| باز بنهاد بسر خسرو گل، افسر سرخ | از شقایق زده صف گرد چمن لشگر سرخ |
| صحن باغست مگر مدفن خونین کفنان | که در آن سر نزندلاله، مگر با سر سرخ |
| نیست می ـخون چو من عاشق دلباخته است | درکف سبز خطی بینی اگر ساغر سرخ |
| همچو من سنک جفا خورده ز بام و در و دشت | آن کبوتر که ز خون یافته بال و پر سرخ |
| گذرانم بفراغ رخ مویت شب و روز | کی بوصل تو رسم ـ منکه ندارم زر سرخ |
| جان من پای بنه بر سر و بر دیده نشین | خانة تست همین خانه که دارد در سرخ |
| خیل مژگان سیاه تو بملک دل ما | کی کرد کاری که به مشرق نکند لشکر سرخ |
| خون آزاد چه خوش ریخیتی ای ترک سهی | تا زنم بوسه بدست تو و آن خنجر سرخ |
| گاهی بما جفا کند و گه وفا کند | پلتیکش این زمانه ـ چنین اقتضا کند |
| قدش ز اعتدالی و چشمش ز انقلاب | بسیار صبح و شام حکایت بما کند |
| گر زانکه هست عصر مساوات ماه من | آنقدر ظلم بر من تنها چرا کند؟ |
| در حیرتم کهب ا من مشروطه خواه چند؟ | این ترک مستبدـ همه جور و جفا کند؟ |
| بر ما نظر نما ـ که ز حسن سیاستست | گاهی اگر شهی نظری بر گدا کند |
| کاری مکن ه دل بقیامت زدست تو | در پیشگاه عدل ـ قیامت بپا کند |
| تشکیل داد کمسیون مژة چشم تو | تا اتحاد رأی بی قتل ما کند |
| هر دل فند بمحبس تاریک زلف تو | زین قید و بند ـ میل رهائی کجا کند؟ |
| آزاد دلبر متجدد بعهد خود | مشکل بدوستان قدیمی وفا کند |
|
(قطعه)
|
| ای دختر زیبا ـ که جوانان مد و شیک | اندر عقب سایه صفت جمله روانند |
| هشدار ـ مشو رامـ که دامست در این راه | و ایندسته پی صید بهر سوی دوانند |
| هر کس که دم از عشق زند ـ صدق مپندار | در صورت عشاق بسی بلهوسانند |
| همچون مگس نحل ـ بهر گل که نشینند | چون کام گرفتند ـ دگر فارغ از آنند |
| ای دختر زیبا مرو اندر پی زشتی | خوی ملکی بایدت ـ ای حور بهشتی |
| این سرو قامتان گل بستان کیستند | شبهای تیره شمع شبستان کیستند |
| این دلبران غنچه لب یاسمین بدن | در باغ حسن نو گل خندان کیستند |
| این چشمهای شعبده گردر قمار عشق | هر دم برندة دل و ایمان کیستند |
| با این لب و دهان که ببخشد بمرده جان | آب حیات و چشمة حیوان کیستند |
| دام کشان روید و ندانم که نیمه شب | چون نور مه فتاده بدامان کیستند |
| در آسمان دلبری این ماه پارگان | خورشید تابناک درخشان کیستند |
| دل میبرند و غارت جان میکنند ـ لیک | معلوممان نگشت که جانان کیستند؟ |
| دیدمش باز که شوخ است و قشنگ است هنوز | روی زیباش بآئینه بچنک است هنوز |
| بعد دهسال که بازم نظر افتاد باو | چل و دین میبرداز بسکه قشنگ است هنوز |
| مایه حسن چنانست که بین سی و چهل | باز دو شیزه صفت مست و ملنگست هنوز |
| پارسی زاده شیرین لب شکر دهنم | خوبتر از همه خوبان فرنگست هنوز |
| دم فرو بند که ترسم دل سخنش آزاد | نرم هرگز نشود بلکه چو سنگست هنوز |
| درنگ از چهف مینوش و بنواز چنگ | که گردنده گیتی ندارد درنگ |
| بخور می که جاوید خانه نکرد | کسی زیر این بام فیروزه رنگ |
| توان بود چون با همه آشتی | خردمند ـ کی میکند ساز جنگ؟ |
| نه بیچاره شو ـ همچو ماهی بدام | نه دریا پر آشوب همچون نهنگ |
| نه در زیر هر پای چون خاک باش | نه در پیش پای کس انداز سنگ |
| نه چون بره سر بردم کارد ده | نه درنده خوباش همچون پلنگ |
| خوش آنس که دست نواناش هست | بخون کس هم نیالوده چنگ |
| بکی پارسی زاده آزاد گفت | چنین پارسی چامهای بیدرنگ |
| ماه رمضانست بتا، روزه بگیریم | یا از لب تو بوسه چو هر روزه بگیریم |
| یاقوت لبت قوت روانست و محالست | ببوسه ز لعل تو توان روزه بگیریم |
| ایماه در این ماه کن اطعام مساکین | تا بوسه مگر از تو ـ بدر یوزه بگیریم |
| بخت بد ما بین که بلب جای لب یار | بابست سحرگاه لب کوزه بگیریم |
| آخر رمضان بگذرد و غره شوال | داد و دل از این گنبد فیروزه بگیریم |
| باز از کنار من کرد ـ لیلی و شم کناره | شد وقت آن که یاران مجنون شوم دوباره |
| امشب چنان بگریم، کز قطرههای اشکم | چون آسمان زمین را سازم پر از ستاره |
| این سینه نیست کوهیست آتشفشان که ترسم | آه ار کشم جهان را سوزد بیک اشاره |
| شیخم کشد بمسجد ـ شوخم کشد ببستان | ما را در این کشاکش ـ ای دوستان چه چاره؟ |
| میخورد که دورانیست در دست اختیاری | نه زاهد ربائی ـ نه رند باده خواره؟ |
| روزی که زلف لیلی، کردند حلقه حلقه | زنجیر عقل مجنون گردیده پاره پاره |
| گر در کنارت آید آنسرو ناز، آزاد | بنشین و جام می نوش ـ از خلق کن کناره |
| همه کس راست برخساره جانان نظری | ما بچشم دگری ـ شیخ بچشم دگری |
| چه خبر هست ـ نه من دانم و نه زاهد | شهرـ لیکن اندر پس پرده است مسلم خبری |
| عشق روزی علم افراشت در اقلیم وجود | که نه روز و نه شبی بود و نه شمس و قمری |
| آسمان اینهمه زیباست که از روز ازل | اندر آن ماند ز صورتگر هستی اثری |
| آنکه گویند نهانست پس پردة غیب | من عیان بینم و بی پرده بهر رهگذری |
| میتوانی که علی دید و خدا را بشناخت | گر بمعراج کنی همچو محمد سفری |
| خواست آزاد که این راز نهان دارد و عشق | زد بر این صفحه رقم مجملی از مختصری |
| تا بود و هست باشد ـ این کارگاه هستی | جاوید و لایزال است بنیاد عشق و مستی |
| اینکار گاه هستی ـ بهر ظهور عشق است | یا خود ظهور عشق است ـاینکار گاه هستی |
| زان میکشم شب و روز ـ جام و قدح که جز می | از لوح دل نشوید، این زنگ خود پرستی |
| من تیره روزی خود، ز آن روز دیده بودم | کز بیخودی بزلفش، کردم دراز دستی |
| آزاد در ره عشق دیوانه شو از اول | تا طی توان نمودن ـ صدها بلند و پستی |
| تا گشوده دفتر حسنت ـ حساب تازهای | مکتب عشقت دهد درسم، زباب تازهای |
| پرسشی از دردمندان ـ خود ثوابست از قدیم | بوسهای هم گردهی، دارد ثواب تازهای |
| روی و مویت را همیشه گر چه آب و تاب بود | در رخ و زلف تو بینم، آب و تاب تازهای |
| تا کی از معقول و از منقول باید قیل و قال | درس عشق و عاشقی، دارد کتاب تازهای |
| شیخ امروزش بما جنگست، گویا میفروش | داده جای کهنه می، دوشش شراب تازهای |
| زاهد مجلس که دورانش در روزی شد بکام | چند بیند بهر ما، هر شام خواب تازهای؟ |
| گر شود آزاد کشور پایمال ارتجاع | میرسد خونین وسرکش انقلاب تازهای |