ابی مغیث حسین بن منصور حلاج صوفی بیضاوی
صوفی صافی مشرب و عارف بلند مرتبه قرن سوم و اوائل قرن چهارم هجری است که در راه دوست از بذل جان ماضیقت نکرد، و بدست قشریون و ظاهر بینان شهید شد. نعم ما قال: «چون قلم در دست غداری بود ـ لاجرم منصور برداری بود»
اصلش از بیضاء فارس بود و در شهر واسط عراق و بغداد نشو و نما یافت و در آنجا تحصیل کرد و بر ادبیات عرب و فن شعر تسلط یافت و قدم در تصوف گذاشت و بتصفیه باطن و ذکر و فکر و ریاضیات شاقه مشغول شد و با اهل حال و معرفت مصاحب گشت و صحبت بسیاری از مشایخ طریقت مانند ابوالقاسم جنید بغدادی و سفیان توری و عمر و بن عثمان مکی و ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازی و شبلی و غیر هم درک کرد ـ بسیاری از مشایخ او را ستودهاند و بعضی انکارش کردهاند از جمله بزرگانی که او را ستوده و از او دفاع کرده ابو حامد محمد غزالی است که شطیحات او را از قبیل: «انا الحق» حمل بر کثرت محبت و شدت و جد او کرده است.[1]
همچنین ابو عبدالله بن خفیف ملقب بشیخ کبیر باو عقیده داشته و او را مقتول بغیر حق دانسته است.
ابن اثیر میگوید: مردی زاهد و صوفی مشرب و صاحب کرامت بود و از او عجائب زیاد نقل کردهاند از قبیل سوار شدن بر شیر و بدست گرفتن مار بجای تازیانه و آوردن میوه زمستانی در فصل تابستان و بعکس و پول آوردن از هوا که روی آنها جمله «قل هوالله» ضرب شده بود و اخبار او از احوال مردم و ضمائرانان اینست که مردم در اثر دیدن اینگونه کرامات باو معتقد میشدند و او را ولی الله میدانستند ـ و مخالفین وی را ساحر و شعبده باز و دروغگو میپنداشتند.
حلاج بمکه مشرف شد و مدتی در کنار حجر الاسود ریاضت کشید و در تابستان و زمستان در هوای باز غیر مسقف روزه گرفت و همواره بآب و قرص نانی افطار کرد.
روزی عبدالله مغربی که شیخ صوفیه مکه بود با اصحابش بدیدن او رفتند و معلوم کردند که بکوه ابوقبیس رفته است بدآنجا شدند و دیدند که سر برهنه بر فراز کوه استاده و از سرا پای او عرق میریزد پس بدون گفتگو با او برگشتند.
همچنین آوردهاند که روزی از گرمابه بیرون آمد و عوام الناس و مخالفین مسلک او بگردش اجتماع کرده و او را سیلی میزدند! روی بآنها کرده گفت:
چرا مرا میزنید؟ گفتند خدا ما را امر بابتکر کرده است گفت تو را بخدا باز بزنید و چون آنها بار دیگر آهنگ زدنش کردند دستشان خشک شد و قادر باینکار نشدند.
و ابوالقاسم بن کج حکایت کرده است که گروهی از صوفیه نزد حلاج رفته و از او آتش خواستند، حلاج با آنها بآتشکده گبران رفت، ولی در آتشکده بسته بود و موکل آتشکده گفت در بسته است و کلیدش نزد هیربد است و حلاج برای کردن کلید بسیار کوشید و نیافت، پس آستین خود را روی قفل گذاشت و در شد ـ و وارد خانه شدند و دیدند که در آنجا قندیلی روشن است که شب و روز سوزد و هیچگاه خاموش نمیشود ـ پاسبان آتشکده گفت: این آتش را خلیل روشن کرده است و هیچوقت خاموش نمیشود ـ مگر بدست عیسی بن مریم ـ حلاج اشاره کرد و در زمان خاموش شد:
موکل آتش صیحه بر زد و گفت الله، الله، در ایندم تمام آتشکدههای زردشتیان شرق و غرب خاموش شد و هیچکس نمیتواند آنرا بار دیگر روشن کند مگر کسی که خاموشش کرده است ـ پس بگریست ـ و از حلاج استدعا کرد که بار آنها را روشن کند ـ حلاج گفت آیا چیزی نزد تو هست که نثار مشایخ کنی؟ دل اتش صندوق آتشکده را گشود و از آن دیناری بر آورده بآنها داد ـ و است جز این چیزی نیست ـ حلاج با آستین بآتشگاه اشاره کرد و بار دیگر مشتعل ـ و ابیات ذیل را سرود:
دنیا تخادعین کاذ ی لست اعرف حالها
خطر الملیک صرامها فانا اجتنیت حلالها
مدت الی یمینها فرددتها و شمالها
فمتی طلبت زواجها حتی اردت وصالها
ورایتها محتاجه فوهبت جملتهالها
ابو عبدالله محمد بن حبیب [2] حکایت میکند که حسین بن منصور در زندان و قید و بند بود ـ و من بدیدنش رفتم و چون وقت نماز شد از جای برخاست و قیدها باز شد و وضو بساخت و او در گوشه اطاق بود و مندیلی در گوشه دیگر بن او و آن پارچه مسافتی بود و ندانستم که مندیل مزبور پیش او آمد با او تب هندیل رفت، بهر حال متعجب شدم و حلاج بگریست، گفتم با اینهمه کرامت چرا خود را آزاد نمیکنی؟ گفت من محبوس نیستم ـ آنگاه رو بمن کرده گفت میخواهی کجا بروی؟ گفتم نیشابور ـ گفت دیده بر هم نه ـ چنین کردم و ناگاه گفت بگشا ـ چون دیدگان را گشودم خود را در نیشابور در محلهای که بایستی بروم دیدم ـ از او خواستم که مرا برگرداند پس بر گردانید و گفت:
والله لو حلف العشاق انهم موتی من الحب اوقتلی لما حثوا
قوم اذا هجروا من بعدها و صلوا ماتوا و ان عاد وصل بعده بعثوا
تری المحبین صرعی فی دیارهم کفتیة الکهف لا یدرون کم لبئوا
حلاج رو بمن کرده گفت: ای پسر حبیب؟ [3] هیچ اندوهی مانند غم دوری از محبوب و فوت مطلوب نیست، الخ
علت قتل حلاج را اینطور نوشتهاند ـ که از او نزد حامد بن عباس وزیر مقتدر بالله عباسی سعایت کرده و گفتند: که او مردگانرا زنده میکند ـ و با جنیان ارتباط داردف و هر چه میخواهد آنها برای او میآورند ـ و جمعی از حواشی خلیفه باو گرویدهاند و با او حشر و نشر دارند ـ حامد از خلیفه درخواست کرد که حلاج را تسلیم او کنند، و مقتدر با این درخواست موافقت کرد و او را با یکی از اصحابش گرفتند که نامش شجری بود و معتقد بود که حلاج خداست ـ و این معنی را اعتراف کرد و صریحاً گفت که او خداست و مردگان را زنده میکند پس او را با حلاج روبرو ساختند ـ حلاج او را نکار کرد و گفت پناه میبرم بخدا از اینکه ادعای ربوبیت یا نبوت کرده باشم ـ و من بنده خداو عابد باریتعالی هستم ـ پس حامد وزیر ابو عمرو بن ابی العلاء قاضی و جعفر بن بهلول که او هم از قضات بود و جمعی از فقهاء و شهود را حاضر کرد و از آنها درباره او استفتا نمود ـ گفتند ما درباره او هیچگونه فتوی نتوانیم داد و هیچ امری که جواز قتل او باشد روی نداده و قول مدعیان مغرض را بدون دلیل علیه او قبول کردن نتوانیم ـ مگر اینکه برهان قاطع بر کفر او ظاهر شود یا خود ادعای مخالفین را مقر گردد
و چون حامد از اینسوی طرفی نیست ـ حلاج را بخانه خویش خواست و او را استنطاق کرد، و با همه کوشش از او مطلبی که خلاف شرع باشد نشنید ـ و مدتی گذشت و حامد در پی بهانه و فرصت میگشت که او را محکوم کند ـ تا اینکه از او نبشتهای بدست آورد که حلاج در آن فتوی داده بود در پاسخ سائلی که از حج پرسیده بود که هرگاه کسی اراده حج کند و برای او انجام این امر میسر نباشد بهتر آنستکه در خانه خود اطاق را پاکیزه کند از پلیدیها بزداید و کس را در آن راه ندهد و چون ایام حج فرا رسد در اطراف آن طواف کند و چنان کند که حجاج با خانه کعبه کنند، پس سی طفل یتیم را دعوت و آنها را ببتهرین اغذیه اطعام و شخصاً از آنها پذیرائی کند و پس از فراغت از خوردن بهر یک هفت درهم بدهد اگر چنین کند چنانست که عمل حج بجای آورده باشد.
چون این فتوی در منزل و زیر خوانده شد قاضی ابو عمرو رو بحلاج کرده گفت «این را از کجا آوردهای؟
حلاج جواب داد از کتاب الاخلاص حسن بصری است ـ قاضی گفت خون تو هدر است: ما کتاب حسن را در مکه دیدهایم و چنین مطلبی در آن نیست
وزیر چون فتوای مهدور الدم بودن حلاج را از قاضی ابو عمر و بشنید مسرور شد ـ و بقاضی گفت هم اکنون فتوای خود را بنویس ـ ولی قاضی از اینکار امتناع ورزید و حامد وزیر او را مجبور بنوشتن فتوی کرد و نوشت ـ و سائر حضّار مجلس نیز فتوای او را تصدیق کردند ـ و چون حلاج این مطلب را بدانست روی بآنان کرده گفت: خون من بر شما حرام است و این فتوی درباره من روا نیست که مردی مسلمانم و مذهب سنت و جماعت را دارم و خلفاء راشدین و عشره مبشرّه را ناجی میدانم و کتابها در سنت نوشتهام ـ وای بر شما اگر خون مرا حلال بدانید ـ حاضرین بگفته او اعتنا نکردند و فتوی را نوشتند و از مجلس بیرون رفتند ـ و حلاج را بزرندان بردند ـ و حامد وزیر شرح ماوقع را بمقتدر خلیفه نوشته و خلیفه در جواب متذکر شد که اگر قضات فتوی بقتل او دادهاند بر صاحب شرطه (داروغه) است که او را هزار تازیانه بزند و اگر از ضرب تازیانه مرد فهو المطلوب: و اگر نمرد هزار تازیانه دیگر بزنندش آنگاه سرش را ببرند.
پس حامد وزیر شرطی را بخواست و دستور مقتدر را باو ابلاغ کرد و خود افزود که باید دست و پای او هم بریده و جسدش سوخته شود ـ و اگر حلاج بگوید من دجله و فرات را برای تو تبدیل بنقره و طلا میکنم مبادا فریب بخوری و دست از عذاب او بکشی.
آنگاه حلاج را شب هنگام تسلیم صاحب شرطه کردند و بامداد روز سه شنبه بیست و سوم با بیست و چهارم ذیقعده سال سیصد و نه او را بباب الطلاق بغداد بردند، و گروهی عظیم از خاص و عام گرد او جمع شدند ـ و جلاد شروع بزدن او کرد و چون ششصد تازیانه باو رد حلاج بشرطی گفت: مراعات کن که مرا بتو نصیحتی است که آن نصیحت بافتح قسطنطنیه معادل است ـ شرطی گفت از تو مطالبی بمن گفتهاند که بمن وعدهها خواهی داد از این قبیل و بالاتر از این اما من برای دفع آزاد از تو راهی و چارهای ندارم ـ و چون او را تازیانه زیادی زدند دست و پایش را بریدند و بدنش را آتش زدند و خاکسترش را در دجله ریختند و سرش را بر جسر بغداد نصب کردند و بعد بخراسان فرستادند ـ زیرا که در خراسان مرید زیاد داشت و همگی را عقیده چنان بود که پس از چهل روز باین دنیا بر میگردد و حتی برخی از مردهاش معتقد بودند که اصلا او کشته نشده است و بعض از آنها میگفتند که او را سوار بر خری در راه نهروان دیدهاند ـ و بآنها گفته است: شما مانند بعضی از گاوها نباشید که تصور کردهاند من مضروب و مقتول شدهام ـ اما مورخین بالاجماع گفتهاند که آب رود دجله پس از این واقعه زیاد بالا آمد و طغیان کرد و اصحاب گفتهاند که آب رود دجله پس از این واقعه زیاد بالا آمد و طغیان کرد و اصحاب حلاج علت را ریختن خاکستر جسد او در دجله دانستند ـ
قزوینی میگوید: چون او را بدار آویختند و سوزانیدند آب رو بافزونی گذاشت تا آنجا که بیم غرق بغداد رفت ـ و خلیفه از یارانش پرسید که آیا در اینخصوص از حلاج چیزی نشنیدهاید؟ حاجب گفت چرا او چنین و چنان گف خلیفه گفت بدانچه گفته است عمل کنید ـ پس خاکسترش را در دجله ریختند و آب فرو نشست و دیدند که این عبارت بر روی آب نقش بسته است: «علی کل شئیی الله قدیر»
گفتهاند که شخصی در برابر دار او ایستاد و گفت شکر میکنم خدا را که تو را عبرت ناظرین و نکال عالمین قرار داد و ناگاه دید که مردی از عقب دست بر شانهاش گذاشت و چون برگشت دید حلاج است و این آیه را تلاوت میکند:
و ما قتلوه و ما صلبوه ولکن شبهه لهم.
باز گفتهاند که اشخاصی حلاج را دیدهاند که برتختی ایستاده و این ابیات را میخواند:
طلبت المستقر بکل ارض فلم ارلی بارض مستقرا
اطعت مطامعی فاستعبدتنی ولانی قنعت لکنت حرا
از کلمات حلاج است که شعرانی از او نقل کرده است:
حجبهم بالاسم فعاشوا و لوا برزلهم علوم القدرة لطاشوا و لو کشف لهم عن الحقیقة لماتوا ـ و نیز گفته است:
اسماء الله من حیث الادراک اسم و من حیث الحق حقیقة ـ اذا تخلص العبد الی مقام المعرفة اوحی الیه بخواطره و حرس سرة ان یسبح فیه غیر خاطر الحق و علامة العارف ان یکون فارغاً من الدنیا و الاخرة ـ المرید هو الرامی باول قصده الی الله تعالی فلا یعرج حتی یصل
لایجوز لمن یری غیرالله او یذکر غیر الله ان یقول عرفت الله الاحد الذی ظهرت منه الاحاد
ابیات ذیل نیز منسوب باو است:
لم یبق بینی و بین الحق اثنان ولا دلیل بآیات و برهان
کان الدلیل له منه الیه به و قد وجدناه فی علم و فرقان
هذا وجودی و تصریحی و معتقدی هذا توحد توحیدی و ایمانی
لا یستدل علی الباری بضعته و انتم حدث ینبی با زمانی
و ابیات ذیل را در آخر یکی از نامهها که بدوستی نوشته آوده است ـ
کتبت و لم اکتب الیک و انما کتبت الی روحی بغیر کتاب
و ذلک ان الروح لاقرب بینها و بین محبیها بفصل خطاب
و کل کتاب صادر منک وارد الیک بلارد الجواب جوابی [4]
شیخ فرید الدین محمد عصار نیشابوری در جلد دوم تذکرة الاولیاء که در 616 تألیف کرده ترجمه او را بتفصیل آورده است که با حذف بعض زواند نقل میشود:
«ان قتیل الله فی سبیل الله آن شیربیشه تحقیق آن شجاع صفدر صدیق آن غرقة دریای مواج حسین منصور حلاج رحمة الله علیه ـ کار او کاری عجب بود و واقعات و غرائب که خاص او بوذ که هم در عنایت سوز و اشتیاق بود و در شدت لهب و فراق مست و بیقرار و شوریدة روزگار بود ـ و عاشق صادق و پاک باز وجد و جهدی عظیم داشت و ریاضی و کرامتی عجب و عالی همت و رفیع قدر بود ـ و او را تصانیف بسیار است، بالفاظی مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل و فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت ـ و دقت نظری و فراستی داشت که کس را نبود ـ و اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتنداو را در تصوف قدمی نیست ـ مگر عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و جمله متاخران الی ماشء الله کی او را قبول کردند و ابو سعید بن ابی الخیر قدس الله روحه العزیز و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابو علی فارمذی و امام یوسف همدانی رحمة الله علیهم اجمعین در کار او سیری داشتهاند ـ و بعضی در کار او متوقف اند جنانک استاد ابوالقاسم قشیری گفته در حق او که «اگر مقبول بود برد خلق مردود نگردد و اگر مردود بود بقبول خلق مقبول نشود» و باز بعضی او را بسحر نسبت کردند ـ و بعضی اصحاب ظاهر بکفر منسوب گردانیدند ـ و بعضی گویند از اصحاب حلول بودـ و بعضی گویند تولی باتحاد داشت ـ اما هرک بوی توحید بوی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد ـ و هرک این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد ـ و شرح این طولی دارد ـ این کتاب جای آن نیست ـ اما جماعتی بودهاند از زنادقه در بغداد چه در خیال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را حلاجی گفتهاند و نسبت بدو کردهاند و سخن او فهم ناکرده بد آن کشتن و سوختن بتقلید محض فخر کردهآند ـ جنانک دو تن را در بلخ همین واقعه افتاد که حسین را ـ اما تقلید درین واقعه شرط نیست ـ مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی انالله بر آید و درخت در میان نه ـ چرا روا نباشد که از حسین انا الحق بر آید و حسین در میان نه ـ و جنانک حق تعالی بزبان عمر سخن گفت که ان الحق لنطق علی لسان عمر ـ و اینجا نه حلول کار دارد و نه اتحاد ـ بعضی گویند حسین منصور حلاج دیگرست ـ و حسین منصور ملحدی دیگرست ـ استاد محمد زکریا و رفیع ابو سعید قرمطی بود و آن حسین ساحر بوده است ـ اما حسین منصور از بیضاء فارس بود و در واسط پرورده شد و ابو عبدالله خفیف گفته است که حسین منصور عالمی ربانی است ـ و شبلی گفته است که من و حلاج یک چیزیم اما مرا بدیوانگی نسبت کردند خلاص یافتم ـ و حسین را عقل او هلاک کرد ـ اگر او مطعون بودی این دو بزرگ در حق او این نگفتندی ـ و ما را دو گواه تمام است و پیوسته در ریاضیات و عبادت بود ـ و در بیان معرفت و توحید و درزی اهل صلاح و در شرع و سنت بود که این سخن از و بیذا شد ـ اما بعضی مشایخ او را مهجور کردند نه از جهت مذهب و دین بود بل که از آن بود که ناخشنودی مشایخ از سر مستی او این بار آورد جنانک اول بستر آمد بخدمت شیخ سهل بن عبدالله و دو سال در صحبت او بود بس عزم بغداد کرد و اول سفر او در هجده سالگی بود ـ پس ببصره شد و بعمرو بن عثمان پیوست و هژده ماه در صحبت او بود پس یعقوب اقطع دختر بدو داد بعد از آن عمرو بن عثمان از و برنجید از آنجا ببغداد آمد بیش جنید و جنید او را بسکوت و خلوت فرمود جندگاه در صحبت او صبر کرد پس قصد حجاز کرد و یک سال آنجا مجاور بود ـ باز ببغداد آمد با جمعی صوفیان به بیش جنید آمد و از جنید مسائل برسید ـ جنید جواب نداد و گفت زود باشد که سر جوب باره سرخ کنی ـ گفت آنروز که من سر جوب باره سرخ کنم تو جامة اهل صورت بوشی جنانک آنروز که ائمه فتوی دادند که او را بیابد کشت ـ جنید در جامة تصوف بود نمینوشت ـ و خلیفه گفته بود که خط جنید باید ـ جنید دستار و در اعه در بوشید و بمدرسه شد و جواب فتوی نوشت کی «نحن نحکم بالظاهر» یعنی بر ظاهر حال کشتنی است و فتوی بر ظاهر است اما باطن را خدای داند ـ بس حسین از جنید جون جواب مسائل نیافت متغیر شد و بی احازت بتستر شد و یکسال آنجا ببود قبولی عظیم پیدا شد ـ و او هیچ سخن اهل زمانه را وزنی ننهادی تا او را حسد کردند و عمرو بن عثمان در باب او نامها نوشت بخورستان و احوال او در جشم اهل آن دیار قبیح گردانید و او را نیز از آنجا دل بگرفت جامه متصوفه بیرون کرد و قبا در بوشیدو بصحبت ابناء دنیا مشغول شد ـ اما او را تفاوتی نبود و پنج سال ناپدید شد و در آن مدت بعضی بخراسان و ماؤراءالنهر میبود و بعضی بسیستان ـ باز باهواز آمد و اهل اهواز را سخن گفت و بنزدیک خاص و عام مقبول شد و از اسرار خلق سخن میگفت تا او را حلاج الاسرار گفتند ـ بس مرقع در بوشید و عزم حرم کرد و در آن سفر بسیار خرقه پوش با او بودند ـ
چون بمکه رسید یعقوب نهرجوری بسحر ش منسوب کرد ـ بس از آنجا باز ببصره آمد باز باهواز آمد بس گفت ببلاد شرک میروم تا خلق بخدای خوانم بهندوستان رفت ـ بس بماوراء النهر آمد بس بچین افتاد و خلق را بخدای خواند و ایشانرا تصانیف ساخت، چون باز آمد از اقصاء عام نامه نوشتندی اهل هند ابوالمغیث نوشتندی و اهل جین «ابوالمعین» و اهل خراسان «ابوالمهر» و اهل فارس «ابوعبدالله» و اهل خوزستان «حلاج اسرار» و اهل بغداد «مصطلم» میخواندند ـ و در بصره «مخبر» بس اقاویل در وی بسیار گشت.
بعد از آن عزم مکه کرد و دو سال در حرم مجاور شد ـ جون باز آمد احوالش متغیر شد و آنحال برنگی دیگر مبدل گشت که خلق را بمعنی میخواند که کس بر آن وقوف نمییافت تا جنین نقل کنند که او را از پنجاه شهر بیرون کردند و روزگاری گذشت بروی که از آن عجبتر نبوذ و او را حلاج از آن گفتند که یکبار بانبار پنبه بر گذشت اشارتی کرد در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند.
نقل است که در شبانروزی چهار صد رکعت نماز کردی و بر خود لازم داشتی، گفتند درین درجه که توئی جندین رنج جر است؟ گفت نه راحت در حال دوستان اثر کند و نه رنج که دوستان فانی صفتاند نه رنج در ایشان اثر کند و نه راحت
نقل است که در پنجاه سالگی گفت که تا اکنون هیچ مذهب نگرفتهام اما از هر مذهبی آنج دشخوارترست بر نفس اختیار کردم و امروز که پنجاه سالهام نماز کردهام و هر نمازی غسلی کردهام.
نقل است که در ابتدا که ریاضت میکشید دلقی داشت که بیست سال بیرون نکرده بود ـ روزی بستم ازوی بیرون کردند گزنده بسیار در وی افتاده بود که یکی از آن وزن کردند نیم دانگ بود.
گفت: خلق عظیم آن بود که جفای خلق در تواثر نکند بس از آنک حق را شناخته باشی.
گفت: توکل آن بود که در شهر کسی را دانذ اولتر بخوردن از خود نخورد
گفت: اخلاص تصفیه عمل است از شوائب کدورت
گفت: زبان گویا هلاک دلهای خموش است
نقل است که برسیدند از صبر گفت: آنست که دست و پای برند و از دار آویزند ـ و عجب آنک اینهمه با او کردند چون خلق در کار او متحیر شدند منکر بیقیاس و مقسر بیشمار بدید آمدند و کارها عجایب ازو بدیدند زبان دراز کردند و سخن او بخلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنک میگفت «انا الحق» گفتند: بگوی «هوالحق» گفت بلی همه اوست شما میگوئید که گم شده است بل که حسین گم شده است؟ بحر محیط کم نشود و گم نگردد.
جنید را گفتند اینسخن که منصور میگوید تاویلی دارد ـ گفت: بگذارید تا بکشند که نه زور تاویل است.
بس جماعتی از اهل علم بر وی خروج کردند و سخن او را پیش معتصم تباه کردند و علی بن عیسی را که وزیر بود بروی متغیر گردانیدند ـ خلیفه بفرمود تا او را بزندان برند ـ او را بزندان بردند یکسال ـ اما خلق میرفتند و مسائل میپرسیدند بعد از آن خلق را از آمدن منع کردند ـ مدت پنج ماه کس نرفت مگر یکبار ابن عطا و یکبار عبدالله خفیف و یکبار ابن عطا کس فرستاد که ای شیخ از این سخن که گفتی عذر خواه تا خلاص یابی ـ حلاج گفت: کسی که گفت ـ گو عذر خواه ـ ابن عطا جون این بشنید بگریست و گفت ماخوذ چند یک حسین منصوریم.
نقل است که در زندان سیصد کس بودند چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما را اخلاص دهم؟ گفتند چرا خود را نمیدهی؟ گفت ما دربند خدا و ندایم و پاس سلامت میداریم ـ اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشائیم ـ بس بانگشت اشارة کرد همه بندها از هم فرو ریخت، ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته استـ اشارتی کرد درختها بدید آمد ـ گفت اکنون سر خویش گیرند ـ گفتندـ تو نمیآئی، گفت ما را با او سری است که جز بر سر دار نمیتوان گفت.
دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند؟ گفت آزاد کردیم ـ گفتند تو چرا نرفتی؟ گفت حق را با من عتابی است نرفتم ـ این خبر خلیفه رسید گفت: فتنه خواهد ساخت او را بکشید ـ یا چوب زنید تا از این سخن برگردد ـ سیصد چوب بزدند بهر چوبی که میزدند آوازی فصیح میآمد که «لا تخف یا ابن منصور»
شیخ عبدالجلیل صفار گوید کو اعتقاد من در آن چوب زننده بیش از اعتقاد در حق حسین منصور بود از آنک تا آنمرد چه قوت داشته است در شریعت که جنان آواز صریح میشد و دست او نمیلرزید و همچنان میزد
بس دیگر بار حسین را ببردند تا بردار کنند ـ صد هزار آدمی گرد آمدند و او چشم گرد میآورد و میگفت: «حق ـ حق ـ حق ـ انا الحق»
نقل است که درویشی در آنمیان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و بس فردا بینی آنروزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بر دادند ـ یعنی عشق اینست.
خادم او در آنحال وصیتی خواست گفت: نفس را بچیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا بچیزی مشغول دارد که ناکردنی بود ـ که درین حال با خود بودن کار اولیاست
پسرش گفت: مرا وصیتی کن گفت: چون جهانیان در اعمال کوشند تو در چیزی کوش که ذره از آن به از مدار اعمال جن و انس بود و آن نیست الا علم حقیقت
بس در راه که میرفت میخرامید دست اندازان و عیار وار میرفت با سیزده پند گران، گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت زیرا که بنحرگاه میروم و نعره میزد میگفت:
قدیمی غیر منسوب الی شین منی الحیف سقانی مثل ما یشرب کفعل الضیف بالضیف
فلما دارت الکاس دعا بالنطع و السیف کذا من یشرب الراح من التنین بالصیف
گفت: حریف من منسوب نیست بحیف بداد شرابی جنانک مهمانی مهمانی را دهد ـ چون دوری چند بگذشت شمشیر و نطع خواست چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز خمر کهنه خورد.
چون بزیر دارش بردند بباب الطاق قبله برزد و بای بر نردبان نهاد گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان سردار است بس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش ـ دست بر آورد و روی بقبله مناجات کرد و گفت: آنج او داند کس نداند بس بر سر دار شد ـ جماعت مریدان گفتند چگوئی در ما کی مریدان ایم و اینها کی منکرند و ترا بسنگ خواهد زد ـ گفت: ایشان را دو نواب است و شما را یکی از آنک شما را بمن حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید بصلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع.
نقل است که در جوانی بزنی نگرسته بود ـ خادم ار گفت هر که جنان برنگرد چنین فرو نکرد ـ بس شبلی در مقابله او به ایستاد و آواز داد که الم ننهک عن العالمین و گفت: ما التصوف یا حلاج؟ گفت کمترین اینست که میبینی گفت بلندتر کدام است؟ گفت ترا بدان راه نیست ـ پس هر کسی سنگی میانداختند ـ شبلی موافقت را گلی انداخت ـ حسین منصور آهی کرد ـ گفتند از اینهمه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آنک آنها نمیدانند معذورند ازو سختم میآید که او میداند که نمیباید انداخت ـ پس دستش جدا کردند خندهای بزد ـ گفتند خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسانست مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در میکشد قطع کند.
پس پاهایش ببریدند تبسمی کرد گفت: بدین بای سفر خاکی میکردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید بس دو دست بریده خون آلود در روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد گفتند: این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من رفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی روی من از ترس است خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشانست. گفتند: اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو میسازم ـ گفتند: چه وضو؟ گفت: رکعتان فی العشق لایصح وضوه هما الا بالدم ـ در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیاید الا بخون.
بس چشمهایش بر کندند قیامتی از خلق بر آمد ـ بعضی میگریستند و بعضی سنگ میانداختند ـ پس خواستند که زبانش ببرند گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم ـ روی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من میبرند محرومشان مگردانف و از ین دولتشان بی نصیب مکن، الحمدالله که دست و پای من بریدند در راه تو ـ و اگر سر از تن باز کنند در مشاهدة جلال تو بر سر دار میکنند میآمد چون حسین را دید گفت زنید و محکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چه کار؟ ـ آخر سخن حسین این بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد و این آیت را بر خواند: ستعجل بها الذین لا یؤمنون بها و الذین آمنوا مشفقون منها و یعلمون انها الحق.
و این آخر کلام او بود ـ پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد ـ و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا بپایان میدان رضا برد و از یک یک اندام او آواز میآمد که «انا الحق» و روز دیگر گفتند این فتنه بیش از این خواهد بود که در حالت حیوة بود ـ بس اعضای او بسوختند از خاکستر آوازة «انا الحق» میآمد ـ جنانک در وقت کشتن هر قطره خون که میچکید الله پدید میآمد ـ درماندند بدجله انداختند بر سر آب همان انا الحق میگفت ـ بس حسین گفته بود که چون خاکستر ما در دجله اندازند بغداد را از آب بین بود که غرق شود خرقة من بیش آب باز برید و اگر نه دمار از بغداد بر آید ـ خادم چون جنان دید خرقه شیخ را بر لب دجله آورد تااب با قرار خود رفت و خاکستر خاموش شد ـ پس خاکستر او را جمع کردند و دفن کردند و کس رااز اهل طریقت این فتوح نبود.
بزرگی گفت: ای اهل طریق معنی بنگرید که حسین منصور حلاج جکردند با مدعیان چه خواهد کردن ـ عباسه طوسی گفته است که فردا قیامت در عرصات منصور حلاج را بزنجیر بسته میآرند اگر گشاده بود جمله قیامت بهم برزند
بزرگی گفت: آنشب تا روز زیر آن دار بودم و نماز میکردم چون روز شد هاتفی آوازه داد که «أطلعناه علی سر من اسرارنا فاقشی سرنا فهذا جزاء من یفشی سر الملوک» ـ یعنی او را اطلاعی دادیم بر سری از اسرار خود بس کسی که سر ملوک فاش کند سزای او اینست. [5]
نقل است که شبلی گفت آن شب بسر گور او شدم و تا بامداد نماز کردم سحر گاه مناجات کردم و گفتم الهی این بندة تو بود مؤمن و عارف و موحد این بلا با او اجرا کردی؟ خواب بر من غلبه کرد بخواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که این از آن کردم که سر ما با غیر گفت:
نقل است که شبلی گفت: منصور را بخواب دیدم گفتم خدای تعالی با این قوم جکرد؟ گفت بر هر دو گروه رحمت کرد آنکه بر من شفقت کرد مرا بدانست و آنکه عداوت کرد مرا ندانست، از بهر حق عداوت کرد ـ با یشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند.
و یکی دیگر بخواب دید که در قیامت ایستاده جامی در دست و سر بر تن نه گفت: این چیست؟ گفت: او جام بدست سر بریدگان میدهد.
نقل است که چون او را بردار کردند ابلیس بیامد و گفت یکی انا تو گفتی و یکی من جونست که از آن تورحمتبار آورد و از آن من لغت؟ حلاج گفت: تو انا بدر خود بردی من زا خود دور کردم مرا رحمت آمد و ترانه چنانکه دیدی و شنیدی تا بدانی که منی کردن نه نیکو است و منی از خود دور کردن بغایت نیکوست.
نگارنده گوید آنچه را شیخ عطار راجع بکرامات حلاج نوشته است (که بعض آن حذف شد) سماعی و بر سبیل اغراق و ساخت مریدان او بوده ـ اما از این همه اعمال خارق العاده که در تذکرة الاولیاء و سایر کتب رجال نسبت باو داده شده معلوم میشود که بنا بمثل مشهور «تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها» بطور قطع حسین بن منصور حلاج در نتیجه ریاضات و مشقاتی که متحمل شده و هم با داشتن استعداد فطری کارهائی از این قبیل که باعث حیرت بینندگان میشده از او سر میزده است و تمام گفتهها را نمیتوان یکباره دروغ دانست ـ و علت اینکه عده زیادی باو گرویده و علاقه داشتهاند نیز همین نمایشها و کارهای شگفت انگیز او بوده است.
در کتاب تبصرة العوام منسوب به سید مرتضی داعی حسینی رازی شیعی که در حدود سال ششصد هجری تألیف شده مطالب ذیل را در باب شانزدهم ذیل در مقالات صوفیان راجع بحلاج آورده است که چون اهمیت دارد در اینجا نقل میکنیم و از خلال عبادت معلوم است که مؤلف از مخالفین و منکرین حلاج بوده و این قوم (صوفیه) شش فرقت باشند. اول ایشان که دعوی اتحاد کنند، رئیس ایشان حسین بن منصور حلاج باشد و ابن حسین بن منصور حلاج ساحر بود، و در آن مهارتی داشت و در سحر شاگرد عبدالله بن هلال الکوفی بود و عبدالله شاگرد زرقاء الیمامه و زرقاء از کسانی که از سجاع آموخته بودند و سجاح در زمان مسیلمه کذاب بود که دعوی پیغمبری کرد و حلاج دعوی خدائی کرد ـ و در سال سیصد و نه از هجرت معلوم زیر حامد بن عباس کردند که حلاج دعوی خدائی میکند و میگوید مرده زنده میکنم و جن خدمت من میکنند و هر چه از ایشان میخواهم پیش من میآرند و من توانم که همة معجزات انبیا کنم و نصر سمری و جماعتی از کتاب دیوان تبع وی شدند و یکی از بنی هاشم دعوی میکند که او بنی حلاج است و حلاج الهست ـ وزیر این قوم را حاضر کرد و با ایشان مناظره کرد همه مقر شدند که ایشان خلق را بالهیت حلاج میخوانند و ایشان را یقین است که او مرده زنده میکند؛ حالاج را حاضر کردند و از او پرسیدند انکار کرد و گفت این قوم خلاف میگویند و من نه دعوی خدائی میکنم و نه دعوی نبوت و من بنده خدایم بشمار و روزه خیرات مشغول و از من جز این چیزی بوجود نیاید ـ وزیر قاضی ابو عمرو و ابو جعفر بهلول و جماعتی از فقهاء را حاضر کرد و آن قوم را که بر وی گواهی دادند از ایشان سؤال کرد ـ قاضیان و فقهاء گفتند تا پیش ما درست نشود ما بر خون او حکم نکنیم، یکی از اهل بصره گفت: من اصحاب وی را میشناسم و ایشان در بلدان متفرقتند و خلق را بالهیت او میخوانند ـ این بصری از اصحاب حلاج بود چون بدانست که ساحرست ترک وی بکرد و با او ابو علی هارون بن عبدالعزیز کاتب انباری گواهی داد و او کتای کرده است در مخاریق حلاج آنکه حلاج را در سرای سلطان محبوس کردند بنزد نصر حاجبف و حلاج را دونامست یکی حسین منصور دوم محمد بن احمد الفارسی و دختر سمری صاحب حلاج در سرای سلطان بود مدتی پیش حلاج رفته بود او را پیش آوردند ـ وزیر از وی احوال پرسید ـ ابوالقاسم زنجی گوید: من حاضر بودم ابو علی احمد بن نص بازل حاضر بودـ چون وزیر احوال زاز وی پرسید گفت: پدرم مرا پیش وی برد او مرا چیزها بسیار بخشید ـ و این زن فصیحه بود و عبارت و لهجه خوش داشت ـ گفت چون آن چیزها بمن داد مرا گفت تو را پسر خود سلیمان دادم و او نزد من از همه فرزندان عزیزترست واو بنیشابور مقیم است لابد باشد که میان زن و شوهر وقتها سختی افتد که خاطر از آن نرنجد من او را وصیت کردهام که ترا نیکو دارد آن روز روزه دار و در آخر روز بر بام شو و بر سر خاکستر و نم همچون بلغور کرده بایست و چون روزه خواهی گشودن از آن خاکستر و نم هم در دهان کن و بدان روزه گشای و روی با من کن و هر چه میخواهی با من بگوی که من میشنوم ـ زن گفت روزی بامداد از بام بزیر آمدم و دختر حلاج با من بود. حسین پیش از ما فرو آمده بود چون بنردبان رسیدم که او ما را میدید و ما او را ـ دخترش بمن گفت سجده کن او را گفتم جز از خدای دیگران را سجده نتوان کرد ـ حلاج آواز من بشنید گفت بلی خدائی در آسمانست و یکی در زمین ـ مرا پیش خود خواند و دست جیب کرد و حقه بیرون آورد پر از مشک بمن داد ـ سه بار همچنین و گفت زن را چون شوهر باشد محتا بوی خوش باشد این را در طب بکار دارد ـ و روزی مرا بخواند و بر بوریائی نشسته بود مرا گفت گوشه بوریا بردار از آنجانب و آنچه در زیر آنست بر گیر چندانکه خواهی.
گوشه بوریا برداشتم زیر آن زر بود پهن باز کرده جمله چنین بود من مبهوت بماندم.
و این زن را در خانه حامد وزیر باز داشته بودند تاآن وقت که حلاج را هلاک کردند ـ وزیر طلب اصحاب وی میکرد حیدره و سمری و محمد بن علی قنائی یکی از خواص او پنهان شدند و از خانه وی کتابی چند بیرون آوردند و همچنین از خانه قنائی بعضی بزر نوشته و در دیبا پیچیده ـ و دراسمای اصحاب وی ابن بشر کر یافتند وزیر تفحص کرد از اصحاب حلاج که ایشانرا گرفته بود ـ گفتند: دو داعیند از آن حلاج در جانب خراسان که خلق را بدو میخوانند و در میان نامهای چند یافتند که بدو فرستاده بودند از ناحیتها و صیت که او کرده واعیان را که خلق را چگونه بدو خوانند و سخن گفتن ایشان بقدر عقول و جوابها که با وی نوشته بود یا آن که بدو نوشته باشند.
ابوالقاسم زنجی گوید: روزی با پدر پیش و زیر بودیم وزیر بر خاست ما در پیش او آمدیم و هرون بن عمراز حاضر بود با پدرم حدیث میکرد غلامی که اشارت بوی کرد ـ برخاست و بعد از ساعتی باز آمد لونش متغیر شده پرسیدیم گفت: غلامی موکل است بر حلاج و هر روز طبقی پیش وی میبرد بخواندگفت: بعادت هر روز طبقی پیش حلاج بردم او را دیدم که خانه از تا زمین از جسد خود پر کرده بود ـ در خانه هیچ جای نیافتم ـ بترسیدم و طبق بینداختم را تب گرفت و مادر عجب بماندیم ـ تا آنکه وزیر کس فرستاد و ما را بخواند را بخواند و حال از وی پرسید ـ غلام قصه باز گفت وزیر وی را دشنمام دادو از سحر حلاج بترسیدی؟
بعد از در میان کتب کتابی یافتند در آنجا نوشته بود که « چون خواهی حج کنی و نتوانی رفتن، خانه خالی کن، چهار سوی پاکیزه درخانه خویش چنانکه در آن آمد و شد نکند ـ چون ایام حج شود آنرا طواف کن و مناسک حج بجای آر چنانکه مناسک حجست پس سی یتیم را حاضر کن و طعامی ساز بهر ایشان چنانکه توانی و آن طعام در ین خانه بخورد ایشان ده و تو خدمت ایشان میکن و چون خوردند و نشستند هر یکی را پیرهنی در پوش هر یک را هفت درم بده یا سه درم (راوی را درین شک افتاد) چون این بکنی قائم مقام حج بود ـ و پدرم این دفتر را میخواند چون بدین فصل رسید قاضی عمرو حلاج را گفت: از کجا میگوئی؟ گفت: از کتاب اخلاص حسن بصری قاضی گفت: دروغ میگوئی یا مبیح الدم ـ ما کتاب اخلاص در مکه شنیدیم بر استاد و دروی این نیست.
وزیر قاضی را گفت بنویس آنچه گفتی ـ و قاض با حلاج سخن میگفت ـ وزیر الحال میکرد ـ قاضی بنوشت و هر که رد آن مجلس بودند از قضاة و فقهاء و مفتیان بنوشتند ـ چون حلاج را معلوم شد که او را بخواهند کشت گفت: خون من حرام استف و شما را روا نباشد خون من ریختن ـ و اعتقاد من اسلامست و مذهب من سنت و کتب من در میان وراقن بسیار ست در سنت ـ الله الله خون من مریزید ـ او تکرار این کلمات میکرد و ایشان مینوشتند ـ پس از آن نوشته پیش مقتدر عباسی فرستادند ـ جواب بیرون آمد که چون فتوی قضاة و مفتیان چنین است او را بمجلس شرطه برید و هزار تازیانه بزنید اگر نمیرد دست و پای او ببرید دیگر سرش ببرید و بیاویزید و جثهاش بسوزانید .
چنین که فرموده بود بکردند ـ بعد از آن سرش بر نیزه کردند و یکسال در خراسان میگردانیدند تا همه کس را معلوم شد که سر زندیقی است و از جمله بیتهای حلاج یکی اینست:
سبحان من اظهر ناسوته سر سنا لاهوته الثاقب
تم بدا فی خلقه ظاهراً فی صورة الا کل و الشارب
حتی لقد عانیه خلقه کلحظة الحاجب با لحاجب
و کتابی کرده است او را بستان المعرفة و طاسین الازل نام نهاده است جمله کفر و زندقه است ـ در آنجا گوید که هر که خدای را بصنع بشناسد اقتصاد بر صنع کرده بود، دون صانع ـ و امثال این تا آنجا که گوید: دل پارهای گوشت است و خون فانی معرفت در آن قرار نگیردف زیرا که معرفت جوهر ربانیست و هذیان بسیار یاد کند ـ آنکه گوید: در حقیقت حقیقت کانه کانها کانه کانه کانها کانها ارکانه کانه بنیانها صحبانها اصحابها اصحابها شهابها ابراقها اربابها صفاتها لبابها لاهی هم و هی لا هو الا هو.
دیگر گوید: عارف با عرفان خود باشد و عرفان با عارف ـ انتهی کلامه ابی عبدالرحن السلمی متولد 330 و متوفی 412 در کتاب نفیس «طبقات الصوفیه» آورده است:
او حسین بن منصور است و کنیه اش ابو مغیث و از اهل بیضاء فارس بود و در واسط[6] و عراق نشو و نما یافت ـ صحبت جنید و ابالحسین نوری و عمر مکی و الفوطی [7]و غیر اینها را یافت.
مشایخ صوفیه درباره او اختلاف دارند و بیشتر آنها او را مردود دانستهآند و او را جزء متصوفین قدیم نمیدانند.
وعده دیگر مانند ابوالعباس بن عطاء و ابو عبدالله محمد خفیف و ابوالقاسم ابراهیم بن محمد نصر ابادی باو عقیده داشته و او را ستودهاند و کلماتش را نقل کرده او را از محققین شمردهاند.
و محمد بن خفیف میگوید «حسین بن منصور عالم ربانیست»
در بغداد در باب الطاق در روز سه شنبه شش روز بآخر ماه ذیقعهده مانده در سال 309 کشته شد.
از کلمات اوست:
الهی: انت تعلم عجزی عن مواضع شکرک، فاشکر نفسک عنی فانه الشکر و لا غیر
و هم او گفت: «اسماء الله تعالی ـ من حیث الادراک اسم ـ و من حیص الحق حقیقة»
و هم او گفت؟ خاطر الحق هو الذی لا یعارضه شییئی
و هم او گفت: من لا حظ الاعمال حجب عن المعمول له، و من لا حظ المعمول له حجب عن رؤیة الاعمال.
ابا الحسین فارسی گفت ابن فاتک [8] ابیات ذیل را خواند و گفت از حسین ابن منصور است.
انت بین الشفاف و القلب تجری مثل جری الدموع من اجفانی
و تحمل الضمیر، جوف فوأدی کحلول الارواح فی الابدان
لیس من ساکن تحرک إلا انت حرکته خفی المکان
یا هلالا بداً لا ربع عشر لئمان و اربع و اثنتان
عبدالواحد سیاری گفت که از فارس بغدادی شنیدم که از حسین بن منصور پرسیدند مرید باید چگونه باشد؟
گفت: هو الرامی بقصده الی الله عز و جل فلا یعرج حتی یصل
و هم او گفت: المرید الخارج عن اسباب الدارین، أثرة بذلک علی اهلها
محمد بن محمد بن غالب [9] از قول او نقل میکند که گفت:
ان الانبیاء علیهم السلام سلطوا اعلی الاحوال فمملکوها، فهم یصرفونها، لا الا حوال تصرفهم ـ و غیرهم سلطت علیهم الاحوال ـ فالاحوال تصرفهم لاهم یصرفون الاحوال
ابیات ذیل نیز از حلاج است و راوی آن محمد بن محمد بن غالب میباشد:
مواجید حق، اوجد الحق کلها و إن عجزت عنها فهوم الاکائر
و ما الوجد إلا خطرة، ثم نظرة تثیر لهیباً بین تلک السرائر
اذاسکن الحق السریرة ضو عفت ثلاثه احوال، لا هل البصائر
فحال یبید السرعن کنه وجده و یحضره للوجدف فی حال حائر
و حال به زمت ذری السرفانثتت إلی منظر افناه عن کل ناظر
و از کلمات حلاج است: من التمس الحق بنور الایمان، کان کمن طلب الشمس بنور الکواکب
و بیکی از پیروان جبائی معتزلی (متولد 235 متوفی 303) گفت:
لما کان الله تعالی اوجد الاجسام بلاعلة، کذلک اوجد فیها صفاتها بلاعلة کما لا یملک العبد اصل فعله، کذلک لا یملک فعله.
و گفت: ما انفصلت البشریة عنه، و لا تصلت به
مولانا عبدالرحمن جامی در نفحات الانس آورده است:
حسین بن منصور الحلا البیضاوی قدس الله سراه از طبقه ثالثه است ـ کنیت او ابوالمغیث است از بیضا بوده که شهریست از شهرهای فارس ـ وی نه حلاج بود ـ روزی بدکان حلاجی بود که دوست وی بود وی را بکاری فرستاد گفت من روزگار وی ببردم بانگشت اشارت کرد پنبه از یکسو شد و پنبه دانه از یکسو شد ویرا حلاج تام کردند بواسطه آن ـ و بعراق بوده و با جنید و نوری صحبت داشته و شاگرد عمرو ابن عثمان مکی است ـ مشایخ در کاروی مختلف بودهاند بیشتر وی را رد کردهاند مگر چند تن ابوالعباس عطا و شبلی و شیخ ابوعبدالله خفیف و شیخ ابوالقاسم نصر آبادی و ابوالعباس شریح بکشتن وی رضا نداد و فتوی ننوشت ـ گفت: «نمیدانم که او چه میگوید»
و در کتاب کشف المحجوب جمله متأخران قدس الله تعالی ارواحهم او را قبول کردهاند ـ و هجر بعضی از متقدمان قدس الله ارواحهم نه بمعنی طعن اندر دین وی بود ـ مهجور معاملت مهجور اصل نباشد ـ و از متاخران سلطان طریقت شیخ ابو سعید ابوالخیر قدس الله تعالی سره فرموده است که حسین منصور حلاج قدس الله روحه در علو حال است در عهد وی در مشرق کسی چون او نبوده ـ شیخ الاسلام گفت که من وی را نپذیرم موافقت مشایخ را و رعایت شرع را و رد نیز نکنم شما نیز چنان کنید و وی را موقوف گذارید و آنرا که وی را بپذیرد دوست تر دارم از آنکه رد کند
ابو عبدالله خفیف ویرا گفته است «امام ربانی» شیخ الاسلام گفت که وی امام است، اما با هر کسی بگفت و بر ضعفا حمل کرد و رعیت شریعت نکرد، آنچه افتاد وی را بسبب آن افتاد با آنهمه دعوی هر شبانه روزی هزار رکعت نماز میکرد و آن شب که روز آن کشته شد پانصد رکعت نماز گذارده بود و شیخ الاسلام گفت که وی را بسبب مسأله الهام بکشتند و در آن جور بود بروی که گفتند اینکه وی میگوید پیغبر است ـ و نه چنان بود.
شبلی زیر داروی ایستاد و گفت: «اولم ننهک عن العالمین» آن قاضی که بکشتن او حکم کرده بود گفت: او دعوی پیغمبری میکرد و این دعوی خدائی میکند شبلی گفت من همان میگویم که او میگفت لیکن دیوانگی مرا برهاند و عقل وی را در افگند ـ وقتی در سرای جنید برد، گفت کیست؟ گفت حق ـ جنید گفت: نه حقی بلکه بحقی ای خشبة تفسدها ـ یعنی کدام چوب داراست که بتو چرب کنند و آنچه ویرا افتاد بدعای استاد وی بود عمر و بن عثمان مکی که جزو کی تصنیف کرده بود در توحید و علم صوفیان ـ وی آنها را پنهان بر گرفت و آشکار کرد و با خلق نمود ـ سخن باریک بود دریافتند بر وی منکر شدند و مهجور ساختند وی بر حلاج نفرین کرد و گفت الهی کسی برو گمار که دست و پای از برد و چشم بر کند و بردار کند و آن همه واقع شد ـ بدعای استاد وی
شیخ الاسلام گفت که عبدالملک اسکاف شاگرد منصور حلاج است و صدر و بیست سال عمر وی بود با شریف حمزه عقیلی میبود در بلخ ـ وی و پدر من و پیر فارسی و ابوالحسن طبری و ابوالقاسم حناً نه همه یاران شریف حمزه بودند و شریف حمزه بدر مرا از همه مه میداشت ـ پدر من گفت: که عبدالملک اسکاف گفت که وقتی حلاج را گفتم که ای شیخ عارف که باشد.
گفت: عارف آن باشد که روز سه شنبه شش روز مانده از ماه ذوالقعده سنه تسع و ثلثمائه ویرا بباب الطاق برند ببغداد و دست و پای وی ببرند و چشم وی کنند و نگونسار بر دار کنند و بسوزانند و خاک وی بر باد دهند.
عبدالملک گفت: چشم به نهادم آن وی بود و آنهمه که گفته بود باوی بکردند شیخ الاسلام گفت: ندانم که او میدانست که آن ویرا خواهد بود با خود و میگفت آن خود وی را بود ـ شاگردی بود ویرا هیکل نام او را هم با بکشتند وی را شاگرد الحسین نام کردند و ابوالعباس عطا را هم بسبب بکشتند.
احمد بن فاتک بغدادی با جنید و نوری صحبت داشته و کان الجنید یکرمه نیز شاگرد حلاج بود و منسوب بوی ـ وی گوید که آنشب که ویرا بردار کردند تعالی را بخواب دیدم گفتم خداوندا این چه بود که با حسین کردی بندة خود گفت: برخود بر وی آشکارا کردم با خلق باز گفت ویرا عطائی دادم رعنا گشت خلق را خود خواند ـ شیخ الاسلام گفت که آن کشتن حلاج را نقص است نه کرامت اگر تمام بودی ویرا آن نیفتادی، سخن با اهل باید گفت تا سر او آشکار نشود چون با نا اهل گوئی بر وی حمل کرده باشی و ترا از آن گزند و عقوبت رسد نیز شیخ الاسلام گفت وی در آنچه میگفت ناتمام بود اگر وی در آن تمام بودی آن سخن مقام و نفس و زندگانی وی بودی و بر وی کسی منکر نگشتی چیزی در میبایست وقت گفتن نبود و محرم نبود من سخن میگویم مه از آنکه وی میگفت و عامه میباشند اما انکار نمیآرند و آن سخن پوشیده میماند زیرا که هر که اهل آن نبود خود در نیابد.
شیخ عبدالله خفیف گوید که بحیله بسیار در زندان شدم ـ سرائی نیکو دیدم فرشی نیکو و مجلسی نیکو ریسمانی بسته و مشفهای [10] بر آن افکنده و غلامی نیکو روی ایستاده غلام را گفتم شیخ کجاست؟ گفت در سقایه گفتم چندگاه است که خدمت شیخ میکنی؟ گفت: هجده ماه ـ گفتم در این زندان چه میکند؟ گفت با سیزده من بند آهنی هر روز هزار رکعت نافله میکند آنکه گفت: این درهای خانهها میبینی در هر یکی زندانیست در وی دزدی با خونی پیش ایشان میرود و ایشان را نصیحت میکند و موی سبلت ایشان میچیند ـ گفتم چه میخورد؟ گفت هر روز خوانی با الوان طعام پیش او میآوریم ساعتی در همه نگاه میکند آنگاه سر انگشت بر آن میزند و زمزمه میکند و از آن هیچ نمیخورد آنگاه از پیش او بر میگیریم ـ درین سخن بودیم که از سقایه بیرون آمد بار وی نیکو قامتی نیکو صوف سفید پوشیده فوطه رطی سبز بر سر بسته بطرف صفه بر آمد مرا گفت ای جوان از کجائی؟ گفتم از پارس گفت از کدام شهر؟ گفتم از شیراز ـ خیر مشایخ از من پرسید تا بحدیث بوالعباس عطا رسیدم گفت اگر وی را ببینی بکوی زنهار که آن رقعهها را نگاهدار ـ دیگر گفت: پیش من چون آمدی؟ گفتم: بمعرفت بعضی از لشکریان پارس ـ در بن سخن بودیم که امیر زندان در آمد و زمین ببوسید و بنشست و گفت ترا چیست؟ گفت: دشمنان مرا پیش خلیفه غمزه کردهاند که یکی از بزرگان را رها کرده و ده هزار دینار ستده و یکی از عامه بجای وی نشانده درین ساعت مرا میبرند که بکشند ـ گفت: برو ـ والسلام ـ چون وی برفت شیخ در میان سرای بزانو نشست و دستها بآسمان برداشت و سر در پیش انداخت بانگشت سبابه اشارت میکردـ ناگاه بگریست چندانی که از آب چشمش زمینتر شد مدهوش گشت، روی بر زمین نهاد ـ ناگاه امیر زندان در آمد وی باز نشست گفت: چه بود ترا؟ گفت مرا ازاد کرد ـ گفت حال چون شد؟ گفت مرا پیش خلیفه بردند، گفت تا اینساعت بر سر آن بودم که ترا حالی بکشم، درین ساعت دلم با تو خوش شد برو که عفو کردم.
پس شیخ خواست که روی خویش پاک کند ـ از وی تا آن ریسمان که منشفه بر آن بود بیست گز بود، دست فراز کرد و مشفه برداشت ندانم که دستش دراز شد یا منشفه پیش وی آمد ـ آنگاه بیرون آمدم پیش ابن عطا رفتم و پیغام بگذاردم گفت اگر ویرا ببینی بگو اگر مرا بگذارند.[11]
شی با هفتاد مرید و کوه دار به بیت المقدس در آمد و در آن وقت قندیلها را نشانده بو دند ـ رهبانان را گفت این قندیلها را کی برافروزند؟ گفتند سحرگاه گفت تا سحر دیر بود بانگشت سبابه اشارت کرد و گفت الله نوری از انگشتش بیرون آمد و چهار صد قندیل بآن نور برافروخت و آن نور بانگشتش باز آمد رهبانان گفتند تو بر کدام ملتی؟ گفت بر ملت حنفیان ـ کمتر حنفیام از امت محمد (ص) آنگه رهبانان را گفت کدام دوستتر میدارید نشستن من پیش شما یارفتن؟ گفتند حکم تراست ـ گفت یارانم گرسنهاند و بی نفقه سیزده هزار درم پیش شیخ آوردند هنوز صبح بر نیامده بود که جمله را صرف کرد ـ آنگه بیرون رفت شخصی طوطی داشت بمرد ـ حلاج گفت خواهی که وی را زنده کنم ـ گفت خواهم، اشارت کرد بانگشت وی برخاست زنده ـ الخ
شیخ الاسلام شهاب الدین ابی الفضل احمد بن علی بن حجر العسقلانی متوفی 852 در جلد دوم کتاب «لسان المیزان» چاپ حیدر آباد دکن مطالبی راجع بحلاج مینویسد که با حذف زوائد و مکررات در اینجا نقل میشود:
حسین بن منصور حلاج باتهام زندقه کشته شد ـ وی در بدایت حال مردی متاله و صوفی مشرب بود، اما بعد از دین برگشت و علم سحر آموخت و بمردم خوارق عادات نشان داد، و علماء خونش را مباح کردند، و در سال 359 کشته شد[12] و این ترجمه از اوست در صورتیکه اخبار در باره حلاج زیاد است و مردم در بارهاش اختلاف عقیده دارند و اغلب او را زندیق میدانند. محمد بن یحیی رازی میگوید عمرو بن یحیی مکی حلاج را لعن میکرد و میگفت اگر بر او دست مییافتم با دست خود او را میکشتم ـ گفتم چرا؟ گفت آیهای از قرآن مجید تلاوت کردم، گفت برای من ممکن است که مثل آن را بیاورم ـ و این حکایت را قشیری در یکی از رسائل خود آورده است.
ابوبکر بن ممشاد گفته است شخصی در مدینه نزد ما آمد و توبرهای داشت که هرگز از خود دور نمیکرد و شبانه روز با خود داشت پس آنرا تفتیش کردیم و دیدیم نامهای از حلاج در آنست که عنوان آن چنین است.
من الرحمن الرحیم الی فلان بن فلان و این نامه فرستاده شد ببغداد و بر حلاج عرضه شد ـ حلاج اقرار کرد که این خط من است و من آن را نوشتهام باو گفتم تو دعوی نبوت میکردی و اینک دعوی ربوبیت میکنی! گفت من ادعای خدائی نمیکنم ولی این عین الجمع است آیا فاعلی جز خدا هست؟ من و دستم آلت او هستیم ـ باو گفته شد آیا کسی با تو هست؟ گفت بلی ابوالعباس بن عطاء و ابو محمد جریری و ابوبکر شبلی ـ پس جریری حضور یافت و از او سؤال شد راجع بحلاج گفت او کافر است ـ از شبلی پرسیده شد گفت: هر کس چنین گوید او را منع کنید از ابن عطا از گفتههای حلاج پرسش شد تأئید کرد ـو این سبب قتل او شد.
ابو عمر بن حیویه میگوید: چون حسین حلاج را بمقتل میبردند من نیز با عدهای میرفتم، و پیوسته مزاحم مردم میشدم تا او را دیدم و شنیدم که روی باصحابش کرده گفت: از آنچه واقع میشود نهراسید زیرا که من پس از سی روز نزد شما میآیم ـ آنگاه او را کشتند.
علی بن مهلی از قول محمد بن طاهر موسامی و او از قول ابوطاهر اسبهدوست دیلمی نقل میکند که در اهواز در خدمت امیر معزالدوله بودم و پسر حلاج بدانجا آمد و عقیده او هم مثل پدرش بود و هر چه را پدر گفته بود پسر نیز میگفت و ادعا میکرد که من دست بریده را شفا میدهم و چشم کاتب تو را که اعور است اصلاح میکنم که بینا شود و بر روی آب راه میروم و تو اینها را خواهی دید.
معز الدوله روی بمن کرد و گفت درباره اینشخص چه میگوئی؟ گفتم او را به من واگذار کنید ـ و او چنین کرد پس امر کردم دست او را بریدند و گفتم هم اکنون دست بریده خود را شفا بخش تا ما بدانیم که تو راست گو هستی.
پس امر کردم چشم او را هم بیرون آوردند و گفتم حال چشم خود را باز گردان، و دستور دادم که او را بآب افکنند و چنین کردند و گفتم روی آب مشی کن تا تماشا کنیم و او هیچکدام از این کارها را نکرد و همینطور در آب بود تا غرق شد ـ انتهی
کتاب الطواسین حلاج را روز بهان بقلی فسائی معروف به «شیخ شطاح» متوفی 606 در شیراز بفارسی و عربی شرح کرده و لوئی ماسینون فرانسوی Louis – massignon آنرا در سال 1913 با ترجمه فرانسه آن در پاریس چاپ کرده است و ما پارهای از آنرا در اینجا نقل میکنیم:
قال رضی الله عنه طس، سراج من نور الغیب و بداو عاد، و جاوز السراج و ساد قمر تجلی من بین الاقمار یرجه فی فلک الاسرار، سمناء الحق امنیا لجمع همته و حرمیاً لعظم نعمته، و مکیاً لتمکینه عند قریه.
سراجی بود از تو رغیب پیدا شد هم باز آنجا شد قمرش سید شد از میان اقمار تجلی گرد کوکب بود برجش فلک اهتزار بود، حق او را امی خواند، جمع همتش را و حرمی خواند عظیم نعمتش را مکی خواند تمکنش را در قرب خود.
شرح صدره، و رفع قدره، و اوجب امره، فاظهر بدره، طلع بدره من غمامة الیمامه و اشرقت شمسه من تحیه تهامه، و اشاء سراجه من معدن الکرامة.
شرح صدرش کرد و رفع قدرش کرد، و وضع ورزش کرد الذی انقض ظهرک امرش واجب کرد، بدرش از غمامه یمامه بیرون آورد، آفتابش از جانب تهامه شرق یرد، نورش از معدن کرامت برق زد.
فوقه غمامه برقت و تحته برقة لمعت و اشرقت و أمطرت و اثمرت، العلوم کلها قطرة من بحره الحکم کلها غرفة من نهره، الازمان کلها ساعة من دهره بالای سرش غمامه بود، برق زید تحت قدمش را لمعات روشن کرد، و ببارانید ثمره داد ابرش، علومها قطره بحر اوست و حکمتها غرقه نهر او و زمانها ساعت دهر اوست.
القلب مضعة جوفانیة فالمعرفة لا تستقر فیها لانها ربانیة
دل پاره گوشت است و خون فانی، معرفت در آن قرار نگیرد زیرا که معرفت جوهر ربانی است.
تا اینجا آنچه را راجع بحلاج در کتب معتبره دیده شد نقل کردیم و هم اکنون ما حصل عقیده خود را راجع بمشار الیه نوشته و ترجمهاش را به پایان میرسانیم.
ابوالمغیث حسین بن منصور حلاج بیضاوی مردی مرتاض و موحد و عارف و معتقد بوحدت وجود بوده و شعر عربی را نیکو میسروده است و بیشتر اشعارش در شطحیات و وحدت وجود است، شعر فارسی حتی یک بیت هم نگفته است و اصلا بنا بگفته شیخ کبیر زبان فارسی نمیدانسته، و جز بتازی سخن نمیگفته است چنانکه در اصفهان گفته علی بن سهل را که بفارسی بوده درک نکرده است و اشعار فارسی که باو نسبت دادهاند از او نیست ـ اما میرزا محمد ملک الکتاب شیرازی که در اوائل قرن چهاردهم هجری میزیسته و در بمبئی کتابفروشی و چاپخانه داشته است دیوان اشعار فارسی را که از سید حسین نام و از متأخرین بوده است بنام حسین بن منصور حلاج چاپ کرده و باعث گمراهی عامه شده است ـ و من در طفولیت این کتاب را در کتابخانه پدرم یافتم و نخست تصور کردم که حقیقة اشعارش از حلاج است اما چون در یکی دو جا بنام شیخ الرئیس ابو علی سینا برخوردم با وجود صغر سن دانستم که امکان ندارد اشعار مزبور از حلاج باشد و در آن نام ابن سینا آمده باشد زیرا که ابن سینا چند سال پس از قتل حلاج متولد شده است ـ و ده سال بعد این مطلب را در شیراز با مرحوم میرزا نصیر الدین فرصته الدوله شیرازی در میان گذاشتم و او فرمود که دیوان مزبور از سید حسین نام از معاصرین است که مذهب بهائی داشته است و ملک الکتاب برای جلب منفعت آنرا بنام حسین بن منصور چاپ کرده است.
بالجمله حلاج در نتیجه ریاضت زیاد و هم داشتن استعداد طبیعی موفق شده بود که مصدر کارهای خارق العاده شود و ما اگر مندرجات تألیفات عرفا که با نظر استحسان باو و گفتار و کردارش مینگریستهاند مانند: تذکرة اولیاء و نفحات الانس و کتابهای روزبخان فسائی و امثالهم را که پر است از خوراق عادات و کرامات او حمل بر اغراق و غلو درباره وی کنیم هرگز از گفته عارف بزرگواری مانند شیخ کبیر ابو عبدالله محمد بن خفیف که با او معاصر و مصاحب بوده چشم پوشی نتوانیم کرد و آن عارف ربانی که هرگز سخن بگزاف نگفته است نیز کرامات حسین را برای العین دیده و تصدیق فرموده است و مهمترین اسناد ما همانا فرمودههای شیخ بزرگوار است و حسن عقیده او نسبت بحلاج نیز سند دیگر بر حقانیت صاحب ترجمه خواهد بود ـ حلاج در تصوف بمقام اعلی حق الیقین[13] و فناء فی الله رسیده بوده است و چون کس بدآن مقام اعلی رسد از گفتن «انا الحق» نهراسد، ولو این گفته بقتل و حرق و فناء جسد مادی او انجامد
اما اینکه اهل قشر و غرض امثال حامد وزیر و قضات بی تمیز نامه ای را که راجع بحج نوشته و در آن قید کرده است که اگر کسی قادر برفتن مکه نباشد خوبست بجای حج فقرا را بخوراند و بپوشاند دلیل بر ارتداد و مهدورالدم بودن او دانستهاند بسیار عجیب است ـ و معلوم است که در دین مبین اسلام با اظهار اینگونه عقیده که صحیح بلکه در خور تحصین است کس مرتد نگردد تا خون او مباح شود و از قرائن آشکار است که حامد وزیر را با حلاج الاسرار دشمنی خصوصی و عداوت شخصی بوده و هم او قضات را بنوشتن جواز قتل او تحریک و تحریص کرده است و از این رو است که مولانای روم میفرماید:
چون قلم در دست غداری بود لاجرم منصور برداری بود[14]
حسین بن منصور در بیضاء فارس متولد شده و از آنجا در کودکی در خدمت پدر ببغداد رفته است و تحصیلاتش در آن شهر بوده و هم در آنجا زن برده و گویا دو پسر یکی بنام سلیمان و دیگری احمد داشته است ـ و سلیمان از پدر دو رو در نیشابور زندگی میکرده و گویا همانست که مولی محمد باقر مجلسی رحمة الله علیه در جلد سیزدهم بحار الدنوار از او حکایتی نقل میکند که وقتی نزدابی عبدالله الحسین بن علی بن الحسین بن موسی بن بابویه (برادر شیخ صدوق ابو جعفر محمد بن علی بن الحسین ابن بابویه قمی متوفی 381) که در شهر قم تجارت میکرده رفته است و خود را نایب امام زمان حضرت حجة بن الحسن (ع) معرفی کرده و برنامهای باو داده است ـ ولی ابن بابویه نامه را پاره کرده و او را از خود رانده است ـ و پسر دیگر حلاج را چنانکه ابن ندیم در الفهرست تصریح کرده نامش احمد بوده و ظاهراً همانست که صاحب لسان المیزان مینویسد بحکم معز الدوله دیلمی و مبادرت ابو طاهر اسپهدوست مانند پدر پس از قطع دست و پا او را در رود کارون غرق کردند و البته اینها مطلق حدس است و قتل و غرق یکی از آنها (که معلوم نیست سلیمان با احمد بوده) فقط در لسان المیزان دیده شد و زیاد مورد اعتماد نیست.
نیز مجلسی در همان جلد سیزدهم بحار الانوار ذیل «باب المذمومین المدعین السفارة کذباً» میرساند که خود حسین بن منصور هم ادعای نیابت صاحب الامر (ص) را داشته است و اگر اینمطلب حقیقت داشته باشد معلوم میشود که حلاج شیعی دوازده امامی بوده و هیچ استبعاد ندارد که علت اصلی و غائی قتل او هم امامی بودن او باشد.
هجوبری میگوید: مردم حسین بن منصور را با حسن بن منصور حلاج که بغدادی و با ابو سعید قرمطی دو دست و استاد محمد زکریا بوده اشتباه کردهاند و او مردی ملحد بوده است و بهتر آنکه عین عبارت کشف المحجوب که را بسیار شیرین است نقل کنیم:
و متهم مستغرق معنی و مستهلک دعوی ابو المغیث الحسین بن منصور الحلاج از هستان و مشتاقان این طریقت بود و حالی قوی و همتی عالی داشت و مشایخ ابن قصه اندر شأن وی مختلفاند ـ بنزدیک گروهی مردود است و بنزدیک گرهی مقبول چون عمرو بن عثمان و ابو یعقوب نهر جوری و ابو یعقوب اقطع و علی بن سهل اصباهانی و جز ایشان گروهی رد کردندش ـ و باز این عطا و محمد بن خفیف و ابوالقاسم نصر آبادی و جمله متاخران قبول کردندش و باز گروهی اندر امر وی توقف کردهاندـ چون جنید و شبلی و جریری و حصری و جزایشان و گروهی دیگر بسحر و اسباب آن وی را منسوب کردند ـ اما اندر ایام ما شیخ ابو سعید و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابوالقاسم شقانی ـ رض ـ اندر حدیث وی سری داشتهاند و بنزدیک ایشان بزرگ بودف اما استاد ابوالقاسم قشیری رض گوید که اگر وی یکی از ارباب معانی و حقیقت بود بهجران ایشان مهجور نگردد و اگر مردود حق و مقبول خلق بود بقبول خلق مقبول نگردد ـ بحکم تسلیم وی را بدو باز گزاریم و بر قدر نشانی که در وی یافتیم از حق ویرا بزرگ داریم اما از این جمله مشایخ رض بجز اندکی منکرنیند مر کمال فضل و صفاء حال و کثرت اجتهاد و ریاضت وی را ـ و اثبات ا کردن ذکر وی بی امانتی بودن اندرین کتاب کی بعضی از مردمان ظاهر ورا تکفیر کنند و بدو منکر باشند و احوال او را بغدر و حیلت و سحر منسوب گردانند و پندارند کی حسین منصور حلاج حسن ابن منصور حلاج است آن ملحد بغدادی کی استاد محمد زکریا بودست و رفیق ابو سعد (ابو سعید) قرممطی ـ ابن حسین کی ما را در امر وی خلافست فارسی بودست از بیضا و رد و هجر مشایخ ویرانه بمعنی طعن اندردین و مذهبست کی اندر حال روزگار است ـ و وی ابتداء مرید سهل بن عبدالله بود و بی دستوری برفت از نزدیک وی و بعمر و بن عثمان پیوست ـ و از نزد وی بی دستوری برفت تعلق بجنید کرد ویرا قبول نکرد بدین سبب جمله مهجور کردند ویرا ـ پس مهجور معاملت نه مهجور اصل ـ ندیدی کی شیلی گفت «انا و الحلاج شیئی واحد فخلصنی جنونی و اهلکه عقله» و اگر وی بدین مطعون بودی شبلی نگفتی که من و حلاج یک چیزیم و محمد بن خفیف گفت: هو «عالم ربانی» او عالم ربانیست و مانند این بس ناخشنودی و عقوق پیران طریقت و مشایخ رض هجران و وحشت بار آورد ـ وی را تصانیف از هر است و رموز و کلام مهذب اندر اصول و فروع و من کی علی بن عثمان الجلابی ام پنجاه پاره تصنیف وی بدیدم اندر بغداد و نواحی آن ... تا اینکه مینویسد:
حسین رض تا بود اندر لباس صالح بود از نمازها، نیکو و ذکر و مناجاتها، بسیار و رزوها، پیوسته و تحمیدها، مهذب و اندر توحید نکتاء لطیف اگر افعال وی سحر بودی اینجمله از وی محال بودی ـ پس درست شد کرامات بود و کرامات جز ولی محقق را نباشد ـ الخ
از مطالب فوق معلوم شد که حسین بن منصور را تألیفات و نبشتههای فراوان بوده است و تعداد آنرا 46 گفتهاند.
و این الندیم در الفهرست خود اسامی تمام 46 جلد را آورده است که نقل میکنیم:
1ـ کتاب طاسین الازل و الجواهر الاکبر و الشجرة الزیتونة النوریه
2ـ کتاب الاحف المحدنة و الازلیة و الاسماء الکلیة 3ـ کتاب الظل العمدود و الماء المسکوب و الحیاة الباقیه 4ـ کتاب حمل النور و الحیاة و الارواح 5 ـ کتاب المسهون 6ـ کتاب تفسیر قل هو الله احد 7ـ کتب الابد و المأبود 8ـ کتاب قرآن القرأن و الفرقان 9ـ کتاب خلق الانسان و البیان 10 ـ کتاب کید الشیطان و امر السلطان 11ـ کتاب الاصول و الفروع 12 ـ کتاب سر العالم و المبعوث 13 ـ کتاب العدل و التوحید 14 ـ کتاب السیاسة و الخلفاء و الامراء 15 ـ کتاب علم البقاء و الفناء 16 ـ کتاب شخص الظلمات 17 ـ کتاب نور النور 18 ـ کتاب المتجلیات 19 ـ کتاب الهیا کل و العلم و العالم 20 ـ کتاب مدح النبی و المثل الاعلی 21 ـ کتاب الغریب الفصیح 22 ـ کتاب الیقظه و بده الخلق 23 ـ کتاب القیامة و القیامات 24 ـ کتاب الکبر و العظمة 25 ـ کتاب الصلاة و الصلوة 26 ـ کتاب خزائن الخیرات و یعرف بالالف المقطوع و الالف المألوف 27 ـ کتاب موایید العارفین 28 ـ کتاب خلق الخلائق القرآن و الاعتبار 29 ـ کتاب الصدق والاخلاص 30 ـ کتاب الامثال و الابواب 31 ـ کتاب الیقین 32 ـ کتاب التوحید 33 ـ کتاب النجم اذا هوی 34 ـ کتاب الذاریات ذرواه 35 ـ کتاب فی ان الذی انزل علیه القرآن لرادک الی معاد 36 ـ کتاب الدرة الی نصر القشوری 37 ـ کتاب السیاسة الی الحسین بن حمدان 38 ـ کتاب هو هو 39 ـ کتاب کیف کان و کیف یکون ـ 40 ـ کتاب الوجود الاول 41 ـ کتاب الکبریت الاحمر 42 ـ کتاب السعری و جوابه 43 ـ کتاب الوجود الثانی 44 ـ کتب لا کیف 45 ـ کتاب الکفیة و الحقیقة 46 ـ کتاب الکفیفیة بامجاز
حلاج را قصیده پر مغزیست در مراحل سیر انسانی بسوی کمال که بزعم بعضی از کیمیا گران حلاج دراین قصیده بکنایه طریق ساختن زرناب را بیان کرده است ـ و بعقیده من بنده مقصودش شرح مراحل سیر انسانی بسوی کمال بوده و مولانای روم در گفتن این بیت:
اقلونی اقلونی یا ثقات ان فی قتلی حیات فی الحیات
به بیت اول این قصیده ناظر بوده است.
این قصیده را لوئی ماسنیون فرانسوی تحت عنوان «دیوان حلاج» در مجله آسیائی چاپ پاریس بتاریخ ژانومه و مارس 1931 چاپ کرده است واینک از مجله مزبور نقل میکنیم.
اقلتونی یا ثقانی ان فی قتلی حیاتی
و مماتی فی حیاتی و حیاتی فی مماتی
ان عندی محو ذاتی من قبیح السیئات
سمت نفسی حیاتی فی الرسوم البالیات
فاقتلونی و احرقونی بعظامی الفانیات
ثم مروا برفانی فی القبور الدارسات
تجدوا سر حبیبی فی طوایا الباقیات
اننی شیخ کبیر فی علو الدرجات
ثم انی صرت طفلا فی جحور المرضعات
ساکنا فی الحد قبر فی اراض سیخات
ولدت امی اباها ان ذا من عجباتی
فیتاتی بعد ان ک ن نباتی اخواتی
لیس ذا من فعل زان لا ولا فعل الزنات
فاجمعوا الاجزاء جمعاً من حبوم نیرات
من هواء ثم نار ثم منا ماء فرات
فزرعوا الکل بارض تربها ترب موات
و تعاهدها بسقی من کووس دات ثرات
من ت جوار ساقیات و سواق جاریات
فاذا تممت سبعاً انبت خیر نبات
ابوالحسن دیلمی در سیرت شیخ الکبیر ابو عبدالله بن خفیف شیرازی چندین جا نام حلاج برده است و از قول شیخ کبیر مطالبی از او نقل کرده که عیناً نوشته میشود:
«شیخ کبیر وقتی حکایتی از ابوالحسن باز کرد کی وی گفت: وقتی در سفری بحسین منصور حلاج رسیدم، گفتم: کجا میروی و چه مقصد داری؟ گفت: بهند میروم کی علم سحر بیاموزم و آنگه خلق را بخدای خوانم
شیخ رحمة الله علیه حکایت کرد از ابو یعقوب کی: حسین منصور حلاج بمکه آمد و چهار صد کس از مشایخ با وی بودند و هر یکی ابریقی و عصائی داشتند، و جمعی مشایخ کی در مکه بودند هر کس قومی بسزای خود بردند حسین تنها بماند من او رابخانه بردم و ماحضری کی بود پیش وی آوردم حسین گفت کی، مرا رغبت کوه ابو قبیس است، ما طعامی بر گرفتیم و قدری خرما بکوه ابوقبیس رفتیم، چون از طعامو خرما خوردن فراغ شدیم حسین گفت: مرا چیزی شیرین مییابد، من گفتم: نه این ساعت بود کی خرما خوردیم گفت: چیزی شیرین خواهیم کی آتش بدان برسیده باشد یعنی حلوا ـ پس برخاست و رکوه بر گرفت و از چشم ما غائب گشت، پس از ساعتی باز آمد و رکوه پر از حلوا کرده بود و بموافقت رفقا بخوردیم ابو یعقوب گفت: من از آن عجب بماندم و پارهای از این حلوا زله کردم و از کوه بزیر آمدم و حلوایان مکه عرض کردم، و گفتم: این حلوا شما کردهایدف گفتند: نه یکی از حلوایان گفت کی: این حلوا بزیید میکنند یعنی در جانب یمن و هیچ جای دیگر از این نوع نمیکنند، گفتم: انا الله طریق انست کی من از مکه بیرون روم، کی حسین منصور باز سر کار خود رفت یعنی ساحری.
شیخ گفت رحمه الله علیه کی: چون از سفر قبله بازگشتم و ببغداد رسیدم خواستم کی حسین منصور را ببینم و نصر قشوری عظیم در کار وی رفته بود، و سرای از بهر وی بنا کرده بودف حسین را در خانه محبوس کرده بودند و هیچکس را در پیش او نمیگذاشتند، من با خود اندیشه میکردم کی: بچه طریق او را بتوانم دید و چه حیلت سازم تا او را ببینم، اتفاق مرا با یکی از لشکریان معرفتی بود و اینحال با وی بگفتم گفت: من این مراد تو بر آورم، و مرا پیش وی برد، چون بدر خانة وی رسیدم آن امیر کی حسین بدست او بود پیش آن لشکری برخاست و اکرامی چند بکرد و گفت: شما را چه مهم است؟ این لشکری گفت میخواهم حسین را ببینم، وی جواب داد کی: التماس بس بزرگست، لشکری بوی گفت: از آمدن این صوفی پیش وی شما را زیانی نمیدازد، و مقصود وی دیدن او پیش نیست، گفت: روا باشد شما باز گردید کی مناو را پیش وی برم، لشکری باز گردید و آن امیر را بدرخانه وی برد و گفت: حسین در این خانه است و سرای سخت بتکلف دیدم و هیچکس را ندیدم جز جوانی بدرخانه وی نشسته بود، از وی پرسیدم کی: شیخ کجاست؟ گفت بوضو ساختن رفته است.
گفتم: چند مدت است کی تو خدمت وی میکنی، گفت هجده روز، گفتم: شیخ بچه مشغول باشد؟ گفت: این درها، خانه کی میبینی هر یکی در زندانیست و جماعتی آنجایگاه محبوساند و شیخ هر وقتی برود و ایشانرا ببیند و ایشان را نصیحتی کند و باز گردد، گفتم: خورش وی از کجاست؟ گفت: هر روزی از چند جایگاه طعامها پیش وی آوردند و نگاه درش کند و هیچ نخورد و گوید برگیرند.
چون ما در این سخن بودیم در آمد و مردی بود کی سمتی خوش داشت و طلعتی مهیب و صوفی سفید پوشیده بود و نعلینی یمنی در پا داشت، و وقار و هیبت از وی میبارید، بیامد و بر کنارة صفه بنشست و روی بمن کرد و گفت: تو از کجائی؟ گفتم: از فارس، گفت: از کدام شهرها؟ گفتم از شیراز گفت: چگونه راه بمن یافتی؟ گفتم: بوسیلت یکی از لشکریان، پس خبر مشایخ بپرسید و من حال هر یکی بگفتم به ابوالعباس رسید، گفت: سلام من بدو برسان، و او را بگوی کی خود را نگاه دار بدان وقعه، و درین سخن بودیم کی امیر زندان بیامد و زمین ببوسید و خدمت کرد و چون بید میلرزید، حسین بوی گفت ترا چه افتاده است؟ گفت جماعتی غمز من کردهاند در پیش امیر المؤمنین بسبب آنک یکی از امرا محبوس بود و بگریخت و نسبت تقصیر بمن کردهاند.
حسین گفت: مترس کی ترا هیچ مکروه نرسد و خدای تعالی ترا نگه دارد و وی برفت، پس حسین برخاست و بمیان سرای آمد و بر زانو نشست و بانگشت سبابه اشارت بآسمان میکرد و این لفظ میگفت: یارب یارب، و اشک از چشم وی میبارید چنانک بر زمین میچکید پس بیهوش گشت، و پس روی بر زمین نهاد و فریاد و ناله میکرد و سر بر نداشت تا آن امیر باز آمد، پس حسین سر از سجود بر آورد و گفت: حال چیست؟ گفت: با شیخ ببرکت همت تو حق تعالی بخیر آورد، پس حسین باز جای خود رفت و بنشست و بامیر گفت: قصه باز گوی کی چون بود؟ گفت: مرا پیش امیر المؤمنین بردند، گفت: چرا تقصیرهای چنین میکنی گفتم: ای مولانا این دروغ است کی حاسدان بر من بستند، گفت: ما ترا از بهر آن خوانده بودیم کی هلاک کنیم، اکنون جانب عفو بر جانب انتقام ترجیح نهادیم و ترا بخدای تعالی بخشیدیم، بعد از این در کارها متیقظ باش.
شیخ ابو عبدالله قدس الله روحه گفت: کی: چون حسین منصور از وضو کردن باز آمد بر کنارة صفه بنشست و صفه قدر بیست گز بود، درین صفه دستار چه افتاده بود، حسین اشارت کرد و آن دستارچه در دست وی دیدم روی بدان پاک میکردند، ندانستم کی دست وی دراز گشت با دستارچه پیش وی آمد، شیخ گفت: چون این حال بدیدم با خود گفتم: این از آن جنس است کی از وی باز گویند، یعنی سحر کی او بسحر منسوب است همانا که بدان میماند.
شیخ ابو عبدالله گفت: پس از پیش وی بدر آمدم و بدیدن ابوالعباس عطا رفتم و پیغام حسین بگذاردم، پس قصه من اوله الی آخره برگفتم، چون بذکر وقعه رسیدم گفت: اگر مرا بحال خود بگذارند من از سخن او تجاوز نکنم.
شیخ گفت کی: حسین منصور بمکه آمد و یک سال در برابر کعبه بنشست و از آنجا بیرون نمیآمد الا بحکم وضو و تابستان و زمستان آن صحن مسجد بمقام خود ساخته بود، و باطن خود از کدورات این جهان پاک گردانید و ضمیر و سر خود از آلایش دنیا جلا میداد، و هر شب کوزة آب و قرصی نان پیش او میآوردند، و چهار گوشة نان دندان برش مینهاد و باقی رها میکرد، پس کوزه آب و قرص نان از پیش وی بر میگرفتند؛ هر شخصی کی محبت خدای تعالی بقوت خود سازدبنان خوردن کی پردازد.
شیخ حکایت کرد رحمة الله علیه کی: حسین منصور بصفاهان آمد و علی حاضر بود، و حسین منصور بر منبر رفت و بعلی سهل چنین گفت کی: ای بازاری شاید کی تو سخن معرفت گوئی و من زنده باشم، و میان صحو و اصطلام هفتصد درجه هست کی بوی یکی بدماغ تو نرسیده است.
و صحو واصطلام از جمله اصطلاح صوفیانست: اصطلام آن باشد کسی مرد مستغرق عالم غیب شود و صحو آن باشد کی از از آن استغراق باز هوش آید علی سهل در جواب گفت کی:
هر آن شهری کی مسلمانان درش باشند امثال تو در آن شهر رها نکنند کی باشد، و این سخن بزبان پارسی بگفت و حسین خود فهم نکرد کی وی خود زیان پارسی ندانستی، و بزیر آمد و برفت.
عوام صفاهان چون از علی سهل این سخن بشنیدند قصد کردند کی حسین را بقتل آورند، شخصی اینحال با حسین بگفت و گفت کی: هر چند زودتر از این شهر برو کی عوام این شهر عظیم جاهلاند، و در علی سهل بغایت معتقد باشند ـ مبادا کی ترا بکشند، حسین هم در حال از شهر بیرون رفت و آوازه چنان داد کی بشیراز میروم پس براه آذربایجان برفت.
شیخ ابو عبدالله میگوید: از این خفی اصطرلابی شنیدم کی از بذر خود حکایت کرد کی: معتضد مرا بهند فرستاد بایالت آن ناحیت، و در کشتی نشستم و شخصی برفاقت من افتاد کی او را حسین منصور میگفتند، و خلقی خوش داشت و چون بساحل دریا رسیدیم و از کشتی بدر آمدیم پیری دیدیم کی خانه در ساحل ساخته بود حسین از او سؤال کرد کی اینجا کسی هست کی از علم سحر خبر میداند؟ آن پیر گروهه ریسمان داشت و به هوا بر انداخت و طرف ریسمان بدست حسین داد، و آن گروهه ریسمان تافته گشت و مرد دست درش زد و به ریسمان بردوید، و بحسین گفت: از این جنس میخواهی، گفت: بلی گفت: برو کی این شهر آکنده است بعالمان این علم، و مرا از وی مفارقت افتاد مدتها مدید، بعد از آن چون ببغداد رسیدم شنیدم کی حسین دعوی کارهائی عجب میکند.
یک روز شخصی از شیخ سؤال کرد کی: اعتقاد تو در حسین منصور چگونه است، گفت: اعتقاد من آنست کی مردی موحد بود ـ سائل گفت: من این سؤال از جهة آن میکنم کی جماعتی میگویند کی او کافر بود شیخ گفت: اگر آنچ من از او دیدم به توحید بود پس در دنیا موحد کیست؟
و شخصی دیگر از او سؤال کرد کی: وی در لاهوت و ناسوت سخنی گفته است؟ شیخ گفت مگر این بیت میگوئی:
سبحان من اظهر ناسوته ستر منا لاهوته الثاقب
ثم بدا فی خلقه ظاهراً فی صورة الاکل و الشارب[15]
گفتند: بلی، شیخ جواب داد کی: لعنت خدای بر آنکس باد کی این گفته است و این اعتقاد دارد و بر آنکس کی امثال این سخن و امثال این اعتقاد دارد.
شیخ گفت کی: در خدمت عمر بن شلویه حکایت حسین منصور میکردم، گفت: میخواهی کی دختر او را به بینی؟ گفتم: بلی پس بانگ کرد و دختر را بخواند چون بیامد و دید کی من نشسته بودم روی خود بپوشید، عمر گفت:روی مپوش کی این شخص عم تو است، او را عبدالله خفیف خوانند، بعد از آن حکایت کرد کی: این دختر چهار ساله بود کی پدرش بمن سپرد و او را بپروردم و بشوهر دادم.
شیخ الاسلام گفت کی: من شیخ بو عبدالله باکو را پرسیدم کی: در حلاج چه گوئی، گفت: من همین پرسیدم از استاد خود بو عبدالله خفیف، گفت: چه گویم در حق کسیکه میگوید:
وحدنی واحدی بتوحید صدق ما الیه من المالک طراق
انا الحق و الحق للحق حق لایس ذاته فما ثم فرق
قد تحلت طوالع زاهرات بتشعشعن فی لوامع برق[16]
[1] ـ رجوع شود بکتاب مشکوة الانوار غزالی ـ چاپ مصر.
[2] ـ قطعاً ابو عبدالله محمد بن خفیف معروف بشیخ کبیر مقصود است و کلمه «حبیب» مکن است اشتباه چاپی باشد ـ جلد هفتم دائره المعارف بستانی چاپ مصر
[3] ـ صحیح آن ای پسر خفیف و چنانکه اشاره کردیم غلط چاپی است ـ جلد هفتم دائرة المعارف بستانی چاپ مصر
[4] ـ رجوع شود بجلد هفتم دائرة المعارف بستانی ـ چاپ مصر
[5] ـ گفت آن یار کزو گشت سردار بلند * جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد ـ حافظ
[6] ـ واسط : نام چند محل است و اینجا مقصود شهریست که حجاج بن یوسف ثقفی (متوفی 95) ما بین بصره و کوفه در سالهای بین 84 و 86 بنیاد کرده است.
[7] ـ ابوبکر الفوطی ـ بقای سعفص از مشایخ صوفیه است که با حسین بن منصور و ابوالحسین دراج معاصر بوده و در سال 320 وفات یافته است.
[8] ـ ابوالقاسم ابراهیم بن فاتک بن سعید بغدادی مستخدم حلاج بود ـ سال فوتش بدست نیامد.
[9] در حاشیه صفحه 310 طبقات الصوفیه مینویسد: ابوبکر محمد بن محمد بن غالب از راویان حلاج بوده و در آخر قرن چهارم هجری وفات یافته است و از مندرجات متن کتاب مزبور چنان مفهوم میشود که مشار الیه راوی بلافصل حلاج بوده در اینصورت مستعبد بلکه محال است که وفاتش در آخر قرن چهارم باشد حال آنکه حلاج در 309 گشته شده است ـ مگر بگوئیم مقصود نویسنده از کلمه «نهایة القرآن» در حدود 370 پا 380 باشد و این غالب هم عمر طولانی یافته باشد.
[10] ـ منشفه : پارچهای که بدان دست خشک کنند (هوله)
[11] أ در اینجا ظاهراً عبارتی از متن کتاب ساقط شده ـ اصولا هم نفحات الانس جامی یکی دو چاپ در هندوستان شده که ناقص و همه مغلوط است ـ بنسخه خطی شماره 564 نفحات الانس موجود در کتابخانه مجلس مراجعه شد آنهم چنین بود.
[12] ـ این تاریخ اشتباه است و پنجاه سال با تاریخ صحیح اختلاف دارد ـ و از این عجیبتر اشتباه رضا قلی خان هدایت در ریاض العارفین است که قتل حلاج را در 369 ضبط کرده است ـ در صورتیکه از قدیم کلمه «شط» را تاریخ قتلش گفتهاند که بحساب ابجد 309 میشود ـ و چوق خاکستر جسدش را بشط دجله ریختند این کلمه را برای تاریخش مناسب دیدهاند.
[13] ـ در عرفان سه مقام هست: علم الیقین ـ عین الیقین و حق الیقین ـ هجویری در کشف المحجوب میگوید: علم الیقین درجه علماست بحکم استقامتشان بر احکام امور و عین الیقین مقام عارفان بحکم استعدادشان مرمرگ را و حق الیقین فنا گاه دوستان بحکم اعراضشان از کل موجودات ـ پس علم الیقین بمجاهدت و عین الیقین بموانست و حق الیقین بمشاهدت بود و این یکی عامست و دیگر خاص و سه دیگر خص الخاص.
[14] ـ در هیچیک از کتب رجال قدیم نام حسین را «منصور» ذکر نکردهاند و ظاهراً از قرن هفتم ببعد این کلمه بزبانها افتاده است و در مثنوی مولوی و دیوان حافظ آمده و امر چنان مشتبه شده که صاحب ریاض العارفین تصور کرده است کلبه منصور لقب او بوده است.
[15] ـ معنی: تسبیح میکنم کسی را که بوجود آوردنده عالم افلاک است ـ و پوشیده داشت از ما عالم مجردات را که محیط بماست پس خود در مخلوقات جلوه کرد و بصورت آشامندگان و خورندگان در آمد.
[16] ـ این اشعار در وحدت وجود است و ترجمه آن بفارسی بطوریکه مطلب مفهوم فارسی زبانان شود قدری اشکال دارد ناچار معنی تحت اللفظی آنرا مینویسیم میگوید: براستی توحید کرده است مرا واحد من ( آنکه من او را یگتا میدانم) و در حریم این توحید مالک را یار نیست ـ من حقم و کسیکه حق است برای خود حق است (یعنی قائم بحق است) او بذات حق آمیخته است و در آنجا فرقی در میان نیست ـستارگان درخشانی جلوهگر شدند در حالی که نور افشانی میکنند.