از شعراء معاص است، ترجمهاش را در سال دوازدهم (1336 شمسی) سالنامه کشور تألیف نویسنده معاصر آقای محمد رضا میرزا زمانی دیدهام و قسمتی از آن عیناً نقل میشود.
«آقای رضا قلی اقدسی شیرازی که یکی از شعرای بنام و نویسنده تواناست در سال 1291 در سعدیه شیراز متولد شد، و مدت دوازده سال علوم قدیمه را نزد اقای شیخ لطفی شریعتی تحصیل نمود، بعداً در مدارس جدید بادامه تحصیل پرداخت اقای اقدسی در نظام مشغول خدمت شد و فعلا با درجه سرهنگی انجام وظیفه مینماید، مشار الیه از افسران بسیار صمیمی و صدیق و از خدمتگزاران لایق و مطمئن این کشور است.
برخیز از بهر خدا بگشا در میخانه را | بر بند دکان ربا ـ لبریز کن پیمانه را |
زاهد مده پندم دگر من جاهل و تو بیخبر | افسون مخوان زین بیشتر کوتاه کن افسانه را |
از خم وحدت ساقیا ـ جامی لبالب ده بما | کان آتشین آب لقا ـ روشن کند کاشانه را |
منزلگه جانانه بس دور است و نبود هیچکس | تا گرددم فریاد رس، رهبر شود دیوانه را |
زین پس شوم در جستجو پرده بپرده تو بتو | در دل که باشد عرش او، پیدا کنم جانانه را |
آئینه دل کن جلی، تا حق ببینی منجلی | گر وصل جانان مایلی، بیرون نما بیگانه را |
خواهد که سوزد جان من، از هجر آن پیمان شکن | پروا کجا از سوختن، باشد دگر پروانه را |
بر دل ز عرش کبریا، آمد مرا دوش این ندا | خواهی اگر خانه خدا، پاکیزه دار اینخانه را |
بین اقدسی را با طرب در وادی عشق و طلب | پیوسته جوید روز و شب، آن گوهر یکدانه را |
بهار حسن کس ای یار پایدار نماند | که هر چه هست بدوران بیک قرار نماند |
همه بسوی جهان عدم شویم شتابان | علی الدوام بجز ذات کردکار نماند |
فروغ اینهمه گلبارهها ز طلعت دوران | که خواست ظلمت مطلق بروزگار نماند |
بگوش هوش شنیدم که گفتهاتف غیبم | مبند دل بجهانی که پایدار نماند |
بگو بکوکب چرخ برین عجب و تکبر | که سیر چرخ برینت بیک مدار نماند |
زیاده ساقی از آن داد میبحلقه عشاق | که خواست در حرم عشق هوشیار نماند |
همیشه ساقی باقی میان ماست ولیکن | بچشم مردم بی دیده آشکار نماند |
هر آنکه رفت دلارام از برابر چشمش | دگر دمی ز غم او درین دیار نماند |
گل مراد تو بشکفت اقدسی بگلستان | بگیر دامن او را که نوبهار نماند |
بدامان طبیعت در بهاری لاله زاری خوش | میان لالهها با گلرخی بوس و کناری خوش |
نوای نی چوپانی پی گله برخاری | سرود رود و آهنگ هزار و آبشاری خوش |
بهار و ج ویبار و دست یارو دامن صحرا | شمیم طره گیسوی یار غمگساری خوش |
صدای صلصل و آوای کبک و نغمة بلبل | تماشای عروسان چمن در مرغزاری خوش |
بزیر بید مجون با پریشان موی گلروئی | نشستن، راز دل گفتن، بود کاروباری خوش |
شراب و شعر و شیرینی و رقص و ساز و آوازی | بود با گلعذاری در بهاری روزگاری خوش |
جهان گر روضه رضوان ورک بوستان باشد | نباشد بیوجود یار دلجوئی دیاری خوش |
بصبح فروردین با نازنین مه روی دلجوئی | خرامیدن بدشت و مرغزار و کوهساری خوش |
نسیم جعد گیسوئی دو چشم مست جادوئی | ببخشد اقدسی را در همه دوران خمار خوش |
بدل امید نگاهی که داشتم دارم | هنوز دیده براهی که داشتم دارم |
براه وصل بشد دیدهام سپید و هنوز | هوای چشم سیاهی که داشتم دارم |
میان آنهمه کوکب در آسمان جمال | نظر ز مهر بماهی که داشتم دارم |
ببین که چهره زردم گواه عشق آمد | هزار شکر گواهی که داشتم دارم |
اگر که با تو گناهست عشق ورزیدن | یقین بدان که گناهی که داشتم دارم |
بپشت گرمی حق هیچ غم ز باطل نیست | چرا که پشت و پناهی که داشتم دارم |
نباشد در جهان یک آفریده | قشنگ و دربا همچون فریده |
سپید و نرم و زیبا و دل انگیز | بسان ژاله بر گل چکیده |
بلند بالا ـ بلا شیک و خوش اندام | که رعنا قامتان پیشین خمیده |
بدور خرمن کل سنبل موی | چو هاله گردد مهتاب آرمیده |
زند چون طره گیسو بیکسو | زداید زنگ شب یکسر سپیده |
همه اعضایش از مخروط مرمر | طبیعت از سر ناز آفریده |
بزیر اطلسین پیراهن خویش | نهفته سیب سیمین رسیده |
چو پستانها بلغزد کاه رفتار | بلرزد جمله دلهای رمیده |
یکی رخشان صدف ناسفته دارد | که از دریای گوهر زاخریده |
بهیچ و هیچکس نفروشد او را | بجز دلاله اشک دو دیده |
گلی از طرف گلزار وصالش | سر انگشتان یک گلچین نچیده |
بلب آورده جانم را فریده | غزال مست خیز از جان دیده |
آنکه دیده بمن از ناز گشوده است توئی | بنگاهی[2] دل دیوانه ربوده است توئی |
آنکه عمری بامید تو نشسته است منم | و آن جفا پیشه که رحمی ننموده است توئی |
آنکه نالد چو نی از غصه شب و روز منم | و آنکه این ناله سوزان نشنیده است توئی |
آنکه از گربه تنش کاسته چون شمع منم | و آنکه بر خنده مستانه فزوده است توئی |
آنکه یکدم ز خیال تو نیاسوده منم | و آنکه یاد من خسته نبوده است توئی |
آنکه بگرفته دلش زنگ غم هجر منم | و آنکه زنگ از دل تنگم نزدوده است توئی |
آنکه عمری ز خیالت نغنوده است منم | و آنکه [3] بر اقدسی آسوده غنوده است توئی |
عاشق بروزگار ـ شکیبا شنیدهای | هرگز خموش بلبل شیدا شنیدهای |
چاک قمیص یوسف مصری بچنگ عشق | هشچ از بان حال زلیخا شنیدهای |
گفتم ز داغ عشق چه خواهی کشید ـ گفت: | آتش بجان لاله همرا شنیدهای |
گفتم که اشک با دل سنگ تو چون کند | گفتا حدیث قطره و خارا شنیدهای |
دل آنچه داشت مردمک دیده فاش کرد | راز نهان ز مردم بینا شنیدهای |
عارض نمود و تاب بگیسوی داد و گفت: | مه در میان سنبل بویا شنیدهای |
اوصاف شعرهای شکر بار اقدسی | از قول طوطیان شکر خا شنیدهای |