حاج محمد مهدی شیرازی متخلص بحجاب فرزند محمد تقی فرزند حاج صالح بازرگان
مدتی بکسب علم و کمال کوشید تا اینکه خط تعلیق را خوش نوشت و علوم عصر خود را مخصوصاً حکمت الهی نیک آموخت و آنگاه پی سپر طریق عرفان شد و دست ارادت بمیرزا ابوالقاسم سکوت داد و بتزکیه نفس پرداخت و سیر در آفاق را بهندوستان شتافت و پس از سیر و کسب علم و معرفت بشیراز بر گشت ـ و چون گنجی در کنج انزوا بیارمید تا سال هزار و سیصد و چهار که ندای ارجعی شنید و پی سپر عالم باقی شد و در دارالسلام مدفون گشت و پسرش محمد تقی متخلص به سحاب تاریخ فوتش را سرود و در آخر چنین گفت:
چو کردم عزم حریم وصال گفت سحاب حجاب پرده بر افگند و بی حجاب برفت
(1304)
اشعار ذیل از اوست:
غزل:
پرده بیکسوی از این رو نما وین رخ تابنده ز هر سو نما
ای که ز ما روی نهان کردهای روی نما ـ جان بستان رو نما
زرق و ورع شید و کرامت بسوز یک نگه از نرگس جادو نما
تا شکند رونق محراب شیخ ای بت ما گوشة ابرو نما
ناقهای از مشک بر افشان بروی عالم از ین رائحه پریو نما
تا که باین رو نفتد چشم بد پرده رخساره ـ ز گیسو نما
آینه را زنک حجابست و بس رنگ ببر ز آینه واو نما
تا تو حجابا بحجاب اندری پاس خود از طعنه بد گو نما
طوق بگردن همه شب در طلب
ناله قمری زن و کوکو نما
آهنین دل بین که سختی سنگ از وی وام خواهد
سختتر ز آندم دل من کز چنین دل کام خواهد
آن بت جادو که صدوحشی بموئی وام سازد سادگی بین از دلم کاو را بافسون رام خواهد
دشمن جان خوانمش هر کو که با او راز گوید وین عجب کز هر که بینم دل از او پیغام خواهد
ساعدش در پرده دیدم آتشم سر تا بپازد جرأت دل بین کزین ساعد بعشرت جام خواهد
دام اگر این زلف مشکین ـ دانه گر این خال مسکین مرغ جانهای مکرم دانه جوید دام خواهد
گر بمیل دل دلم سوزی بسوز انسان که خواهی هر چه سوزی بیش پیش او خویشتن را خام خواهد
منکه از تمجید و اکرام کسان بودم ملالت بین دلم با صد تمنی ز آن دهان دشنام خواهد
چونکه جان دادم بحسرت حاجبش جان خواست از من
می ندانستم ز من این رشوه بیهنگان خواهد
دیده را دل رهنمون شد تا که خونش کرد از غم
حالی از این خدمت از دل دیده خون انعام خواهد
جز در آن زنجیر مو از هیچ ره آرامم نبود
اضطراب دل حجاب اینست کو آرام خواهد
جان بتنگ آمد مرا از ایندل بیمار بدخو
هر نفس جوید بهانه هر دم از من کام خواهد
شب بیاد روی او پیوسته از من روز جوید
روز موی اندیشد و هر لحظه از من شام خواهد
دی بدل گفتم حدیثی از غم بادام چشمش
طفل وش پیوسته نالد از من آن بادام خواهد
عادت عشاق چیست ـ صحبت غم داشتن حلقة ماتم زدن ماتم هم داشتن
آنکه بهر موی او گمشده دلها بسی است کی بخیال آیدش یکدل کم داشتن
تا که خم آرد ز غم قامت آزادگان داده برخ زلف را صورت خم داشتن
چشمش از آنسوی من بیند و دزد نگاه کآمده خوی غزال دیدن و رم داشتن
گران شد بار ـ و ره دشوار ـ و درپا خار و حیرانم
که دست خسته میگیرد ـ که دیگر رفت نتوانم
به پیری ـ ز اشک خونین پای تا سر گشته پنهانم
بدم یک خوشه مرواید و اینک شاخ مرجانم
زیاد چشم او ـ در چشم خلق از لاغری شخص چنان آید که پندارند مردم موی مژگانم
ز دل بریان و از خون باده دارم عیش پنهان بین که اندر کنج خلوت کرده تنها عشق مهمانم
ز گفت دلنشین با آنکه دارم چون کمان قامت حجاب از شست خوبان گوئی امشب راست پیکانم
جان ببر تا باختم بهتر از این نبرد کس زنده جاودان شدم بهتر از این نمرد کس
زاد ز هجر و صبر و غم ـ وصل و مراد و خرمی شهد ز هر جان گزا ـ بهتر از این نخورد کس
فتنه جوئی که بخون اینهمه مشتاق آید آه اگر در دلش اندیشه عشاق آید
تند خو عربدة جو تیر فگن خنجر زن کس ندیدیم چو او مجمع اخلاق آید
طاق افتاده به پیراهن ابروی تو خال هرکه ز آن جفت رهد بستة این طاق آید
جز عتاب تو که جان سوزد و جان بخشد باز زهر قاتل نشنیدیم که تریاق آید
دفتر عشق ز هم ریخت حجاب آه که نیست کس بشیراز ـ که شیرازة اوراق آید
ای میر شکار افگن دارم دل و دین و جان یک تیر نگاهانداز ـ این یک دو سه با هم زن