آقای دکتر مهدی حمیدی فرزند مرحوم سید محمد حسن ثقة الاعلام
از فضلاء و شعراء نامور معاصر است ـ در سال 1293 در شیراز متولد شده و هنوز سنین عمرش بسه نرسیده بود که پدرش وفات یافت ـ پدر او ثقة الاعلام از آزادیخواهان بنام شیراز بود که در اولین دوره مجلس شورای ملی ایران از فارس نماینده شده و بطهران رفت ـ و مادرش مسمات بانو سکینه آغازی نیز از زنان دانشمند و مدیر دبستان عفتیه شیراز بوده که ترجمهاش گذشت.
آقای حمیدی پس از مرگ پدر تحت سرپرستی مادر فاضلة خود رشد و نما کرد و تحصیلات ابتدائی را در مدرسه شعاعیه شیراز و متوسطه را در دبیرستان سلطانی بپایان رسانید و از آن پس بطهران رفته و دوره دانشسرای عالی را دید و در سال 1316 شمسی در رشته ادبیات فارسی لیسانسیه شد و بشیراز برگشت و در اداره فرهنگ شیراز استخدام شد و بتدریس در مدارس آنجا مشغول گشت ـ در 1321 بطهران رفت و در آنجا ازدواج کرد و بار دیگر بشیراز برگشت ـ در سال 1323 باز بخیال تکمیل تحصیلات خود افتاد و مجدداً بطهران رفت و در دانشکده ادبیات نام نوشت و آنقدر کوشید تا دوره دکترای ادبیات را طی کرد و در طهران رحل اقامت افگند و هم اکنون در آنشهر سکونت دارد ـ[1]
تألیفاتش: 1ـ اشک معشوق (منظوم) 2ـ دریای گوهر در سه جلد (منثور) 3ـ سبکسریهای قلم (منثور) 4ـ سالهای سیاه (منظوم) 5ـ از یاد رفته 6 ـ شاعر در آسمان (منثور) 7 ـ عصیان (منظوم) 8 ـ شکوفهها (منظوم) 9ـ فرشتگان زمین (منظوم) 10 ـ طلسم شکسته (منظوم) 11 ـ عشق در بدر در سه جلد (منثور) شاهکارهای فردوسی.
اینک منتخبی از اشعار او را در اینجا مینکاریم: نقل از کتاب شکوفهها با نغمههای جدید:
آرزوی پرواز
دور ماندم دور ماندم من کجاایمان کجا؟ کلبة دهقان کجا و خیمة سلطان کجا؟
پای بند دیده گشتم در دیار تن اسیر پای بند دیده را آهنگ مالک جان کجا
گیرماین گند آب گیتی چشمة حیوان بود همتی تا بگذرم زین چشمه حیوان کجا
خفتهام چندی ز پستی اندر این دنیای پست شهیری تا ر نشینم برتر از کیهان کجا
تا نمود از دور خورشید بهم افتاد چشم دیدة خفاش و تاب چشمه تابان کجا
جای در مانم طبیب درد آگه طعنه زد گفت کور مادری را دارو و درمان کجا
جای درمانم طبیب درد آگه طعنه زد گفت کوره مادری را دارو و درمان کجا
گلشنی پیداست آنجا در پس دیوار مرگ لیک ما را در فضای پهن آن جولان کجا
بوستانبان در ببندد بر چون من زشت اختری گویدم جنت کجا ـ ناپاکی شیطان کجا؟
لیک من مستانه لغزم اندر آن دریای نور پیش از آن کز من بپرسد مرد بستانیان کجا؟
ور مجالی یافت تا منعم کند ز آلودکی گویمش ناپاک مردی چون مرا سامان کجا؟
منکر آلوده دامانی نیم ـ آلودهام ور منم آلودة دامان رحمت یزدان کجا
گر نشوید قطرة آلوهای را لجهای سودی از آن لجه بی مبداء و پایان کجا
هست دریا تا تن از آلودگیها شویدم ز آن سپس اسرار عشق و زندگانی گویدم
نقل از کتاب «عصیان»
امروز و فردا
چه بسیار مردا که عقبی خرید اگر چند پیوسته دنیا نداشت
چه بسیار مردا که دنیا گزید دگر کار با کار عقبی نداشت
چه بسیار کاین هر دو باهم خرید بدین هر دو گلزار همتا نداشت
چه بسیار کاین هر دو با هم فروخت بنا داری امروز و فردا نداشت
من آن تیره بختی که از فر بخت
هم این را ندید و هم آنرا نداشت!
بهمن ماه شیراز
سپهر تابناک پارس چشم روشنی دارد زمستان چون فراز آید بهار و گلشنی دارد
1ـ نقل بمعنی از شیراز امروز و اطلاعات شخصی
گلی دارد، مئی دارد؟ بهار و سبزهای دارد فروغ ماه فروردین بصبح بهمنی دارد
چو برف آید بکهسارش برقصد گل بدامانش چنان چون باغبان پیر کز گل دامنی دارد
فراز برف بی پایان گل بابونة خندان بسان دختری سر مست، بازی کردنی دارد
هوای صاف دارد آسمان ژرف و مینا گون فری آزاده مردی کو بدینسان مسکنی دارد
هنوز آرامگاه سعدی آنجا شعر میخواند برای دختری کو چهرهای چون لادنی دارد
بام خانه حافظ نوای عشق میریزد بر آن خنیا گر مستی که در کف ارغنی دارد
چو ماه تابناکش تیره شب از کوه برخیزد بدامان طفل رومی زنگی قیر آگنی دارد
چو بر خواند نوای عشق در مستی و خاموشی حدیث عشق بر لب دلربای الکنی دارد
بریزد بر چمن بشکوفة بادام بن هر شب زمینش بامدادان آسمان و پرونی دارد
سبکسر ابر چابکدست چون روی چمن شوید بهشتی را چمن پیرا بهر پیراهنی دارد
نه بامش گرمتی داردف نه شامش سردئی دارد نه چهرش زردئی داردف نه آبش جوشنی دارد
چودرابری تنگ مهر دل افروزش نهان گردد تو گوئی دختری عریان تنگ پیرانی دارد
فراز شاخ پر برفش ز مشکین ساز خنیاگر سیه بر بط زنی در دامن سیمین تنی دارد
بطنازی زند بالا میان سبزه ساق پا شبه گون شانه سر زیبا که چشم روشنی دارد
همه عشق است و شیدائی همه دشتست و زیبائی بدشتی نرگشی دارد، بباغی سوسنی دارد
فراز برف چون آهسته نرگش دیده بگشاید فسونگر چشم شهلائی ز ناری خرمنی دارد
جوانان مست و گلها مست و گلبنها و گلشنها هوای شادی افزای بمی آبستنی دارد
ز هر سو باد برخیزد طرب خیزد طرب ریزد که هر بادی ز هر سو نغمه ربط زنی دارد
ز چشم دختران مست شهلای فسونکارش بهر جا نرگس روید خمیده گردنی دارد
شکر از مصر و لعل شکرین از پارس برخیزد که هر گل بوستانی هر متاعی معدنی دارد
بزیر بیدبنها هر کسی از چهر دلداری بشادیهای بهمن ماه جشن بهمنی دارد
همه سیمین بتی دارند و من سیمین نگاری را که با آن لعل شکر خیز چشم پا زنی دارد
بروی گونههایش سایهها افگنده مژگانها تو گوئی ترک چشمانش سنان قارنی دارد
کسان از عشق او نازند و او نازد بعشق من کند شادی، کند مستی که یار چون منی دارد
نگاری پارسی باشد اگر در خانه مردی را تواند گفت کاندر خانه پا بر جا زنی دارد
بکوری چشم شکر دارم اینک یار شیرینی که خسرو هر کجا باشد نگار ارمنی دارد
چرا اکنون بر غم او نگیرم ساغر مینا مرا ماهی بچنگ افتاد و او اهریمنی دارد
ورا بومی هم آواز است و ما رامرغ طاووسی جهان هر نیک و بد را کیفر و پاداشی دارد
نگارین منا پیش آی تاپیشانیت بوسم
که قدر عشق داند هر که چاه بیژنی دارد
از منظومه طلسم شکسته او:
عروس دشت:
چه در چشم من نغز و زیبا نشیند درختی که بر دشت، تنها نشیند
گریزد ز مردم بدامان کوهی همه عمر با سنگ خارا نشیند
گهی پر زنان، خسته و نغمه خوانان بر او مرغکی نا شکیبا نشیند
گهی بچه چوبانکی نای بر لب چو ز آنجا گذر کرد، آنجا نشیند
سر از پای او بر کشد جویباری بصحرا گرایدف بصحرا نشیند
نهانی خزد لابلای علفها بدریای مینا گهرها نشیند
قریبا شب، از آسمان چون برآید دو مه، بر دو تخت فرییبا نشیند
نشیند بر آن آبها نقش انجم چو گوهر که بر لوح مینا نشیند
سکوتی گران گرد او حلقه بندد بسنگین سکوتی گوارا نشیند
ز خاموشی روز و تاریکی شب نه از جا گریزدف نه از پا نشیند
کشد سایه آهسته بر فرش مینا بمینا چو یک زان دور عنا نشیند
به ثبت گذر کردن عمر گیتی چو مردی خردمند و دانا نشیند
رصدبان پیریست گوئی که تنها شب و روز در زبح بیدا نشیند
چه نغز است خاموشی و دور دستی
خوش آن دور دستاف که عنقا نشیند
صله شعر
دوش بدو گفتم ای دلفریب کو صلهآنهمه اشعار من
با عوض آنهمه گوهر که ریخت بر سر تو طبع گهر بار من
خیره بمن دید و بلبخند گفت: فحش بمن دادی و خواهی صله:
گفتم اگر بودی و بدوم اگر دورة محمود شه غزنوی
دیدم و میدیدی آنروز را کز ته دل چون سوی من بگردی
داشتم آنروز بسی گنج و کاخ سیم و زر ده دهی و صد صدی
پیشم هر روز ببار آمدند عنصری و فرخی و عسجدی
لیکن امروز چه بینی مرا؟ مردی ببینی که سر و پاش نیست؟
نیک ندانی که چو گیرد قلم در همه اعصار یکی تاش نیست!
باز میان همة خلق ـ تو زهرة من، ای بسخن مشتری
سخت تکان خورد ز گفتار من گفتی بارید برویش بلا!
گفت چه میخواهی ـ پاداش شعر؟ خانة من دانی درگاه نیست
گفتم لیک آنچه طلا پیش تست در همه ایوان شهنشاه نیست
اینکه فرو ریخته بر دوش تو بر زبر دوش تو بار بلاست!
گرش دمی بر لب شاعر نهی شاد بود ـ حاصل شعرش طلاست
چون بشنید این سخن دلربا پیش لبم گیسوی چون زر گرفت
چهرة من رفت در ان تار موی
حائزه شعر ز دلبر گرفت!
نقل از شماره 1153 مورخ 26 تیر 1336 روزنامه بهار ایران
عمر رفته
زردی روز را بقله کوه نگه از بام خانه میکردم
روز میرفت و من بدنبالش نظر عاشقانه میکردم
بادی از راه دور میآمد زوزه میکرد و میگذشت و زان
تنه میزد بشاخهای درخت پهن میکرد برگهای خزان
راست گفتنی که ماده غولی کور بر سر شوخی و سر مستی
هر چه در اه خویش میباید میبرد با شتاب و تر دستی
بود پیدا ز دور خار کنی کاو روان بود و پشته خارش
عیدی [2] سر برهنه میتازید که بگیرد ز باد دستارش
بر سر شاخهای تکان میخورد چادر نیل رنگ پیر زنی
دامن دختری جوان و ظریف میتکانید برگ یاسمنی
ساره در هوا چودود غلیظ گرد خود چرخ میزد از دور
برفها بر ستیغ کوه سیاه خفته در آبشار چشمه نور
گاه باز قعر اسمان بنفش بانک زاغی پلید میآید
گفتی از جان روز مرده بلب نالة «چید ـ چید» میآید
راست میگفت روز میرنده از زبان کلاغ شوم که «چید»
خود همین برگهای چیده شده است که پدرهام در کفن پیچید
نرم نرمک ز پشت کوه بلند شب اندوهگین خزید بدشت
اشک در چشم و تیره پوش و عبوس نیمه جانی بقبر مرده گذشت
دل من همچو شب عبوس و غمین ده بدنبال مهر خفته گرفت
لیک این برا مردهای را ماند
که در آغوش عمر رفته گرفت
ابیات ذیل را در سال 1330 شمسی که دولت ایران امتیاز شرکت نفت ایران و انگلیس را انو و تأسیسات نفت را در آبادان تصرف کرد با احساسات پاک وطن دوستی سروده است و در شماره 1193 سی و یکم شهریور 1330 روزنامه پارس چاپ شده است.
بیرق ایران بر بام شرکت نفت:
شعله ور ـ سوزان ـ چون آتش گرم گرمتر از همه تابستانها
نور خورشید بصحرا میتافت در دل کوره نخلستانها
بر لب رود ـ چو دریای طلا غلط میخورد نیستان از دور
لابلای نی ـ چون آتش تیز شعلهها میزد ـ سر چشمه نور
شاد و سر مست و کف آورده بلب مژده میبرد بدریا کارون
لشکر موسی از آب گذشت قوم فرعون فرو رفت به نیل
آخر از کجروی پیل زمان مات شد بر لب دریا چرچیل
جوش میزد بدل کارون آب در لب کارون ـ خلقی جوشان
بود پیدا شغب رستاخیز در دل مقبره خاموشان
لب پر از هلهله ـ جان پر فریاد چشمها بر سر بامی نگران
که بر آن بیرق ایران میکوفت دست چرب و خشن کارگران
اشکها از خوشی و شادی و شور گشته بر گونه مردان جاری
بانگ بیزاری از شرکت نفت رفته زیر افق زنگاری
رزمناوی خشن و خیره و مست آمده ـ بر لب دریا مانده
کس نیندیشد از کینه و قهر که کنون غرق شده یا مانده
خشم صد ساله چو دریای گران کف نشسته بلب ایرانی
ناو ـای ناو سیه بخت بدان خشمگین دریا ـ شب طوفانی
دمبدم غرش یک دریا خلق گشته با مشت گره کرده بلند
شهر چون شیر بخود میپیچید حذر از شیر ـدر افتاده ببند
راست گفتی که همه آبادان نفت و باروت بهم ریخته است
جنگ ـ اینجاست که گر نعره زند صلح از عالم بگریخته است
خون بجوش آمده ـ اما آرام کارگرها همه بر میگشتند
چون بفرمان مصدق شب و روز دور از فتنه و شرمیگشتند
مکی امروز بایشان گفته است که بیایند و ز جا در نروند
ز آتش حیله بیداد گران هر چه جوشد دلشان ـ سر نروند
نکند کارگری خشم آگین سر کشد بیهده از فرمانی
یا کند جنگ و جدالی بر پا که شود پیرهن عثمانی
از قضا کارگری بر سر کار هر چه کوشید ـکمی دیر رسید
کار فرمای فرو مایه پست خشمگین آمد و چو شیر رسید
گفت دیوانهکجا بودی؟ گفت روزی این بام و ترا میدیدم
گفت بر بام چه میکردی؟ گفت هر چه پنداری از آن بیشترک
گفت: اینکار تو هم اینجا ماند شانه انداخت ـ که یعنی بدرک
چهرة لندنی دیوانه گشت چون آهن تابیده ک بود
سیلی سختی بنواخت بر او که دل کارگران شد پر درد
بانگ برخاست ز هر سو که بزن بیم از این احمق حمال مکن
بزنش ـ ما همه دنبال توایم نام یک ملک لجن مال مکن
کارگر آنطرف روی گرفت که بزن باز ـ که بازت نزنم
مکی ـ امروز نگفته است بزن خشم خود گر نخورم ـ چون تو زنم
آفرین بر تو توانا مردی که خوری سیلی و سیلی نزنی
وندران دم که خدائیس بیاد باز در یاد و هوای وطنی
غم مخور ز آنکه دگر دیر نماند کآرزوی تو بر آورده شود
وین سگ سفله که شیر فلک است سگ این کاخ و سرا را پرده شود
[1] ـ نقل بمعنی از (شیراز امروز) و اطلاعات شخصی.
[2] ـ کذا فی الاصل