مرحوم میرزا جهانگیر خان شیرازی متخلص بجهانگیر مدیر روزنامه صور اسرافیل منطبعه طهران
در سال هزار و دویست و نود چهار در شیراز متولد شد ـ و در آن شهر تحصیل علم و معرفت کرد
خلقی حسن و خلقی نیکو داشت ادبیات فارسی و عربی مخصوصاً علم نقد الشعر و عروض و قافیه را خوب آموخته بود شعر کم میگفت ولی بد نمیگفت در نویسندگی و آزادیخواهی شهرة آفاق بود تا آنجا که سر در راه افکار بلند خویش و مبارزه با شهریار مستبدی مانند محمد علی میرزا قاجار داد و مردانه از مرگ نهراسید
فرصت مینویسد: در ریاضی و نجوم ریاضتی کشیده و در قرب این زمان (حدود سال 1313 نزد این فقیر مؤلف دورهای منطق دیده و خوب فهمیده خط را نیز خوب مینویسد و شعر را نیکو میگوید تخلص باسم میکند
در اوان جوانی از طرف حسینقلی خان نظام السلنه والی فارس حکومت بندر لنگه باو واگذار شد ـ و قرب سالی در آن بندر بود ـ و بشیراز برگشت و دست ارادت بآقا محمد کاظم اصفهانی معروف به «قلاب دوز» که از مرشدان صوفیه بود بداد ، و پس از چندی بطهران و از آنجا حسب الاشاره نظام السلنه بقزوین رفت و همینکه ندای ازادی و مشروطه از ایران بلند شد بطهران شتافت. و امتیاز روزنامه صور اسرافیل را گرفت و با کمک قلمی مرحوم میرزا علی اکبر دهخدا (متوفی 1334 شمسی) و مدد مالی مرحوم میرزا قاسم خان تبریزی معروف بصور اسرافیل سی و دو شماره منتشر ساخت ـ و در آن نامه بی پروا از مظالم درباریان و فساد اوضاع اجتماعی ایران سخن گفت ـو شهریار وقت اعنی محمد علی میرزا را چنانکه بود بجهانیان معرفی کرد و در راه مشروطه ایران از جانبازی دریغ نفرمود و زبان حالش گویای اینمقال بود.
نکتهها چون تیغ برانست تیز گر نداری تو سپر واپس گریز
پیش این شمشیر بی اسیر میا کز بریدن تیغ را نبود حیا
بالجمله شاه قهار غدار از نبشتههای حقیقت شعار و گفتههای بلاغت دثار او که بی پروا از بن دندان و صمیم قلب گفته و نوشته میشد بخشم اندر شد و دستور دستگیری او را داد، و در اواخر ماه جمادی الثانی سال هزار و سیصد و بیست و شش مقارن بتوپ بستن مجلس شورای ملی در باغشاه طهران شهیدش کردند و در آنوقت سی و سه سال داشت ـ و قبرش در پشت باغشاه طهران است
برای نمونه یکی از مقالههای او را که در شماره سی و یکم مورخ یازدهم جمادی الاولی سال 1326 نامه صور اسرافیل درج شده است و شاید همین مقاله باعث قتل او شده باشد در اینجا نقل میکنیم
بلای ناگهانی
چه انقلابی! چه اختلاطی! چه شوری! چه غوغائی
آیا قیمت قیام کرده است؟ آیا صاعقه از آسمان نازل شده است، آیا کوه دماوند تجدید آتش فشان میکند؟ آیا قشون دشمن مار ا غافلگیر کرده است؟ هیچکس نمیفهمد، هیچکس نمیداند، همه کس در حیرت است همه کس مات و مبهوت است
چندین دسته سوار عصر چنگیز در دورة تربیت ـ تفنگها را به حالت حاضر باش و دست گرفته بی محبا بهر طرف شهر میدواننند، چندین فرقة سرباز دورة ساتراپها با پاچههای ور مالیده در عهد کنستی توسیون بی اراده بهر سمت شلیک میکنند، یک طرف در شکه و کالسکهها بسرعت برق در حرکت و اطفال صغیر و پیر مردان و زنان را زیر پا میگیرد! یک طرف بچههای معصوم مانند صرعی از مدرسههای خود برون آمده ملجاء و ملاذ عادی یعنی دامان مادر خود را میطلبند ـ یک سمت زنهای بدبخت بتجسس اولاد و برادر و شوهرهای عزیز خود تقریباً عریان و برهنه از خانهها برون آمده در کوچههای شهر ضجه میکشند دکاکین بسرعتی هر چه تمامتر بسته مشود ـ همه جا ناله است ـ همه جا فریاد است همه جا چپاول است، همه جا غارتست، همه جا پر از عربده، نعره، تهدید و تخویف است.
حقیقت چیست؟ واقع امر کدام است؟
چهار پنج ساعت بعد یک دستخط آفتاب نقط ملوکانه تقریباً باین مضمون جواب همة سؤالات را میدهد:
«جناب اشرف مشیر السلطنه چون هوای طهران گرم و تحملش بر ما سخت بود از اینرو بباغشاه حرکت فرمودیم ـ پنجشنبه 4 جمادی الاولی عمارت باغشاه»
یعنی یک پادشاه رعیت پرور در مهد تمدن دنیا در قرن بیستم به یکصد قدمی شهر حرکت میکند!
عجبا! این چه پلتیکی است؟ این چه حس سیاستی است؟ این چه رعیت نوازی و جذب قلوبی است؟ آیا در این موقع نهضت ملوکانه بهتر نبود که صدای تحسین و هورای ملت از دو طرف خیابان بآسمان بلند باشد؟ آیا نیکوتر نبود که دستههای گل حاکی از شاه پرستی ایرانیان معبر اتومبیل پادشاه رعیت خواه را بتلوّن بوقلمون نماید، آیا ملت ایران واقعاً از یک پادشاه مشروطه طلب خیر خواه ملت متنفر است؟ آیا ایرانی با این قدرت تمدن و دقت اخلاق امروز مائل بهرج و مرج است؟ آیا ملت میخواهد در اینموقع باریک بواسطة بی نظمی و بی تربیتی و رمیدگی قلب پادشاه ـ بدبختی وطن خود را ممهد و زبان اجانب را بروی خود دارز کند؟
نه، هیچیک اینها نیست، پس چرا اعلیحضرت شاه برای نهضتی با این اختصار باین انقلاب و آشوب راضی میشود؟ و چرا برای حرکتی باین ایجاز، باین بیم و هراس عمومی تن میدهد؟ وجود دو سه نفر روسی نژاد در دربار پادشاه ایران و تصرف تام آنها در خیالات و افکار ملوکانه همة این مطالب را بطور وضوح آشکار میکند .
همانطور که دولت روس گلوی مملکت ما را بدست گرفته و با فشارهای غیر عادلانه از هر تنفسی که مایة حیات ما باشد جلوگیری میکند و از هر وسیله مشروعی که ضامن ثروت و بقا و حیات ایران باشد بطرق غیر مشروعه ممانعت مینماید، همانطور هم بتوسط چند نفر از منفورین ملت خود زمام اختیار دربار دولت یاران را در کف جور خود گرفته و از هر رائحة مودّت و دقیقة و داد و وفاق بین دولت و ملت ایران جلوگیری مینماید ـ مام حواس این چند نفر درباری که دستورهای مخصوص از مواقع خاص دارند و عدهای از خائنان مملکت ایران را هم برای کارچاقی تدابیر سوء خود زیر دست گرفتهاند معطوف است باینکه همه رفتار دوستنة دولت را در نظر ملت در لباس ضدیت و معادات جلوه داده و همان طور حرکات شاه پرستانه ملت را در چشم دولت بصورت دشمنی و عداوت تصویر کنند و البته در اینصورت که اعلیحضرت همایونی باب معاشرت را (که آنهم ناشی از اشتباه کاری همان چند نفر است) بروی خود
بسته و با همان چند نفر خائن و حامیان آنها پیوستهاند نفوذ هر خیالی بی اصل و تغییر هر حقیقتی بمجاز در قلبشان کمال سهولت را دارد، و با بقای حالت حاضره راه تمام امیدهای اصلاحی بروی ملت و دولت بسته است، و هیچوقت نمیتوان امیدوار بود ک این دو قوه با هم موافق شده و برای سد مخاطرات مملکت و جلوگیری از مفاسد و اصلاح خرابیها کوشش کند ـ مقصود از اجتماع امرا و سران قوم در این چند روزة آخری در منزل حضرت اشرف عضد الملک و هجوم پنجاه هزار نفر جمعیت اصلاح طلب بمعاونت و معاضدت ایشان همین تصفیه دربار بود که بعدها شخص اعلیحضرت با همان فطرت خداداد و جبلت خالی از شوائب ارباب غرض در حرکات ملت مشاهده کرده و ملت نیز قلب صافی شاهنشاه خود را بی وساطت ابرهای مظلم خیالات مغرضین به بیند و بی شبه همان دستخط انجم نقط همایونی در طرد و تبعید شش نفر از خائنین درباری برای قطع و فصل این اختلافات و خاتمه گذاشتن باین مغایرتهای دولت و ملت کافی بودـ اگر بیک روز فاصله پاپشال یهودی که یکنفر از شش نفر تبعید شدگان مندرجه در دستخط بود با شمشیر کشیده در آن غوغای غیر منتظر در رکاب اعلیحضرت حرکت نمینمود ـ و اگر امیر بهادر ننگ که روز قبل بعد از طرد از دربار سفارت روس پناهده شده دعوی تابعیت روس میکرد، دو مرتبه از سفارت بباغشاه عودت نمیفرمود و اگر د روز بعد بر خلاف تمام قوانین دنیا و بر خلاف قانون اساسی مملکت (که بامضای سلطنت حاضره موشح و بسه نوبت قسم اعلیحضرت موکد است) جلال الدوله و علائالدوله و سردار منصور در باغشاه توقیف نمیشدند ـ با اینهمه در صورتیکه دولت زودتر بأحرای دستخط چند روز پیش خود پرداخته و اطراف خود را از دست نشاندههای روس خلوت کند میتوان بتوسط عقلای قوم و مصلحین ملت قلب علت را بزودی نسبت بشخص اعلیحضرت مصفیتر از آب کوثر و راستگوتر از صبح نخست کرد ـ ولی در صورت استدامة بر اعمال مبالغه و مخالف با عهود و دستخطها ناچار هوای مملکت روز بروز مظلمتر و اسباب انقلابات حاضرتر و خرابی و اضمحلال ملک نزدیکتر خواهد شد و در آنصورت نمیدانم و هیچکس نمیتواند حدس بزند که حال شخص معظم پادشاه چه خواهد بود، و چگونه در این ملک بفراغ دل سلطنت خواهد فرمود ـ انتهاء.
اشعار ذیل از اوست:
غزل:
چشم جان بیند اگر شاهد افلاکی را خاک بر سر کند این کالبد خاکی را
گندم خال و خم زلف بهشتی روئی دانه و دام شد این آدم افلاکی را
شادی ار مطیلبی رو بدر باده فروش که بیک جرعه کند چاره غمناکی را
در همه عمر ز میخانه منه پای برون تا توان مده از دست می تاکی را
زاهد زا آب خرابات همان به که نخورد حیف ناپاک خورد آب بدین پاکی را
به ترشروئی و تلخی ز لب شیرینش شور چون کم شود آخر دل تریاکی را
ترکنازی نه روا بود بما دلشدگان ترک من ترک کن این شیوه بیباکی را
آتش و آب دل و دیده ز عشق رخ دوست داد بر یاد بیکباره تن خاکی را
و هم او راست نور الله مرقده:
نرگس مست تو با سرمه بر آمیخته بود خون خلقی همه بیجرم و گنه ریخته بود
سر زلفین چلیپای تو میسود بخاک بلکه دلهای اسیران بخود آویخته بود
دل سنگین تو ایدوست نشاید دل گفت کاش معمار ازل خاک ترا بیخته بود
شد جهانگیر بیک لحظه اسیر نگهش
بسکه افسون پی تسخیر وی انگیخته بود
***
ما ز ازل باده خوار و باده پرستیم پیرو پیر مغان ز روز الستیم
سبحه و سجاده رهن باده نهادیم ز آنچه تعلق پذیر بود برستیم
تا شده پیوند تار مهر تو از جان رشته مهر جهانیان بگسستیم
رباعی:
یاری که انیس من و دلجوی منست دیدم نظرش ز بام بر سوی منست
گفتا که چه خواهی که ببالا نگری گفتم مه نو ـ گفت که ابروی منست
رباعی:
در بند امیر آسیائی عجب است گردنده چو آسمان بهر روز شبست
گر نیست چو آسمان چرا از هر سو در آن رشحات آب چون ذوذنبست[1]
پس از شهادت میرزا جهانگیر خان مرحوم علی اکبر دهخدا که تحت تعقیب بود و بیم آن داشت که همان معاملهای که محمد علی میرزا با سایر آزادیخواهان کرد با او نیز بکند، بهر نهجی بود باروپا رفت (یا بقول خودش او را تبعید کردند) و در ایوردن سویس اقامت گزید ـ و چند شماره از طور اسرافیل در آنجا نشر دادف و بنا بخوابی که دیده بود اشعار ذیل را که ببهترین طرز سروده شده و در حقیقت نمونه دلکش بدیعی از سبک جدید است بامراعات وزن و قافیه ـ در مرثیهآنمرحوم گفت و در شماره اول صور اسرافیل منطبعه ایوردن درج کرد و بعداً پروفسور پرون انگلیسی آنرا در کتاب ادبیات جدید ایران چاپ کرد و ما هم اینجا میآوریم:
وصیت نامه دوست یگانه من ـ هدیه برادری بیوفا به پیشگاه آن روح اقدس اعلی:
ای مرغ سحر چو این شب تار بگذاشت ز سر سیاهکاری
ور نفخه روح بخش اسحار رفت از سر خفتگان خماری
بگشود گره ز زلف زرتار محبوبة نیلگون عماری
یزدان بکمال شد نمودار و اهریمن زشنخو حصاری
یاد آر ز شمع مرده ـ یاد آر
ای مونس یوسف اندرین بند تعبیر عیان چو شد ترا خواب
دل پر ز شعف لب از شکر خند محسود عدو بکام اصحاب
رفتی بر یار خویش و پیوند آزادتر از نسیم و مهتاب
زان کو همه شام با تو ـ یکچند در آرزوی وصال احباب
اختر بسحر شمرده ـ یاد آر
چون باغ شود دوباره خرم ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم آفاق ـ نگارخانة چین
گل سرخ و برخ عرق ز شبنم تو داده ز کف قرار و تمکین
زان نو گل پیشرس که در غم تا داده بنار شوق تسکین
از سردی دی فسرده ـ یاد آر
ای همره تیه پور عمران بگذشت چو این سنین معدود
و آنشاهد نغز برم عرفان بنمود چو رعد خویش مشهود
وز مذبح زر چو شد بکیوان هر صبح شمیم عنبر و عود
زان کو بگناه قوم نادان در حسرت روی ارض موعود
بر بادیه جان سپرده ـ یاد آر
چون گشت ز نو زمانه آزاد ای کودک دورة طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد بگرفت ز سر خدا ـ خدائی
نه رسم ارم ـ نه اسم شداد[2] گل بست زبان ژاژ خانی
زان کس که ز نوک تیغ جلاد مأخوذ بجرم حق ستائی
پیمانه وصل خورده ـ یادآر
جهانگیر قشقائی = متولد 1243 متوفی 1228
مرحوم جهانگیر خان فرزند محمد خان قشقائی[3]
از اعاظم علماء و حکماء قرن سیزدهم و اوائل قرن چهاردهم هجری است
اوائل عمر را بتحصیل کمال و شغل و زراعت گذرانید ـ و در چهل سالگی باصفهان رفت، و خود را مهیای تحصیل علم یافت و مشغول شد و حکمت الهی را در حوزة درس علامه شیخ محمد رضا قمشهای و فقه و اصول را در محضر شیخ محمد حسن نجفی آموخت ـ و چندان کوشید تا جامع العقول و المنقول شد.
مخصوصاً در فلسفه و حکمت و کشف معضلات این علم بمقامی ارجمند رسید از اطراف و اکناف ایران برای استفاده از محضر درسش باصفهان آمدند ـ و بساط افاده را بگسترد، و در مدرسة صدر مدت چهل سال بتدریس علوم متداوله عصر از فقه و اصل و ریاضیات و حکمت مشغول بود و بسیار کسان را تربیت کرد و با همه فضل و دانش که او را بود مادام العمر از زی خود خارج نشد و عمامه بسر نگذاشت بجز بهنگام امامت باقی اوقات را کلاه پوستی بسر داشت.
مرحوم فرصت در مقدمه دبستان الفرصه مینویسد: جناب جهانگیر خان را فصل درک فیض خدمت نمودم ـ برای عبرت شما میگویم این مرد بزرگوار ترک قشقائی و از طائفه در شولی است ـ سواد فارسی پیدا کرده باصفهان آمده پاکی فطرت او را داشته بتحصیل پیش علماء آنجا درس خوانده رفته رفته حکمت را نزد آقا رضای قمشهای تحصیل نموده ـ شخصی است عالم ـ فقیه ـ حکیم ـ ادیب ـ اریب ـ حلیم ـ بردبار و محبوب ـ صاحب اخلاق حمیده و صفات پسندیده ـ عجب اینکه خود فرمود قرب چهل سال است متوطن اصفهانم هنوز لباس خود را تغییر نداده با همان قبای راسته وزیر جامه گشاده، ملکی و کلاه پوست ـ عمامه اختیار ننموده چون بخدمتش رسیدم بسیار اظهار مهربانی کرد با اینکه مراهم نمیشناخت ـ او را دیدم
بحری موّاج ـ از هر دری که سخن میراندم جواب میفرمود ـ قدری از قیامت صحبت داشتیم ـ پارهای از تجرد نفس سخن گفتیم ـ مشکلاتی پرسیدم همه را جواب مطابق واقع داد ـ در این اثناء طلبهای مرا میشناخت، بگوشش سخنی گفت گویا مرا معرفی کرد ـ اظهار محبت را از سر نمود ـ و بر مهربانی افزود ـ اذان مغرب را گفتند از جای برخاست و شال کمر خود را دور سر بست و مرا فرمود که شما بنشین چند دقیقه کاری دارم میروم زود مراجعت میکنم، تشریف برد ـ از آن طلبه پرسیدم که کجا رفتند؟ گفت جماعتی التماس کردهاند که شبها امامت کند در طاق بزرگ همین مدرسه شال کمر را حین نماز بدور سر میپیچد چون فارغ شد باز میکند ـ باری پس از ساعتی تشریف آورد ـ باز صحبتها کردیم ـ مرخص شده رفتم ـ مجلس دیگر بخدمتش مشرف شدم ـ انتهی کلامه
جهانگیر خان در عمر خود ازدواج نکرد و هیچگاه بدین خیال نیفتاد ـ وی شرحی بر نهج البلاغه نوشته است و طبع شعر نیز داشته ولی اشعارش را در جائی ندیدم ـ ترجمهاش در «تاریخ النجف و الحیره» تالیف سید عبدالحجه بلاغی و شمس التواریخ و فوائد ارضویه و فارسنامه ناصری و تاریخ اصفهان و دبستان الفرصه و تذکره القور و تذکره الحکماء و جلد اول اعلام الشیعه آمده است
در شب یکشنبه سیزدهم رمضان سال هزار و سیصد و بیست و هشت در هشتاد و پنجسالگی در اصفهان وفات یافت و در قبرستان تخت فولاد مدفون شد
[1] ـ برای اطلاع کامل بر احوال صاحب ترجمه بمنابع ذیل حیات یحیی ـ تاریخ مشروطه تألیف کسروی ـ زندگانی ملک المتکلمین ـ اشعة شعاعیه ـ آثار عجم ـ مخصوصاً تاریخ جرائد و مجلات ایران جلد سوم چاپ طهران از صفحه 129 تا 147 که جامع اقوال مختلفه است و کافی و مشبع نوشته شده مراجعه شود .
[2] ـ کنایه از باغشاه و محمد علی میرزاست که بی شباهت بباغ ارم و شداد سلطان ستمگار آشوری نبوده است
[3] ـ قشقائی = طائفه است اصلا ترک نژاد که از ترکستان بفارس آمده و قرنهاست که در این استان سکونت دارند و امروز دیگر ایرانی شناخته میشوند.