده است، بلی ابیاتی در منقبت ائمه اطهار مذهب شیعه و بعضی از دانشمندان گفته که البته بجا و در خور آنها بوده است.
در تیر ماه 1337 که پس از سی سال برای دیدن یاران قدیم و زیارت موطن خود بشیراز رفتم با وجود تکسر مزاج مکرر اظهار لطف فرموده بدیدنم آمد و در آنجمن ادب هم زیارتش کردم و از اشعار آبدارش مستفیض و محظوظ شدم. خدایش عمر طولانی عنایت فرماید. از اوست:
هلهای طوائف مسلمین شب بعث سید مرسلین |
نه بطور شک ز ره یقین بصدای رسا بکلام متین |
بسرود سعدی بیقرین بلغ العلی بکماله |
نبود بدهر نظیر او بفراز عرش سر بر او |
همه کائنات بشیر او دل کائنات اسیر او |
بغدادی جمال منبر او کشف الدجی بجماله |
پی امر اوست قضا و قدر ملکش بپای نهاده سر |
سخنان او همه سر بسر بگرفته خاور و باختر |
بخصال او نبود بشر حسنت جمیع خصاله |
بفلک رسیده کمال او دو جهان عیان ز جمال خصاله |
چه نکو است خلق و خصال او نبود نظیر و همال او |
نه قرین عترت و آل او صلوا علیه و آله |
بنیوش قطعه احمدی که سروده بنعمت محمدی (ص) |
سخنان کودک ابجدی نرسد بمراتب سرمدی |
شده مات عقل مجردی بجماله بجلاله |
جهان باشد چو جسم و دین اسلام است چون جانش |
فغان زنی نا مسلمانان که بر کندند بنیانش |
گروهی مینمایند اینزمان دعوی دینداری |
که یکجو نیستند آگاه از اسلام و فرمانش |
کسی بنای کاخ دین شناسد باغ خویشرا کز کین |
کند با تیشه بیداد ویران طاق و ایوانش |
خسی دهقان باغ شرع داند خویشرا کایدون |
فکنده رخنهها از شش جهت برچار ارکانش |
لباس میش پوشیده است بر تن گرگ خونخواری |
که از خون مسلمانان بود آلوده دامانش |
فرشته وش نماید جلوهها دیو دغلبازی |
که در مکاری و تلبیس شاگرد است شیطانش |
نهد رو جانب محراب و پا بر عرشه منبر |
تبهکاری که باشد منبر و محراب دکانش |
چو دجالی سیه دل خرسواری میکند آن گاو |
که باشد صحن مسجد عرصه گاه از بهر جولانش |
چو این خر مؤذیان را خر سواری باشد اندر سر |
خوشا بر حالت آن خر که کج گردیده پالانش |
ز بس رجاله بازی و ریا کاری مسلمان را |
نموده شرمگین در پیش کافر پیشوایانش |
بدور هر یکی جمعند جمع دل پریشانی |
که ازجهل و طمع بر دیگران بدهند رجحانش |
سخن چینی نمایند از شره در بین این و آن |
نباشد هیچیک را مهر با این لطف با آتش |
بدانجائی رسیده کار این بستان جان افزا |
که بوم شوم گشت از هر طرف مرغ خوش الحانش |
غراب تیره اختر شد دلیل قوم و میترسم |
نماید رهنمائی از سیه کاری بسویرانش |
چو خوش فرمود جامی این دو بیت نغز جان پرور |
که در گلزار جنت باد خرم جاودان جانش |
بساط دین بگسترد است هر سو دین براندازی |
که از دین و دیانت بهره نادادست دیانش |
چه داند رخنه اسلام بستن نامسلمانی |
که افتد رخنه در اسلام اگر خوانی مسلمانش |
ز بی ایمانی این پیشوایان بس عجب نبود |
اگر مؤمن در این دوران فتد لغزش در ایمانش |
نفاق از بس کند علام نما از جهل و خود خواهی |
بود بر پیکر عالم لباس علم زندانش |
بود گنجی پر از در و گهر آئین اسلامی |
دریغا از چنین گنجی که سارق شد نگهبانش |
نفاق آمیز باشد وعظ واعظ بر سر منبر |
خبر نبود سر موئی ز ایمان و ز وجدانش |
دروغ غیث و بهتان بود و رد زبان او |
بجز افسانهای در گوش ناید حکم اقرانش |
چو خواهی زهد و تقوی از دغلبازی ربا پیشه |
که دستارش دلیل زهد گشت و ریش برهانش |
ز خون این جماعت آسیاها دور خواهد زد |
بدور مهدی هادی ز برق یتغ برانش |
الا ای حافظ قرآن قدم بگذارد در میدان |
نظر بنمای بر اسلام و احوال پریشانش |
ز کف بردند روحانی نمایان دین جدت را |
طبیبا بنگر این بیمار و کوشش کن بدرمانش |
بیا ای قائم بر حق که مؤمن اندین دوران |
زبس کافر دلی بیند ـ نباشد صبر امکانش |
برس بر داد این سرگشته کشتی ای ولی حق |
که دریا سخت مواج است و وحشت ز است طوفانش |
خداوندا بحق مصطفی و آل اطهارش |
خداوندا بحق مرتضی و جانشینانش |
که هر کس باعث تخریب دین احمدی گردد |
بکوب ای دادگر با پتک قدرت سربسندانش |
ز گفتار من احمد ابلهی آزرده میگردد |
که مصداق سخنهایم بود پیدا و پنهانش |
هر آنک شبیهای دارد ز خود سر میخورد از من |
گمان دارد که بگرفته است ـ دست من گریبانش |
از این بد گوهران تا چند میگوئی زبان درکش |
ببحری اوفتادستی که پیدا نیست پایانش |
مگو با من تچرا پرده دری کردی حد ز بنما |
هر آنک کرد حقگوئی چه باک از تیر یارانش |
قصیدة ذیل را در رثاء استاد بزرگ مرحوم محمد تقی ملک الشعراء بهار شعراء بهار شاعر و ادیب معاصر سروده است:
چو گشت گلشن دانش خزان ز مرگ بهار | هزارها بفغانند و ناله و شیون |
فکند معجز نیلوفری بسر سنبل | بنفشه کرد ز غم جامة کبود بتن |
دهان لاله پر از خون بودـ ز داغ بهار | پرند نیلی پوشیده زین عزا سوسن |
کنند یکسره مرغان ـ بباغ ناله زار | بهار چونکه ز گلزار ـ بر چند دامن |
هزار سال دگر مادر زمانه بود | برای زادن چونین بهار استرون |
بر او گرفت چنان سخت دهر ستست نهاد | که با هزار زبانش نمیتوان گفتن |
گهی شکنجه و تبعید و حبس و گه تهدید | چنانکه داد بمسعود سعد پاداشن |
ولیک اینهمه سهلست و سخت باشد آن | که جاهلی بکند همسری بصاحب فن |
چنانکه بر او ـ دنئی پست رجحان داد | کسیکه «ابجد وسطی» نداند از کلمن |
چو هست واژون کردار دهر دیو نهاد | شود فرشته مغلوب زشت اهریمن |
برای نادان ـ دهر است خانه شادی | برای دانا باشد قرین بیت حزن |
دیغ و درد که این دهر دون نواز دهد | همیشه کام بدون همتان ـ بدین دیدن |
قریب بود بهفتاد ـ عمر او بجهان | بعلم و دانش استاد بد سرو علن |
بغیر چند کتابی کز او بجا مانده است | دگر ندارد چیزی ـ در این سرای کهن |
ولیک گوهر گفتار او بمخزن دهر | بود چو مهر فروزنده تا ابد روشن |
اگر چه رنج و محن در جهان فراوان دید | ز کید دهر ستمگار و مردم ریمن |
چو گشت طائر روحش ز دام جسم آزاد | شدش بشاخه طوبی بخوشدلی مسکن |
بود مکان «بهار» آنجهان همیشه بهار | نه تیر داد و مرداد و نه دی و بهمن |
چو قدر این گهر تابناک کس نشناخت | نهاد دست خدایش دوباره در مخزن |
ملک ز هجر برست و بوصل و اصل گشت | بقرب دوست گرفت از ره ولا مأمن |
هزار و سیصد و سی اول مه اردی | بهشت گشت مکانش بدون رنج و محن |
چو خواستند ادیبان برای تاریخش | ز مجمع ادبا ـ نغز گفته متقن |
بسال شمسی احمد دوباره گفت بود | بهار نزد امام تقی بدان گلشن |
عاشقان را هیچ از تیر ملامت باک نیست | عاشق دلخسته را جز سینهای صد چاک نیست |
هر که میگوید نظریر عارض خوبان خطاست | نزد اهل بینش او را دانش و ادراک نیست |
ماه نبود چون رخ خورشید رویان نوربخش | سرو همچون قامت سیمین بران چالاک نیست |
زر اگر خواهند خوبان سرفشان در پایشان | در طریق عشقبازی جای هیچ امساک نیست |
هر که دل را با دلارامی سپارد همچو من | شادمان از هستی وز نیستی غمناک نیست |
گر دل و جان خسته شد از صحبت نوع بشر | ای پسر همصحبتی بهتر ز دخت تاک نیست |
زر که هم سنگ است با جان در بردنیا پرست | پیش چشم عشقبازان غیر مشتی خاک نیست |
آنکه از هر باد چون بیدی بلرزد در جهان | در بر صاحب دلانش ارزش خاشاک نیست |
نیک و بد از ما رسد بر ما دلا از کس منال | هیچ از دور سپهر و گردش افلاک نیست |
شهره شد احمد اگر در عشق گلرویان چه باک | عاشقان را هیچ از تیر ملامت باک نیست |
زاهد هیچ کناهی چو دل آزاری نیست | از چنین کار ترا بهر چه بیزاری نیست؟ |
هر کسی باده خورد ظلم بخود کرده و بس | باده نوشی گنهی همچو دلازاری نیست |
خویشتن بین بخدا راه ندارد هرگز | خود پرستی بجهان شیوه دینداری نیست |
غیبت نوع بشر ـ خون برادر خوری است | ز چه رو هیچ تراباک ز خونخواری نیست؟ |
نعبادت نقناعت نریاضت بجهان | اثرش فربهی و گونه گلناری نیست |
نقش تو خوب گرفت است بر آن اسب مراد | که دیگر خرتری از عامی بازاری نیست |
بین یک ملت و یک قوم نفاق وافگندن | باخبر باش که کمتر ز شرر باری نیست |
کذب در مذهب اسلام گناهی است عظیم | لیک در کارسیاست بجر آن ساری نیست؟ |
متشرع نکند دامن خود آلوده | بسیاست که بجز کذب در آن جاری نیست |
احمد از حالت اینقوم چنین فهمیدم | که صف حشر بدن هول که پنداری نیست! |
سرخی لب گر ز ماتیک است جانا خوب نیست |
اینچنین رنگی بر صاحب نظر مرغوب نیست |
خال مصنوعی و روز و پدر و ماتیک و کرم |
نازنینا با نکوئی هیچ یک منسوب نیست |
ابروی خود را بشکل چینیان کردن خطاست |
ناخنان ما نیکور جز منبعمکروب نیست |
چون تراخم هست ریمل ـ بهر چشم دلفریب |
چشم گر جذاب نبود ـ دل بدان مجذوب نیست |
روی چون آینه را از زنک آرایش بشوی |
اینه گر رنگزد ـ از بهر دین خوب نیست |
طالب حسن خدا دادند اهل معرفت |
حسن مصنوعی بنزد هیچکس مطلوب نیست |
خامة قدرت بود مشاطه روی نکو |
در حساب حسن آرایش بتا محسوب نیست |
ماه بی مهرم ندارد چون ز آرایش کلف |
هیچ شوخی بهتر از آن ترک شهر آشوب نیست |
گر نکارت بی محبت هست احمد دم مزن |
چونکه زیباتر از آنمه در جهان محبوب نیست |
یاری بکف آور که بکس یار نباشد |
دل را بکسی ده که دل آزار نباشد |
ای ببلبل بیدل گل بیخار طلب کن |
هر چند بگلشن تگل بیخار نباشد |
گویند که چون غنچه گل هست دهانش |
باور نکنم غنچه تشکر بار نباشد |
چون سنبل برچین تو سنبل ندهد بوی |
چون نرگس تو نرکس بیمار نباشد |
کاری بکف آور منشین غافل و بیکار |
هر چند که در کشور ما کار نباشد |
هر کس که بهراسم زند لطمه باسلام |
ببشبهه بجز صاحب دستار نباشد |
احمد همه گویند که داریم پناهی |
بالله که چون احمد مختار نباشد |
تا که در دست مرا ساغر صهبا باشد |
دیگر از دور سپهرم چه تمنا باشد |
غم یک عمر بیک روز نشاید خوردن |
میخور امروز و غمت قسمت فردا باشد |
بجهان دلچه تهی غم چه خوری باده بنوش |
کاین جهان گذران بهر تماشا باشد |
بجز از عکس رخ دوست نبیند در جام |
هر که را دیده دل روشن و بینا باشد |
در ره عشق دلا بیم ز بدنامی نیست |
عاشق آنست که سرگشته و شیدا باشد |
کی رود عشق برون از دل شوریده من |
که مرا عشق رخش سر سویدا باشد |
میل چیز دیگر و عشق بود چیز و دگر |
عشق والا کهر از میل مجزا باشد |
عاشقان هیچ نخواهند بغیر از معشوق |
زاهدان را طمع شهد مصفا باشد |
چون وفا نیست ترا هیچ مجو از دگران |
که وفا روی زمین چون پر عنقا باشد |
در بر گفته حافظ چه توان کرد احمد |
هر چه اشعار تو جانپرور و شیوا باشد |
ای گل تازه از آن روی دل آرا چه خبر | ای سهی سرو از آن قامت رعنا چه خبر |
بلبلا سوی گلستان شده ای یا نشدی؟ | گر شدی ز آن گل نو رسته زیبا چه خبر |
لب چرا بستهای ای غنچه ز وصف دهنش | از خم گیسویش ای سنبل بویا چه خبر |
حل نشد در نظر عقل معمای وجود | عشق را پرس کزین طرفه معما چه خبر |
هوشیاری بر رندان جهان در مستیت | ساقیا فصل بهار است ز صهبا چه خبر |
ای دل آرام که دلها همه منزلگه تست | زان میان از دل جان سوخته، ما چه خبر |
قطرهای بیش نباشد بشر از بحر وجود | آخر ای قطره بیقدر، ز دریا چه خبر |
عشق آخر بجنون میکشد ای عاشق زار | اندرین طایفه از عاقل و دانا چه خبر |
زاهد افسانة امروز مرا خسته نمود | گر حقیقت خبری هست، ز فردا چه خبر؟ |
زاهد افسانة امروز مرا خسته نمود | گر حقیقت خبری هست، ز فردا چه خبر |
کعبه و بتکده و دیر و کلیا چو یکیست | گر بود جای دگر راستی آنجا چه خبر |
حسن جانانه ز خورشید فروزندهتر است | مردم بی بصر از دیده بینا چه خبر |
دلبرا از دل عشاق اگر باخبری | از دل شیفته احمد شیدا چه خبر؟ |
چشم دل بر دل خوبان نگرانست هنوز | پیر گردیده و در فکر جوانست هنوز |
شد زکف دور جوانی و از او نامی نیست | بر دل از داغ غم عشق نشناخت هنوز |
دین و دل تاب و توان صبر و قرارم همه رفت | آنچه مانده است و بغم ساخته جانست هنوز |
سختی جان مرا بین که شب هجران را | صبح کرده است و در او تاب و توانست هنوز |
گل بباغ آمد و بشکفت و فرو ریخت ز شاخ | بلبل دلشده رسوای جهانست هنوز |
عقل از صورت هر چیز بمعنی پی برد | بجز از عشق رسوای جهانست هنوز |
عقل از صورت هر چیز بمعنی پی برد | بجز از عشق که محتاج بیناست هنوز |
فاش شد راز طبیعت همه در نزد بشر | سر جانبازی عشاق نهانست هنوز |
رهروان را همه مقصود یکی هست ز چیست | فرق بین حرم و دیر مغانست هنوز |
احمد این طرفه غزل گفت چو عبرت [1] فرمود | دل در اندیشه آن غنچه دهانست هنوز |
شادمانم که در میکده باز است هنوز | که در آنخانه مرا محرم راز است هنوز |
بی نیاز است مرا گر چه دل از پیرو جوان | لیک با پیر خرابات ـ نیاز است هنوز |
جان نثار قدم آنشه خوبان کز مهر | با همه سنگ دلی بنده نواز است هنوز |
با وجودیکه بود کعبه دل، منزل دوست | سالکان را ز چه آهنگ حجاز است هنوز |
عارف از عشق رخ او ـ بحقیقت پیوست | زاهد از جهل ـ گفتار مجاز است هنوز |
ایخوش آنعاشق شوریده که بر روی دلش | تا دم مرگ در عیش ـ فراز است هنوز |
دیدهاش بر رخ معشوق و لبش بر لب جام | گوش بر بانک نی و نغمه ساز است هنوز |
دل من هست همان سمع ـ که تا صبح امید | ز آتش عشق، دراو سوز و گداز است هنوز |
دل من هست همان شمع که تا صبح امید | ز آتش عشق، دراو سوز و گداز است هنوز |
احمد این طرفه غزل گفت که محجوب[2]سرود | ناز کن گر که دلت مایل ناز است هنوز |
در بزم میکشان چو شدم مست باده دوش |
آمد بگوشم این سخن از پیر میفروش |
کای بیخبر ز نیک بد دهر دون نواز |
این نکته را بگوش دل از قول من نیوش |
خواهی که دست حق نزد پردهات عقب |
بر کارهای بنده حق باش پرده پوش |
آزار تن اگر که نخواهی ز روی جان |
در عمر خویش پی آزار کس مکوش |
گر ده زبان تو راست بهر محفلی روی |
بنشین خموش و باش ز سر تا بپای گوش |
زنک نفاق و کین برزدا، ز آینه دلت |
چون آب صاف با دل هر نیک و بد بجوش |
بینی اگر چون چنگ و نوازش بخود مناز |
ور همچو دف قفا خوری ای جان مکن خروش |
اخلاق زشت نیست مگر خوی اهرمن |
خوی نکو است عادت فرخنده سروش |
قول خدا و گفت رسول خدای را |
احمد چو هیچکس نینوشد تو هم خموش |
یاد آنروز که من دست در آغوش تو کردم |
بوسهها بر لب شیرین شکر نوش تو کردم |
پایم آرام نگیرد بزمین از شادی |
از همان لحظه که من دست در آغوش تو کردم |
خواستم تا خجل ایماه کنم مهر فلک را |
دور از روی دلارای تو روپوش تو کردم |
گره از گیسوی مشکین تو از ناز گشودم |
هوشیاران جهان را همه مدهوش تو کردم |
جمع دلباختگان را همه آشفته نمودم |
تا که موی تو پریشان بسر دوش تو کردم |
کامم از باده گلرنگ چو شد تلخ بشوخی |
نقل می از لب شیرین به از نوش تو کردم |
همچو احمد غزلی از سرمستی بسرودم |
خواندم و در عوض لعل در گوش تو کردم |
خرم دمی که دست در آری بگردنم |
لب بر لبم نهی و نشینی بدامنم |
لب بر نگیرم از لب لعلت ز شور دل |
تا جان بود بجهان تو ای دوست بر تنم |
تا کی ز حسرت لب شکر فشان تو |
همچون مگس دو دست تغابن بسرزنم |
ای قدسر فراز تو سرو و صنوبرم |
وی روی دلنواز تو گلزار و گلشنم |
روشن ز نور عارض تو شام تیرهام |
تاریک بیفروغ رخت روز روشنم |
برخیزم از نعیم دو عالم براستی |
یکدم اگر شود، سر کویت نشیمنم |
جانا ز من گسستی و من از تو نگسلم |
قلب مرا شکستی و من عهد نشکنم |
آخر شکار من شوی ای نو غزال حسن |
گردامی از غزل سر راهت بیفکنم |
سرگشته گشتم از غم عشق و جفای دهر |
احمد چو گشت دانش و فضل و هنر فنم |
ای سیه چشمان گریزان تا کی از موی سپیدم |
نیست هرگز جز بچشمان سیه چشم امیدم |
گشته موی من سپید از حسرت چشم سیاهی |
کو سیه چشمی که دارد حرمت موی سپیدم |
تا که در چنگ اوفتد تاری زموی مشک فامی |
من درین سودا جوانی دادم و پیر خریدم |
جان و مال و دین و دل را اندین ره صرف کردم |
در عوض ای بیوفایان جز جفا کاری ندیدم |
نو غزالان علت از من رمیدن، چیست آخر؟ |
من همان شیرم که هر شب با غزالی آرمیدم |
تند خوئی چند با من میکنید ای تازه گلها |
من غزلخوان بلبلی بودم، که بر گلها پریدم |
گر وفا خواهید نبود شیوه زیبا جوانان |
نزد من باشد که طعم بیوفائی را چشیدم |
قدر وصل نوجوانان را نکو دانند پیران |
خاصه همچون من که درد محنت هجران کشیدم |
زاهد از حالم چه پرسی، من همان رندم که دائم |
گاه مست از چشم ساقی گاه مدهوش از نبیدم |
عمر من پیوسته با پنجاه و در این پنجر و زه |
غیر مهر ماهرویان دل ز هر چیزی بریدم |
احمد با من سخن کمتر بگو از دین و دنیا |
زانکه نبود جز حدیث یار و می گفت و شنیدم |
اگر در عشقبازی کردهام جانا گناهی تو | بجز مژگان بیارا بهر قتل من سیاهی نو |
چو دل شد بی پناه از چیدن گیسوی مشکینت | مهیا کرد از زلف، برای خود پناهی نو |
گواه صادقم در بردن دل بود چشمانت | کنون در محضر عشاق خالت شد گواهی نو |
هلال و بدر در یکشب ندیدی گر بیانگر | که رخ ماه تمام او ابروی او هست ماهی نو |
ز صحرای دل بیحاصلم در چار فصل ای گل | بغیر از سبزه مهرت نمیروید گیاهی نو |
گرفت آینه گردون ز آهم زنک میترسم | رخ خود تیره گردد کر گشم از سینه آهی نو |
کهن چرخادلم از گشت پیشت بتنک آمد | از یان پس لحظهای بهر دلم بگذر راهی تو |
چه میگردد بکام اهل دل گریکزمان گردی | درین عمر کهن یکدم نمائی اشتباهی نو |
ز راه مهر حمی کن مها بر خال زار او | اگر در عشقبازی کرده است احمد گناهی نو |
خواهی اگر بینی در دهر رستگاری | بر بستگان مسکین بنمای مهر و یاری |
دست خدا بگیرد ـ گر اوفتادی از پا | در دستگیری خلق ـ کردی چو پافشاری |
روزی چو بینوائی حاجت بر تو آورد | حاجات او بر آور ـ از او مشو فراری |
بینی اگر عزیزی گشته ذلیل دوران | چون گل بعزت او ـ برهان ز چنگ خواری |
خواهی که ابر رحمت بر گشتهات | ببارد برکشت مستمندان ـ بنمای آبیاری |
این دهر سست بنیاد چون بر تو سخت گیرد | باشد علاج سختی ـ نرمی و بردباری |
گر نام نیک خواهیـ در محفل ادب آی | بگریز تا توانی ـ از بزم میگساری |
بر مال و جاه دنیا غره مشو ـ که آخر | ناکامیست آن را پایان کامکاری |
در راه خالق از دل زر را نثار بنمای | تا در رهت نمایند مخلوق جان نثاری |
لطفی به بینوایان بنما که گاه رفتن | هیچت بدست نبود جز لطف کردکاری |
ای مایه ایمدم در عین نا امیدی | چون ناامید از تو ـ باشد گناهکاری |
برحال زار احمد رحمی که در دو عالم | جز تو بکس ندارد ـ چشم امیدواری |
دل شکستن گنه است ـ ایمه بی مهر ثوابی | نیست گر مهر و وفائی بدلت ـ ناز و عتابی |
چند خاموشی از ین حقه یاقوت سؤالی | جان بلب آمد، از آن لعل شکر خوارجوابی |
دل و دین و تن و جان، سوخته از آتش هجرت | آخر از وصل، برین عاشق دلسوخته آبی |
شده شیدائی و مجنون، دل شوریده ز عشقت | بهر دیوانه از آن سلسله موی، طنابی |
شعله روی تو ـ پروانه صفت سوخت برم را | چند بی پردای، ایشمع شب افروز حجابی |
خسته شد جان ز الم ـ مطرب فرخنده نوائی | تنگ شد دل ز غم، ایساقی گلچهره شرابی |
تا بکی کجروشی، راستی ایچرخ، درنگی | سیر گردیدهام زندگی، ایمرگ شتابی |
محو شد نقش حقیقت ز دل، ای پیر صفائی | رفت آثار شریعت ز کف، ایشیخ کتابی |
آخر ای فتنه بیدار، از این ملک کناری | کشور آشفته شد از جور تو ـ یک ثانیه خوابی |
خوبی نظم سخن را بود، ای طبع حدودی | احمد از بهر نکو گفتن خود، حسد و حسابی |
هزار شکر نگارا، که باده نوش شدی | بکام عاشق دلخسته، همچو نوش شدی |
بیک دو جام می از رنک و روی و حالت چشم | بلای جان و دل و دین و عقل و هوش شدی |
ترا که بد عرق شرم بر رخ از صحبت | چگونه همدم رند پیاله نوش شدی! |
بباغ حسن بدی همچو غنچه نشکفته | چه شد که بر سر بازار گلفروش شدی؟ |
قبای سرخ ببر کردهای ـ و میدانم | که بهر قتل من خسته سر خپوش شدی |
بدی چو بلبلی در گلشن ادب احمد | چه کرد با تو فک کاینچنین خموش شدی؟ |
ز جور چرخ در این روزگار دون پرور | زبان ببستی و سر تا بپای گوش شدی |
بدو رشته شعر شیوا شده صید من غزالی | چه غزال شوخ چشمی، چه مه پری جمالی |
رخ و ابرویش چو دیدم، بمیان زلف گفتم | شب بدر کس ندیده است، در آسمان هلالی |
ز نگاه ترک چشمش، دل عالمی رباید | بنگاهداری دل، ندهد بس مجالی |
ز لبش اگر بگویم، ز لبم شکر بریزد | چه بگویم از دهانی، که نباشدش مثالی |
بگلش ز آبله بین سه چهار دانه شبنم | بنیان آن لالی ز شبه فتاده خالی |
چو ربود دل ز دستم، بدو ساعد بلورین | بلبم رسید جان و بتنم نماند حالی |
چو رخش بچرخ خوبی، مه روشنی ندیدم | چو قدش بهیج بستان نشنیدهام نهالی |
ز رموز عشق او را خبری که هست داند | همه تازی و عتابی، همه غنچی و دلالی |
چو رسیده حسن آن مه بنهایت نکوئی | ز خدا بود امیدم، که نباشدش زوالی |
اگر آن صنم ندارد بجمالی و حسن نقصی | بخدا که دارد احمد همه عشقی و کمالی |
کی بخال من دلخسته تو پروا داری | یک سر و با دو جهانی سر و سودا داری |
بس که مغرور بحسنی، بخدا بیخبری | که در این شهر، بسی عاشق شیدا داری |
ترک چشمان تو ایشوخ، بیک طرفه نگاه | دل خلقی بر برودند، و تو حاشا داری |
ثروت و حسن و جوانی همه دادند ترا | دیگر از دولت دنیا، چه تمناداری |
تو چه باغی که ز گیسو و دهان و رخ و چشم | سنبل و غنچه و کل نرگس شهلا داری |
نه عجب گر نگرانند، برویت شهری | مظهر حسنی و البته تماشا داری |
مردم ازهجر، بیازنده جاویدم کن | ای که در لعل لب انفاس مسیحا دار ی |
قدمی هم چه شود بر سر این خسته نهی؟ | تو که بر چشم و دل جمله جهان جا داری |
احمد ار مال جهان هیچ ترا نیست چه غم | طبع شیرین سخن پرور شیوا داری |