آقای عبدالحسین فرزند اسدالله شیرازی
از حالش جز این ندانم که سال تولد و نام او و پدر و اشعارش را در کتاب اسرار خلقت دیدهام
مثنوی ذیل را در پاسخ عبدالحسین بهمنی سراینده اشعار «محاکمه باخدا» سروده است
یکی بهمنی نام ـ زاهل ادب ببست از ادب چشم و بگشود لب
خدا را بچون و چرا ـ در گرفت کز آن شعله در جان اخگر [1] گرفت
بی پاسخ او خدا را ستود سرود ـ آنچه در قوة عقل بود
دریغا که با آنهمه وزن و سنگ در این رهگذر ـ پای عقل است لنگ
خرد را ـ مگو ناقص و نارساست که برتراز این گفتگوها خداست
بود چشم ـ سرچشمه ضوء و نور چه خود را نبیند ـ مخوانش تو کور
پی دیدن خود ـ چو ناید بکار خدا دیدن ـ از وی توقع مدار
بحکمت چو طرح جهان ریختند گل و خار ـ با هم در آمیختند
گل و خار چون بهمن دید گفت: چرا با گل تازه خارست جفت؟!
ولی اخگر این دید و هورا کشید که به به گل از خاربن شد پدید
پس آن نامه کش نام بیچون بود پر از لوءلوء و در مکنون بود
گرفت از کف طبع و داد انتشار که ماند بگیتی ـ از او یادگار
خوش آنروز کاین نامة مستطاب بناگه در آمد ـ بدست جناب
چو سر برزد اخگر ـ ز کانون شعر مرا کرد مجذوب و مفتون شعر
حسین مطیعی [2] بماناددیر که باشد مر این نامهها را مدیر
جناب شیرازی زنده در 1313
میرزا حسام الدین فرزند شیخ مهدی جناب
فرصت مینویسد: ابا عن جد در جامع عتیق شیراز امام و بین الانام با احترام بوده مشارالیه گذشته از اینکه در فنون ادبیه قادر است، بعلم نجوم ماهر ـ چندی است که بسبب امراض مزمنه از پای در آمده لهذا از اشعارش چیزی بدست نیامد ـ جز این دو شعر که از آنجناب بخاطر دارم
گفت پیغمبر بآواز جلی که زنور واحدم من با علی
این معمی یافت برهانش جناب شد زابجد اسم هر دو منجلی
سال فوتش بدست نیامد ـ بعد از سال 1313 بوده است .
جنید شیرازی متوفی در حدود سال 800
حاج معین الدین ابوالقاسم جنید بن نجم الدین ابوالفتح محمو بن بهاء الدین ابوالمبارک محمد بن اسعد بن صدر الدین ابوالمعالی مظفر بن سعد الدین محمد بن زین الدین مظفر بن روز بهان بن طاهر عمری ربعی شیرازی
از فضلاء و عرفا و نویسندگان و سخن سرایان و محدثین قرن هشتم هجری است. علت اشتها را و بعمری ظاهراً اینست که نسبش بخلیفه ثانی عمربن الخطاب میرسیده و جد پنجم او شیخ زین الدین مظفر بن روز بهان نسب خود را به عمر میرسانیده است.
چنانکه از مندرجات تألیف نفیس جنید اعنی «شد الازار» دانسته میشود پدر و اجداد او همگی از دانشمندان و عرفای شیراز بودهاند ـ و جنید خود واعظ بوده و در مسجد جامع عتیق وعظ میکرده است ـ و شعر را نیکو میسروده مخصوصاً در غزل که زباد از خواجه شیراز عقب نبوده است.
دانشمند معاصر استاد سعید نفیسی در مقدمهای که بر دیوان صاحب ترجمه نوشته و در سال 1320 شمسی در طهران چاپ شده مرقوم داشته است:
«وی از خاندان معروفی از دانشمندان نامی شیراز بوده که از پایان سدة ششم تا آغاز سدة نهم مدت بیش از دویست سال در شیراز معروف بودهاند و هیجده تن از ز آنها زن و مرد در تاریخ معروفند و دانشمندان بزرگ از آن برخاستهاند اما تاریخ در گذشتن او معلوم نیست و اینکه برخی سال هفتصد و نود و یک را تاریخ مرگ او دانستهآند باشتباه رفتهاند و آن تاریخ مرگ همنام او و همشهری او صدر الدین جنیدبن فضل الله بن عبدالرحمن شیرازیست که ذکر او پس از این خواهد آمد ـ چنانکه لقب صد رالدین هم از اوست، و فضل الله هم نام پدر او بوده و درستترین تاریخ مرگ او همانست که مرحوم فرصت در آثار عجم نوشته و پس از هشتصد دانسته است زیرا که تا سال هفتصد و نود و یک که در حدود آن کتاب «شدالازار فی حظ الاوزارعن زوارالمزار» را تألیف کرده و آخرین تاریخی که در آن آورده همان سال 791 است زنده بوده و چون در سال 782 یعنی نه سال پیش از آنهم از مشاهیر شهر خود بوده پیداست که در این زمان مردی کامل و یا پیرو یا نزدیک بپیری بوده است و همچنانکه مرحوم فرصت گفته میبایست در آغاز سدة نهم و پس از سال هشتصد در گذشته باشد.
کتاب شد الازار او کتابیست در شرح حال بزرگانی که در شیراز در زمان او مدفون بودهاند، و آنرا بر هفت نوبت تقسیم کرده بدینگونه روضةالکبیر: یعنی مقبره شیخ کبیر ابو عبدالله محمد بن خفیف بن اسکفشاد ضبی شیرازی و حوالی آن مقبره الباهلیه و حوالی آن، مقبره سلم و حوالی آن، مشهدام کلثوم و شیرویه و حوالی آن ـ مقبره باغنویه و حوالی آن ـ مقابر جامع عتیق و حوالی آن ـ مقابر مصلی و حوالی آن و کتاب را بترجمه سعدی که در خاک مصلی مدفونست بپایان رسانیده است.
استاد سعید نفیسی بازحمت و تحقیق و تفحص فراوان مقداری از اشعار جنید را بدست آورده و در کتاب سابق الذکر که بنام «دیوان قصائد و غزلیات معین الدین جنید شیرازی» میباشد چاپ کرده است و اینکار استاد در خخور تحسین و تقدیس بی پایانست، که اشعار این مرد بزرگ را از دستبرد زمانه بوسیله تدوین و تنظیم و چاپ آن حفظ کرده است ـ و من هم ابیاتی چند از آن را در اینجا نقل میکنم:
گر غم دنیا خوری بیمار گرداند ترا ورنه رنجی باشد آن کافگار گرداند ترا
گر چه سر مستی مدام از بادة هستی ولی تلخی جام اجل هشیار گرداند ترا
صبح پیری چون دمید از خواب غفلت سر برآر ورنه اسرافیل خود بیدار گرداند ترا
کی روا باشد که شیطان از برای کام خویش چون سگان اندر پی مردار گرداند ترا
عقل رخصت کی دهد کین نفس بدفرامای تو روز و شب در کوچه و بازار گرداند ترا
آن مبادای زاهد نادان که ناگه حب جاه پای بند خرقه و دستار گرداند ترا
از کف ساقی وحدت بادة معنی بنوش بوک یک دم فارغ از پندار گرداند ترا
در حریم کعبة مقصود اگر باشد رهت سعی کن تا محرم اسرار گرداند ترا
گر ره تقوی روی هم عاقبت در دار خلد همنشین احمد مختار گرداند ترا
همچو صدیق از بدانی معنی علم الیقین پیشوای زمرة اخیار گرداند ترا
ور بجای آری برغبت چون عمر فرمان حق بر جهان فرمانده و سالار گرداند ترا
ور ببازی مال و سر در راه او عثمان صفت در دو عالم مظهر انوار گرداند ترا
در کرم کوش و سخا و لطف در راه خدا تا رفیق حیدر کرار گرداند ترا
از دل پاکان طلب گر همتی خواهی جنید تا سعادتمند و دولتیار گرداند ترا
از خوی بگذر که خود بین از خدا دور اوفتد
زارئی کن تاز خود بیزار گرداند ترا
بر سر کوی تو هر دل که مقامست او را رغبت چنت فردوس حرامست او را
و آنکه بر درگه تو عشق قبولی دارد بخت فرمان بر و اقبال غلامست او را
سر و باقامت زیبای تو برطرف چمن عجبست ار سر سودای قیامست او را
خوان میارای که از عشق جمالت مهمان آنچنانست که فراغت ز طعامست او را
صوفی خلوت اگر در دلش گشت چراغ پرتوی از مه روی تو تمامست او را
دل که او حرم سر حرم خاص تو گشت چه غم از سرزنش مردم عامست او را
عشق را زاهد افسرده دل آسان پنداشت ای برادر تو طمع بین که چه خامست او را
صوفی از خرقه پشمینه به تنگ آمد باز نه عجب گر هوس بادة جامست او را
پاکبازی و ره جنت و سالوس و نعم تا از این هر دو طرف میل کدامست او را
نه کنونست جنید از می سودای تو مست
ز آنکه سر مست از این باده مدامست او را
ساقیا موسم عیش است بده جام شراب که بر افگند عروس چمن از چهره نقاب
دمبدم پیک نفس میرسد از عالم جان که غنیمت شعر ایام گل و عهد شباب
خیز و با سر و قدی بر لب آبی بنشین که روان میگذر عمر گرامی چون آب
در ده آنجا غم انجام که در ده کس نیست چون در این منزل ویران همه مستیم و خراب
اگرم کاسة سر باد برد چون نرگش یکدم از کف نگذارم قدح باده ناب
درس و دوری که مرا بود بهر شام و سحر درس عشقست کنون ای پسر و دور شراب
بانگ قامت نکند سود کسی را که مدام کار با قامت شاهد بود و بانگ رباب
ای جنید آنهمه تحصیل تو بیحاصل بود
چکنم نیست ترا فائدة سبق کتاب
هر کس که با بلای خدا صبر کرده است از ساغر صفا می تحقیق خورده است
و آنکس که در طریق توکل نداشت پای بیچاره پی بمنزل عرفان نبوده است
ز نهار در سپردن این راه گرم باش کز سیر باز ماند هر آنکس فسرده است
از کار خیر باز ناستد بهیچ روی ثابت قدم که پای بمردی فشرده است
در یک عمل که مرد بجای آورد ادب فاضلتر از عبادت هفتاد مرده است
عصیان مدار خرد ـ که یکذره معصیت پیش خدا بزرگ بود گر چه خرده است
مسکین دلی که در طلب و مال و حب جاه جان عزیز خویش بسختی سپرده است
ظالم که بار بر دل بیچارگان نهاد آن ظلم بر روان تن خویش کرده است
هر کس که رفت و ز و اثر خیر باز ماند گر بنگری ز روی حقیقت نمرده است
تا دیده روزنامة اعمال خویش دید زنگ رخش باشک ندامت سترده است
کس را بهج باب محقق نمیشود سری که در مکامن این هفت پرده است
بیدار شو جنید غنیمت شمر حیات
کانفاس عمر بر تو یکایک شمرده است
تا بوی روح پرور او در مشام ماست انفاس ناقة ختنی در کلام ماست
هر مستئی که در دو جهان میشود عیان چون نیک بنگری ز هوای مدام ماست
ما را چه احتیاج بخمخانه ـ با بجام کافلاک باده خانه و خورشید جام ماست
تا گشتهایم حلقه بگوش وفای عشق همواره گوش هوش خرد بر پیام ماست
زانگه که کوس هوش زدم بر فراز عشق آمد ندا که عالم و آدم بکام ماست
کیوان که شاه مسند ایوان عزتست محتاج آستانة عالی مقام ماست
دائم خطیب منبر نه پایة فلک با ساکنان قدس در اثبات نام ماست
مقبول کی بود که بیابد قبول ما کاقبال یار اوست که از جان غلام ماست
ما را بآب و نان لئیمان چه حاجتست کین هفتخوان چرخ سراسر طعام ماست
بی گوهران چگونه زبان آوری کنند با تیغ آبدار که اندر نیام ماست
تا گشتهایم خاک ره عشق چون جنید
شاه جهان گدای در احتشام ماست
هر که ملک یقینش گذری افتاده است دو جهان در نظرش مختصری افتاده است
همه اساب جهان در نظر اهل خدای کاه برگیست که در رهگذری افتاده است
جهد کن تا بسلامت ببری بار یقین که درین مرحله بس بار خری افتاده است
پای در کوی محبت بادب می نه از آن که بهر گام درین راه سری افتاده است
یارب این باده که آورده درین مجلس ما هر دم از مستی او شور و شری افتاده است
آخر این شعلة جانسوز خود از سینة کیست که چنین گرم بهر خشک و تری افتاده است
چشم اعمی خبر از نور ندارد ورنه عکس خورشید بهر بام و دری افتاده است
تا ترا دیدة بینا نبود فائده نیست پیش پای تو چه سود ار گهری افتاده است
یارب این فر سعادت ز کجا یافت جنید
مگر از لطف تو بر وی نظری افتاده است
سالها خاک ره عشق بمژگان رفتیم تا شبی در حرم وصل تو خوشدل خفتم
اشک خون بر رخ ما گشت روان بسیاری تا بالماس بیان گوهر معنی سفتیم
سروری میطلبی خاک ره یاران باش با تو ما این سخن از عالم یاری گفتیم
سخن راهروانست که گر نشناسیم جای آنست که از مقصد خود دور افتیم
این سعادت هم از آنست که در مکتب عشق هر چه استاد خرد گفت بجان پذرفتیم
مهر سلطان بقا ـ در دل ما منزل ساخت که بجاروب فنا صحن فضایش رفتیم
طاق گشتیم ز لذات جهان همچو جنید
تا بامروز که با شاهد معنی جفتیم
چه می بود این که مستان را بیک ره بیخبر کردی
چه نقلست این که مجلس را سراسر پر شکر کردی
چه نامست این که چون خواندی مرا از خود بدر بردی
چه قولست آنیکه چون گفتی مرا زیر و زبر کردی
چه بویست این نمیدانم که باد صبح میآرد
هزاران جان فدا بادا بکویش چون گذر کردی
چه خورشید است این یارب که چون تابان شد از مشرق
بسان ذره در مهرش مرا بی پا و سر کردی
بدل جویای آن شمعم که ازیک تابش نورش
درون خلوت جانم هزاران شعله بر کردی
تویئ شیرین که با جانها سخن در پرده میگوئی
بسی فرهاد را پویان بهر کوه و کمر کردی
بگو ای اشک تر دامن دمی ز آلودگی با من
که جیب آستینم رابخون دیده تر کردی
ینای عقل و تمکین را بهر وجهی که بنهادم
ز بنیادش بر افگندی و بنیادش دگر کردی
ببوی آنکه چون ساغر لبم بر لب نهی باری
مرا زین غصهای ساقی ـ بسی خون در جگر کردی
بهشت عدن میجستم ز غیرت بانگ بر من زد
که ای نادان درین حضرت سؤال مختصر کردی
نعیم روضه را قدری نباشد بیوصال ما
تو چون دون همتی از ما تمنا اینقدر کردی
جنید این رمز مشکل را کسی معنی نمیداند
ز جیب غیب ناگه تو سر این سر بدر کردی
در خاتمه قصیده غرّای ذیل را که از حیث مضمون شبیه قصائد شیخ شیراز سعدی است نقل میکنیم:
روزی بزیر خاک تن ما نهان شود و آنها که کردهایم یکایک عیان شود
یارب بفضل خویش ببخشای بنده را آندم که عازم سفر آن جهان شود
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال مهلت بیابد از اجل و کامران شود
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد با صد هزار زحمت از این جا روان شود
فریاد از آن زمان، که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد، و ناتوان شود
و اصحاب را چو واقعه ما خبر کنند هر دم کسی برسم عیادت دوان شود
آن کس که مشفقست و دلش مهربان ما در جستن دوا بدر این و آن شود
آنگه که چشم بر رخ ما افگند طبیب در حال ما چو فکر کند بد گمان شود
گوید فلان شراب طلب کن که سودتست ما رابدین امید بسی زر زیان شود
شاید که یک دو روز بود مانده عمر ما و آن یک دو روز در سر این سو زیان شود
و آن رنج در وجود بنوعی اثر کند کز لاغری بسان یکی ریسمان شود
یاران و دوستان همه در فکر عاقبت کاحوال بر چگونه و کار از چه سان شود
تا آنزمان که چهره بگردد ز حال خویش و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود
در ورطه هلاک فتد کشتی وجود نیز از عمل بماندـ و بی بادبان شود
آمد شد ملائکه در وقت قبض روح چون بنگریم دیدة ما خونفشان شود
باشد که در کشیدن آن جام زهر ناک شیرینی شهادتمان در دهان شود
یارب مدد ببخش که ما را در آن زمان قول زبان موافق صدق جنان شود
ایمان ما ز غارت شیطان نگاهدار تا از عذاب و خشم تو جان در امان شود
فی الجمله جسم و روح ز هم مفترق شوند مرغ از قفس بپرد ـ و با آشیان شود
جان ار بود پلید ـ رود بر زمین فرود ورپاک بود ـ بر زبر آسمان شود
آوازه در سرای درافتدـ که خواجه مرد واز بام و زیر خانه پر آه و فغان شود
و از یک طرف غلام بگسرید بهایهای واز یکطرف کنیزک زاری کنان شود
در یتم و گوهر یکدانه را ز اشک جزع دو دیده بر ز عقیق یمان شود
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی و آواز ذاکران زکران تاکران شود
آرند نعش ما بلب گور و هر که هست بعد از نماز باز وی خان و مان شود
هر کس رود بمصحلت خویش و جسم ما محبوس و مستند در آن خاکدان شود
پس منکر و نکیر بپرسند حال ما وین جمله حکمها ز پی امتحان شود
گر کردهایم خیر و نماز و خلاف نفس آن خاکدان تیره بما گلستان شود
ور جرم بود و معصیت و فسق کار ما آتش فتد در آن لحد و بردخان شود
یکهفته با دو هفته کما بیش صبح و شام با گریه دوست همد و همداستان شود
حلوا سه چار صحن شب جمعه چند بار بهر ریابخان هر گور خوان شود
وان همسر عزیز چو از عده دست داشت خواهد که پای بستة عقد فلان شود
میراث گیر کم خرد آید بجستوی بس گفتگوی برسر باغ و دکان شود
نامی زما بماند و اجزای ما تمام در زیر خاک باغم و حسرت نهان شود
وانگه که چند سال برین حال بگذرد آن ناتمام گم شود ـ و بی نشان شود
و آن صورت لطیف شود جمله ریزریز و آن جسم زورمند کفی استخوان شود
و آن استخوان بخاک مبدل شود دگر و آن خاک تیره نیز بآخر چنان شود
کز خاک گور خانه ما خشتها زنند وآن خشت و خال دستخوش گل گران شود
دوران روزگار بما بگذرد بسی گاهی شود بهارو دگر گه خزان شود
تا روز رستخیز که اصناف خلق را تنها ز بهر عرض قرین روان شود
حکم خدای عزوجل کائنات را در فصل هر قضیه بکلی ضمان شود
از گفته و شنیده و از کردههای ما در موقف محاسبه یک یک بیان شود
میزان عدل نصب کنند از برای خلق یکسر سبک بر آید و یکسر گران شود
هر کس نگه کنند بدو نیک خویش را آنجا غمین یکی و یکی شادمان شود
بندند باز بر سر دوزخ پل صراط هر کس کز و گذشت مقیم جنان شود
و آنکس که ازصراط بلغزید پای او در خواری و عذاب ابد جاودان شود
اشرار را حرارت دوزخ کند زبان احرار را عنایت حق سایبان شود
بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه بس قد همچو تیر زهیبت کمان شود
بسیار بینوا که ورا از علو قدر عشرت سرای نت اعلی مکان شود
بس پیر مستمند که در گلشن مراد بوی بهشت بشنود و نوجوان شود
مسکین اسی نفس و هوی کاندران مقام با صدهزار غصه قرین هوان شود
نزلی که از برای مطیعان کشد خدای عاصی چگونه در خور آن نزل و خوان شود
خرم دلی که در حرم آباد امن و عیش حق را بخوان لطف و کرم میهمان شود
اینکار دولت است نداند کس یقین تا حق کزا بخلد برین میزبان شود
یا رب جنید را سخنی ده که سالها ماند میان خلق چو او از میان شود
بروی در عنایت و توفیق بسر گشای تا روز و شب ملازم این آستان شود
او را بضاعت عملی نیست تا بدان شایستة قبول در آستان شود
لیکن امیدوار بانعمام عام تست
کوراچنین معامله از رایگان شود
چنانکه گفته شد جنید در حدود سال هشتصد در شیراز وفات یافته و ظاهراً مزارش در صحن مسجد حاج باقر در محله سردزک واقع شده است.
[1] ـ مراد آقای سرهنگ احمد اخگر است که ج واب بهمنی را بنظم داده است و نام آنرا «بیچون نامه» گذاشته است.
[2] ـ مراد آقای حسین مطیعی مدیر نامه کانون شعر و ناشر کتاب «اسرار خلقت»ـ است.