بابا فغانی از شعراء نامی قرن نهم و اوائل قرن دهم هجریست ـ که بیشتر بعزل سرائی میپرداخته و غزل را چون آب روان میساخته ولی از نام و نشان و نسبتش جز همین که او را بابا فغانی نوشتهاند چیزی معلوم نیست، دانشمند و شاعر و کتابشناسی معاصر آقای سهیلی خوانساری دیوان او را تصحیح و بسال 1316 شمسی در طهرانچاپ کرده و ترجمه حالش را در مقدمه دیوان مرقوم داشته است که مختصر از آن را در اینجا مینویسم:
تاریخ تولد و نام بابافغانی را هیچیک از مورخان و تذکره نویسان ثبت نکردهاند و بطو رتحقیق نامعلوم میباشد لیکن ظهور بابا ظاهراً اوائل نیمه دو قرن نهم در شیراز است ـ
گزارش اوائل زندگانی و عنفوان جوانی بابا فغانی چون تاریخ تولد و نام پدر و استادی وی مجهول است از این رو شرح حال مولانا را در نیمه اول عمر نمیتوان بخوبی دانست ـ اما آنچه از نوشتههای سام میرزای صفوی و تقی الدین اوحدی برمیآید مولانا ابتدای امر نزد برادر خویش گاهگاهی بکار دگری اشتغال میجسته و بطوریکه از قرائن معلوم میباشد بابا را تنها همین یک برادر بوده است ـ و ا زهمان اوان طبع مولانا بشاعری مایل ول یدر این ایام تخلص وی سکاکی بوده اما در دیوان مولانا اشعاری بتخلص سکاکی نیست و بعید نمیدانیم که پس از تغییر تخلص اشعاری که با تخلص سکاکی بوده بفغانی تبدیل یافته است، زمانی که این شاعر بزرگ در شیراز اقامت داشته پیوسته روزگار خود را در کنج میکدهها میگذرانیده و با گلرخان سیماندام بسر میبرده، و از همین اوان رندی از خود گذشته و بی تکلیف و بیقید ولا ابالی بوده و در زندگانی بیخودی را طالب و هیچ حظی را بالاتر ازاین مقصود نمیدانسته ـ چنانکه تقی الدین اوحدی گوید: «در شب اول ماه رمضان که در شرابخانهها را میبستند تا صبح عید بگشایند وی با رندی همچو خود رفاقت داشته هریک ران گوشتی بهمرسانیده در یکی از میخانهها پنهان شده و با همان یکران گوشت قناعت نموده باده ناب مینوشیدند و تا صباح عید چند خم را خالی کرده بودند بالاخره این بیخودی ار مرتبه بجائی رسید که مولانا مدتها بسبو کشی میخانهها از روی مباهات قیام مینمود و بسبب شرب مدام خواریها میکشید.
چون مدتی در شیراز گذرانید و سنش بحدود سی رسید بقصد سیر و گردش بهرات رفت و در آنجا خدمت مولانا عبدالرحمن جامی رسید و محمد صدیق حسنخان بهادر صاحب تذکره شمع انجمن مینویسد شعر او نزد مولانا درجه قبول و استحسان یافت.
اما تقی الدین اوحدی میگوید «چون شعرای خراسان وی را دیدند طرز و روشی که مخالف ایشان بود از وی مشاهده نمودند آنرا نپسندیدند چون بغایت غیر مکرر و عجیب بنظر ادراک ایشان جلوه کرد لهذا زبان طعن بر روی گشاده سخنان بلند مرتبه او را بیمعنی فهمیدند و در این معنی ضرب المثل شد چنانچه مدتها اشعار ضیق را میگفتند که «فغانیانه» است و اینسخن چندان عجیب و غریب نیست چه در آنزمان هیچکس متوجه شعر قدماء و طرز و روش اشان نبود و همه بروشی که متعارف آن زمان شده بود شعر میگفتند و جمیع تصور باطل آنکه تمام طرز و روشها حتی روش قدماء در جنب طرز خاص ایشان منسوخ خواهد بود و چون ایشان محظوظ از روش استادان قدیم نیستند. هیچکس نخواهد بود و شیوة ایشان ناسخ طرز هاست»
در اینجا آقای سهیلی برگفته اوحدی اعتراض کردهو طرز سخن سرائی معاصرین جامی را تا اوائل قرن یازدهم هجری بشیوةسخن متقدمین نزدیک میداند و از سبک بابا فغانی مجید میکند و میگوید فوق العاده ساده است.
بابا فغانی از هرات بآذربایجان رفت و در فصل زمستان بتبریز رسید و در آنوقت سلطان یعقوب بیک آق قوینلو پادشاه آذربایجان بود.
بابا چندی در آنجا بسر برد و بصحبت سلطان رسید و مشمول الطاف او گشت ـ و در سلک شعراء درباره قرار گرفت و کمافی السابق در شرب مدام افراط میکرد ـ و دیوان اشعارش در یکی از جنگها از میان رفت.
و بابا از این واقعه بغایت محزون شد و ببرادرش نوشت که دیوانم گم شده واز آن بیتی پل مصرعی بخاطر نیست ـ توقع آنکه از اشعار بنده آنچه در شیراز بهمرسد از بیاضها و کتب جمع نموده بفرستید ـ تقی الدین اوحدی گوید:
«این دیوان که بهمرسیده بعد از بابا تدوین شده است و دیوانی که خود منظم کرده بود مشخص نیست که چه شد»
مدت اقامت بابا فغانی در تبریز در حدود هفده سال بوده ـ و از آن پس بشیراز برگشت ـ و پس از چندی بخراسان رفت و در ابیورد و نسا ساکن شد ـ و در آنجا نیز دست از شراب نکشید و حاکم ابیورد که از امراء شاه اسمعیل صفوی بود یکمن گوشت و یکمن شراب برای او مقرر کرده بود ـ اما پستی طالع مرتبة مولانا را بجائی رسانید که میخوارگان او را از پی تهیه مایحتاج خود میفرستادند و روزگارش با هزلهای رکک آنان میگذشت، و بعلت شومی حرص شراب تحمل میکرد.
در اواخر عمر هشیار شد و توبه کرد وصحبت اهل الله منجمله خواجه ناصر الدین عبدالعزیز جامی یافت و از اهل ایمان و ایقان و شد و در مشهد مقدس رحل اقامت افکند و در آن آستان مجاور شد ـ و یک بیت از اشعارش نقش خانم حضرت رضا ع شد ـ که تفصیل آن در ریاض العارفین هدایت آمده است ـ از اوست:
دلگیرم از بزم طرب غمخانه ای باید مرا | من عاشق دیوانهام ویرانهای باید مرا |
از دولت عشق و جنون آزادم از قید خرد | اکنون برای همدمی دیوانهای باید مرا |
خواهم که افروزم شبی شمع طرب در کنج غم | لیکن ز دیوان قضا پروانه ای باید مرا |
شاید گزینم حالتی در خواب شیرین اجل | از نرگش عاشق کشی افسانهای باید مرا |
بیصبت شیرین لبی تلخست بر من زندگی | از جان بتنگ آمد دلم جانانهای باید مرا |
بی آن چراغ و چشم دل شبها مقیم گلختم | شمعی ندارم کز طرب کاشانهای باید مرا |
همچون فغانی آمدماز کعبه در دیر مغان | پیمان شکستم ساقیا پیمانهای باید مرا |
بسوزای شمع خوبان عاشق دیوانه خود را | مشرف کن بتشریف بقا پروانه خود را |
تو شمع بزم اغیاری و من در آتش غیرت | ز برق آه روشن میکنم کاشانه خود را |
سر من در خمارست از می لعل لبت ای گل | بهر خاری میفشان جرعه پیمانه خود را |
مزن سنگ ملامت زاهدا بر ساغر دندان | اگر خواهی سالمت سبحه صد دانه خود را |
چنان از باده بزم وصالت بیخبر گشتم | که از مستی ندانم باز راه خانة خود را |
زکنج عاقبت تا در میان مردم افتادم | فراوان یاد کردم گوشته ویرانه خود را |
نیازست و محبت شیوة رندان میخواره | غنیمت دان فغانی شیوه رندانه خود را |
خیر و چراغ صبح کن ماه تمام خویش را | ساغر آفتاب ده تشنة جام خویش را |
خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ | کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را |
وه چه نبات نورس است آن خط سبز کز صفا | بر لب آب زندگی کرده مقام خویش را |
تا چومه دو هفتهات بر لب بام دیدهام | سجده شکر میکنم اختر بام خویش را |
سنگ جفا چه میزنی بردگران زنا زکی | بر سر ما حواله کن رحمت عام خویش را |
ایکه مدام میکشی می بخیال لعل او | شاد نشین و شکر گو عیش مدام خویش را |
سوزم اگر کسی دگر عرض سلام من کند | رخ ننما که خود کنم عرض سلام خویش را |
میگذری و میکنی ناز و عتاب زیر لب | بهر خدا نهان مکن لطف کلام خویش را |
بیتو فغانی حزین کرد مزید آه دل | ناله صبحگاهی و گریه شام خویش را |
بهار و لاله مابی گل و پیاله گذشت | پیالهای نکشیدم و دور لاله گذاشت |
نیافت در گره غنچه دلم سببی | صبا که در چمن گل بصدر ساله گذشت |
غریق بحر امیدم که در سفینه نوح | بیک لطیفه بلای هزار ساله گذشت |
شراب عشق تو ما را حواله ازلیست | بیار باده که نتوان از این حواله گذشت |
توان گذشت ز قید گل و بهار ولی | نمیتوانم از آن عنبر کلاله گذشت |
ز گریه گلشن عیشم چو کشت و برانیست | که چند سال بروسیلهای ژاله گذشت |
چو عندلیت غزلخوان در آرزوی گلی | تمام عمر فغانی بآه و ناله گذشت |
وقت گلم تمام بآه و فغان گذشت | چون بگذرد خزان که بهارم چنان گذشت |
زین انجمن چه دید که بیرون نمیرود | دیوانهای که از سرکون و مکان گذشت |
سهلست اگر کنند ز جامی مضایقه | با دل شکستهای که تواند ز جان گذشت |
بر باد بود اگر نشدی صرف گلرخان | این عمر بی بدل که چو آب روان گذشت |
فکر کفن کنید که آن ترک تند خو | تیغی چنان رساند که از استخوان گذشت |
گوبر فروز چهره و بازار گرم کن | اکنون که عاشق از سر سود و زیان گذشت |
فرهاد کار کرد فغانی که از وفا | رسمی چنان نهاد که نتوان از آن گذشت |
ای آنکه همه سوختنت از پی کامست | تا در دل گرمم نرسی کار تو خامست |
درویش چو در مشرب توحید رسیدی | هم صحبتی خلق دگر بر تو حرامست |
ای مرد خدا از تو باوراه بسی نیست | گر پای طلب پیش نهی یکد و سه گامست |
در وادی عشقست اگر هست شکاری | باقی همه چون مینگرم دانه و دامست |
عاشق به از این دیده نگهدار و مرو دور | کاین مه که ز کویش طلبی بر لب بامست |
عاشق نکند فرق سیاهی و سفیدی | این نکته که گفتم سخن شاه و غلامست |
مجنون ز در خانه لیلی نرود پیش | دیوانه چه داند که ره کعبه کدامست |
ساقی می اگر درد بود عذر میاور | پیش آر که کیفیت می در ته جامست |
از جای بلند آمده است این سخن دور | خوش باد فغانی نفست این چه کلامست |
ببویت صبحدم گریان بگلگشت چمن رفتم | نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم |
بگشت باغ رفت آنشاخ گل با تای پیراهن | منش همچون نسیم از پی ببوی پیرهن رفتم |
دلم ننشست جائی غیر خاک آستان او | چو آب چشم خود چندانکه در هر انجمن رفتم |
تو ای گل بعداز این با هر که میخواهد دلت بنشین | که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم |
دلی میباید و صبری که آرد تاب دیدارش | فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم |
دوش از طرف گلستان مست و غلطان آمدی | گر چه ما را کشتی اما خوشتر از جان آمدی |
با که میخوردی که بیخود گشتم از بوی خوشت | از در میخانه یا از گشت بستان آمدی |
از تو کافر دل امید آب حیوان داشتم | خود برای خوردن خون مسلمان آمدی |
بس عجب بود اینکه نخلست سر کشید از باغ حسن | ره غلط کردی و در دلهای ویران آمدی |
بیوفائی شد دچارت یا گرفتاری بگو | کآنچنان دل جمع رفتی و پریشانامدی |
در خیال آرزوی وصل فالی میزدم | تا که از مجلس خرامان و غزلخوان آمدی |
بیخودی کردی فغانی ریش دل بشکافتی | رو که در بزم آلوده دامان آمدی |
فغانی در سال نهصد و بیست و پنج وفات یافته است.