آقای علی اصغر حکمت فرزند مرحوم میرزا احمد علیخان حشمة الممالک فرزند حاج میرزا محمد حکیمباشی فرزند حاج میرزا علی اکبر طبیب شیرازی
از نویسندگان فاضل و خطباء و شعراء معاصر است ـ در سال هزار و سیصد و ده در شیراز متولد شد، و ادبیات فارسی و عربی و علوم ریاضی و طبیعی را در مدرسه منصوریه شیراز آموخت و برای تکمیل تحصیلاتش بطهران رفت و ضمن آموختن علوم قدیمه از معقول و منقول در مدرسه امریکائیهای طهران نیز دورة متوسطه را مطاله کرد و بپایان رسانید.
در سال 1337 وارد خدمت وزارت معارف شد، و ادارات مختلفه آن وزارت را سالها متصدی بود و اصلاحاتی کرد در 1346 به وزارت دادگستری ابتقال یافت و بمنظور مطالعه در امور قضائی باروپا رفت و مدت سه سال و نیم در لندن و پاریس بتکمیل علوم جدیده و بسط اطلاعات علمی و فلسفی و ادبی اشتغال داشت و موفق بدرجات درجه لیسانس از دانشگاه سوربن شد و در زبانهای فرانسه و انگلیسی متبحر و استاد گشت ـ پس بطهران برگشت و در 1352 بکفالت وزارت فرهنگ منصوب شدف و پس از چندی چون خدماتش مورد قبول شهریار وقت (مرحوم رضا شاه پهلوی) واقع شد، در سوم اسفند ماه 1313 شمسی منصب وزارت فرهنگ را یافت، و چندین سال درین مقام باقی بود بعداً هم مناصب عالیه دیگر از قبیل وزارت کشور ـ وزارت بهداری ـ وزارت دادگستری ـ ریاست دانشگاه طهران ـ کرسی سادی ادبیات در دانشگاه طهران ـ عضویت فرهنگستان ایران ـ سفارت کسرای ایران در هندوستان ـ وزار امور خارجه ایران یافته است.
صاحبت ترجمه دارای استعداد و هوش و قوه تفهیم فوق العاده میباشد و در زبانهای فارسی و عربی و انگلیسی ید صولی دارد، و از نویسندگان عالی مقام است که خامه او بکلمات و اصطلاحات غلط و نامأنوس مدعیان نویسندگی تازه کار آلوده نشده است و در صحت انشاء و سلاست بیان در عداد نویسندگان مسلم معدود این عصر شمرده میشود.
حکمت در نطق و خطابه نیز دست دارد، و مطلب را بوقت سخن ببهترین وجه میپردازد و در مستمع اثری شگفت انگز تولید میکند ـ شعر را کم میگوید و بد نمیگوید و اشعارش اغلب مثنوی و اجتماعی و مفید است
تألیفاتش: آنچه را در خاطره است در اینجامیآوریم:
1ـ امثال قرآن مجید 2ـ پارسی نفر (مجموعه ایست از منتخبات پارسی گویندگان دیرین که با بهترین خط نسخ تعلیق یعنی خط آقای ابراهیم بوذری خوشنویس معروف معاصر در طهران گردآور و چاپ شده است) 3ـ پنج حکایت از شکسپیر (در دو جلد) 4ـ از سعدی تا جامی (ترجمه جلد سوم دورة تاریخ ادبیات فارسی پروفسور برون انگلیسی) 5ـ امین و مأمون (از سلسله روایات اسلامی جرجی زیدان ـ ترجمه از عربی) 6 ـ تصحیح و تحشیه تفسی کشف الاسرار و عده الابرار خواجه رشید الدین میبدی معروف بتفسیر خواجه عبدالله انصاری (جلد اول) 7ـ دوستداران وطن (در سال 1328 در شیراز چاپ شده) 8ـ تقویم معارف از سال 1305 تا 1307 شمسی 9ـ جام جهان نما (تاریخ مفصل عالم) 10 ـ رساله قضایای عامه (در علوم طبیعی ـ ترجمه از انگلیسی) 11ـ رساله در باب امیر علیشر نوائی 12 ـ رساله در باب ایران در فرهنگ جهان 13 ـ خطابه در درباره شعر معاصر 14 ـ رستاخیز تألیف کنت تولستوی دانشمند روسی (ترجمه) 15 ـ راه زندگانی تألیف نیکولا حداد مصری (ترجمه از عربی ) 16 ـ شرح حال و منتخب اشعار مولانا عبدالرحمن جامی 17 ـ مطالعاتی در باب اشعار حافظ 18 ـ مطالعه تطبیقی رمؤوزولیت با لیلی و مجنون نظامی 19 ـ مجموعه یادداشتهای علمی و ادبی (در چند ج لد) 20 ـ مقدمه و تحشیه بر کتاب مجالس النفائس امیر علیشر نوائی (در 1323 شمسی در طهران چاپ شده) 21 ـ مجله تعلیم و تربیت (مجله رسمی وزارت معارف که از سال 1304 تا 1306 شمسی در طهران چاپ شده است) 20 ـ رساله در احوال «اثر» پر اشگفتی 22 ـ نقش فارسی بر احجار هند 23 ـ شکوتیا یا انگشتری گم شده.
کتابها و رسالههای فوق (باستثناء جام جهان نما و قضایای عامه) کلا چاپ شده است ـممکن است دارای تألیفات و تراجم دیگر هم باشد که تا کنون بنظر نگارنده این سطور نرسیده است.
از اوست:
بسقف معبدی دیدم نوشته که گیتی را یکی باشد فرشته
بهر سوی جهان بر دارد آواز همیگوید بصبح و شام این راز
که ای نسل بشر، بگشای دیده که در عالم سه چیز است آفریده
یکی نیک و یکی بد باشد اینکار یکی نی خوب و نی بد شد پدیدار
هر آنکس را که دانش رهنمونست شناسد این سه را داند که چونست
چو داند نیک و بد را مرد دانا ز من ایمن بماند او همانا
وگر از جاهلی آن را نداند تنش را قهر من در خون نشاند
کنم زارش گرش صد برگ باشد که پاداش جهالت، مرگ باشد
بگیتی رامش تن چند جوئی اگر دانش طلب کردی نکوئی
ز سحر آمیزی این عالم دون بود خود رامش تن نعل وارون
گرت دانش نباشد، تن چه سودت که با حیوان ز دانش فرق بودت
بگیتی لذت تن جوید ار کس
نشانش آیت «بل هم اضل»بس
پند صدف:
یکی بند نغز از صدف دار گوش چو گوهر کن آویزه گوش هوش
نگر تا گهر را که تابان کند صدف چون بدریای عمان کند
یکی دانه رمل سیاه ای شگفت شنیدم درون صدف جا گرفت
از آن بد گهر سنگ سازگار تن نرم آن جانور شد فگار
چو اندام نرمش از آن خسته شد همان لحظه عقد گهر بسته شد
گرفتش به بر باتن ریش ریش لعابی تنیدش هم از جان خویش
پدیدار شد ز آن مبارک لعاب یکی در درخشنده چون آفتاب
بلطفش صدف چون بجان پرورید از آن گشت لؤلؤی لالا پدید
شد آن دانة رمل زشت سیاه درخشان دری زیب دیهیم شاه
دل تیرة دشمن نابکار شد از دوستی لؤلؤ شاهوار
کسی کز محبت کمر بست تنگ تواند گهر ساخت از تیره سنگ
چو کرمی تواند بر آرد گهر
نگر کآدمی تا چه دارد هنر
در این کهنه گیتی، یکی پند نو زگاو آهن مرد دهقان شنو
بیک گوشه گاو آهنی کهنه بود که فرسوده زین دیر، دیرینه بود
بیفگندهاش موریانه ز پای فرو مانده در کنج دهقان سرای
بسان دل جاهلان پر ز رنگ ز زنگش دگر گونه گردیده رنگ
یکی روز گاو آهنی صیقلی فروزان چو دانا بروشندلی
شنیدم که چون میشد از طرف دشت قضا رابر آن گاو آهن گذشت
بگفتش که چون بهره شد ز آسمان ترا سیم نابف و مرا زعفران
بگفتا از آن شد تن تابناک که از کار کردن مرا نیست باک
بگوهر اگر تیره گون آهنم ز کار است روشن، دل روشنم
ز خاک سیه زر سرخ آورم چو سیم سپیدست از آن پیکرم
تو تن پروری پیشه کردی بکوی چو تن پروران زان شدت زرد روی
مرا پیشه در دهر تا بندگی است نصیب من از بخت تا بندگیست
تو نیز ای پسر نقد حکمت بیاب بطالت بهل، رو ز خدمت متاب
که گردون ز جان زنگ بزدایدت
دو صد روشنائی ببخشایدت
غزلیات او:
کرد ایزد تا بنمای روز و شب در نوا شد جان ز نای روز و شب
که بیاد روی، و گه در بند موی ماند دل در تنگنای روز و شب
میروند این کاروان سال و ماه من چه ماتم در قفای روز و شب
مینوردد پهن دشت عمر را ابلق گردون بپای روز و شب
قیصر از روم و نجاشی از حبش بین دو تن مسکین گدای روز و شب
بر دل از بام دو رنگ این سرای میرسد بانگ درای روز و شب
جان تبه شد در غم لیل و نهار دل گرفت از ماجرای روز و شب
بر تن تو رخت و بخت و فرهی
بر تن عالم، قبای روز و شب
هرچند همه بی سرو پائی هنرهاست اراسته از زیب هنر، پا و سر ماست
صد خرمن پندارف بیک لحظه بسوزد آن شعله سوزان که به آه سحر ماست
آن پرده سرخی که کشد چرخ بهر شام عکسی است که بر روی شفق از جگر ماست
در دامن گردون بنگر، گوهر انجم در دانه اشکی است که در چشم تر ماست
آن نفحه جان بخش که آید ز دم صبح بوی نفس یار ز گل خوبتر ماست
هستی است یکی بحر خروشان و در آن بحر مانند حباب فلک اندر نظر ماست
هر چند که افتاده گدائیم بر آن در صد شا ستاده بغلامی بدر مست
حکمت ز از ل زنده بعشق است که جسمش
ترکیب غباریست که در رهگذر ماست
غزل ذیل را که نامش «گوهر اشک» گذاشته است، در بهمن ماه 1335 شمسی در هندوستان بیاد ایران سروده و برای آقای شرقی مدیر نامه پارس فرستاده و در روزنامه پارس چاپ شده است:
دل ما بشام زلفت، ز سحر خبر ندارد شب محنت غریبان، بجهان سحر ندارد
بدیدار هند جانم بقفس درون چو طوطی همه دشت پر ز شکرف چکند که پر ندارد
نکند سخن برهمن، ندهد ز عشق پندم که بجان دردمندم، سخنش اثر ندارد
چو روان رهنمودم بدیار نیستی شد هم از آن وطن هوای سفر دگر ندارد
همه باغبان ز اول گل صورت تو میکاشت که بگلستان در آخر، ز تو خوبتر ندارد
ز تو نامهای و اما دو هزار دامن اشک ز پی نثار چشمم به از این گهر ندارد
دل حکمت پریشان، بخدا بر د غم جان
که ز لطفهای پنهان دگری خبر ندارد
مقدم نوروز
هزار گونه گل از طرف مرغزار آمد بیارمی، که بهار آمد و هزار بر آمد
بنفشه بین و شکوفه، بیمن مقدم نوروز بجو ببار دمید و به شاخسار برآمد
ز هجر آن رخ گلگون و داغ ایندل خونین هزار ناله زارم، بلاله زار بر آمد
حدیث با سر زلفت که بود کام دل من هزار شکر بلطف شبان تار بر آمد
شب سیاه برآمد بعاشقان سیه روز چو آفتاب بفر جین یار بر آمد
برآمد ابر و بیامد بهار و رفت زمستان ز مرغ بانگ بر آمد، که وقت کار بر آمد
بگو بدوست که گر کار زار و خصم قوی شد مدار غم، که تهمتن بکار زار بر آمد
به پشت گوی که پالان نهند خیل یهودان که مرد راه، چو عیسای خرسوار بر آمد
بنوش آب چو آنش که خاک گشت گلستان بر اسب باده، سلیمان نو بهار برآمد
بخاک، رایت منکوس زادگان امیه فرو فتاد چو حیدر بذوالفقار بر آمد
بیک نگاه توانی مرا ز غم برهانی
مکن دریغ که جانم ز انتظار بر آمد
در فروردین ماه 1338 شمسی که ایام نوروز با ماه رمضان تصادف کرده بود باستقبال غزل خواجة شیراز سروده است:
عید است و یار در برو گلها بشاخسار داریم می بجام و نداریم انتظار
در فصل گل چو باز بشد، کار دل ز دست شاید مدد کند، دم پاکان روزه دار
افطار ما از آن لب شهدست، گر چه نیست صوم و صال روزی ما طالبان یار
آن نقد جان که موهبت دست جود اوست چون سازیش بغمزه آن ساقیان نثار
آن خسروی که رنج خود وخیر خلق خواست باشد بروز حادثه حقش نگاهدار
جام مرصعت ندهد زیب، زآنکه نیست پند منت بکوش به اردر شاهوار
شاید پسند خلق کریم تو اوفتد این قلب ما که پاکتر است از زر عیار
ای شیخ، روز حشر سبق میبرد بصدق از سبحة تو خرقه رند شراب خوار
حکمت چو ماه روزه بفصل گل آمده است
افطار کن ز می که بکام تو رفت کار
غزلی است عارفانه:
باد صفت ز خاک ما ـ تا تو عبور کردهای آب حیات دادهآی ـ آتش طور کردهای
تا که فروغی از رخت، تافت چو مهر ز آسمان روی زمین ز روی خود، ایت نور کردهای
از دم روح پرورت، خاک گرفته زندگی با تن مردهای جهان، نفخه صور کردهای
شاد، دل از جفای تو، جنت ما لقای تو در دل پر ز سوز ما، ساز سرور کردهای
شور بپای کردهای، از لب همچو شکرت ساز بدست مطربان، نغمه شور کردهای
همت ما در ین سرا، سوی قصور دیدهای وعده بما در آن سرا، گیسوی حور کردهای
تنگ بما جهان شده، صبر ز دل نهان شده سر خدا عیان شده، تا تو ظهور کردهای
کرده بدورت عاشقان، جام وصال پر زمی
حکمت بینوا ز در، بهر چه دور کردهای
قطعه
شنیدم اوستادی را که میگفت بشاگردان خود، رازی نهانی
جهان باشد بنزد مرد دانا یکی دریا مثل، در بیکرانی
خرد در پهنة این ژرف دریا کند گه لنگری، گه بادبانی
ترا از عقل کوته ریسمانیست بکف ـ تا عمق این دریا بدانی
من سر گشته، اندر ساحل بحر طلب کردم بسی ـ در معانی
پی یک نقطه سر گردان چو پرگار بماندم زین محیط جاودانی
بپیمودم کرانه، تا کرانه بدست عجز و پای ناتوانی
نصیب من صدف بشکستهای بود از این دریا بدان گوهر فشانی
مرا شد دفتر دانش پریشان چو اوراق گل از باد خزانی
مبادا کز جهالت زورق وهم درین دریای بی پایان برانی
نشانی در نیابی از تک او وگر یابی بود در بی نشانی
مرا اندر زمین، از راز گردون
سخن باشد، چو وحی آسمانی
رباعی:
در پرتو آفتاب اظلال مبین در هندسه نقطه بین و اشکال مبین
تا چند اسیر ماضی و استقبال زین هر دو جز این یکنفس حال مبین