شیخ غلامعلی شیرازی متخلص بحکیم
از دانشمندان و شعراء معاصر است ـ در حوالی شیراز متولد شده و در شیراز تحصیل کرد و برای تکمیل تحصیلات خود بطهران رفت و در مدرسه عالی سپهسالار مشغول تحصیل شد.
آقای ابن یوسف در جلد سوم فهرست کتب خطی کتابخانه مجلس ذیل «دیوان غلامعلی حکیم» مینویسد: «مرحوم آقا محمد کاظم ملک التجار ایشان را بتربیت فرزندان خویش برگزید و دانشمند معاصر آقای حاج حسین آقای ملک موسس کتابخانه بی نظیر ملی ملک از آن بزرگ بسیار کسب کمال نموده و به جنگی که بخط این دانشمند در ایام جوانی نگارش یافته و اینک در کتابخانه ملی ملک میباشد قصیدهآی در مدج آصف الدوله شیرازی و چندین مخمس از غزلیات حافظ موجود و در آغاز قصیده نامبرده مطالب عرفانی و حکمی بیادگار گذارده شده.
وفات شاعر در اواخر ثلث نخستین قرن چهاردهم هجری خانه مرحوم ملک در تهران اتفاق افتاده است.
از آثار فلسفی و علمی ایشان با تحقیق و تفحص چیزی بدستم نیامد ـ و دیوان نامبردة بالا فقط غزلیات شاعر را شامل است. [1]نگارنده گوید طبق فرموده آقای حاج محمد علی حکیم شیرازی صاحب ترجمه را حواشی بر اسفار اربعه است که در ملکیت ایشانست
حکیم با مرحوم میرزا لطفعلی صدر الافاضل شیرازی و محمود خان ملک الشعراء صبای کاشانی و میرزا حیدر علی ثریا شاعر، معاصر و دوست بوده است.
مرحوم عبرت در جلد اول تذکرة مدینة الادب[2] نوشته است که حکیم در حکمت دستی بسزا داشت و در ادبیات تازی و دری و اقسام شعر استادی ماهر بود در آغاز فانی تخلص میکرد چنانکه در این قصیده که بخط خود اوست مینویسد:
«من کلام اقل الخلیفه المتخلص بالفانی غلامعلی الشیرازی»
و پس از آن بخواهش دوستان حکیم تخلص، میکرد چنانکه مسموع افتاد که روزی در منزل سید بقاء رحمة الله علیه جمعی از شعراء و ادباء حضور داشتند منجمله محمود خان ملک الشعراء و صدر الافاضل میرزا لطفعلی دانش و میرزا حیدر علی ثریا و میرزا محمد محیط و حاج میر سید علی اخوی ـ حکیم لامعلی وارد شده قصیدهای در ستایش حضرت امیر (ع) قراءت کرد چون بپایان رسید ـ صدر الافاضل گفت: فانی مر حکیم را تخلص نشاید که وی را فنا نبود اگر جناب سید محمد این تخلص بقا را نداشت شما را در خور بود ـ حاج میر سید علی اخوی گفت: مگر نه شما را حکیم غلامعلی مینامند حکیم تخلص کنید ـ از این پس حکیم تخلص میکرد تاریخ ولادت و وفات و گزارش حال او نگارنده را معلوم نیست.
از اوست:
ای برده دل بچهره چون مهر ـ ماه را بر ماه بر شکسته دو زلف سیاه را
گیرم که بر فروخت شبی چون تو روی خویش کو قامتی چو سرو خرامنده ماه را
گفتم بچاره دل کنم از بند غم خلاص غافل که بسته زلف تو بر چاره راه را
اول بری بغمزه دل از دست و زان سپس بر عاشقان دلشده بندی گناه را
مستند طالبان تو چندان ز جام شوق کز راه در طلب نشناسند چاه را
بهر دعای دولت حسنت چو زاهدان داریم پاس مملکت صبحگاه را
در آستان دوست که مسند کنند خاک بر باد داده عشق بسی قدر و جاه را
از ساکنان میکده پرسید سر عشق کاین حال نیست معتکف خانقاه را
از بیم جان و سر زنش خلق هر نفس
دزدد حکیم از رخ جانان نگاه را
با آنکه نیست جز می صافی بجام ما شد از چه رو بدرد کشی شهره نام ما
گوئی که آفتاب در آئینه سپهر عکسی است کاوفتاده سحرگه ز جام ما
ساقی هزار شکر که هر شب بکام دل روشن بود ز روی تو تا صبح شام ما
زاهد کجاست تا نگرد هر سحر چو مهر از مشرق پیاله می لعل فام ما
هر صبحدم ز پرتو جام و فروغ می گوئی که آفتاب بو آید ز بام ما
در خانقه مپرس ز کس حال اهل دل آنرا که ذوق نیست چه دان مقام ما
امروز در قلمرو عشق و قلندری رندان زنند سکه دولت بنام ما
روز ازل که نام و نشانی زما نبود خال تو بود دانه و زلف تو دام ما
دیدیکه بر خلاف تمنای مدعی شد عاقبت چگونه دلارام ـ رام ما
گرد لبت که گوی برد ز آب زندگی بنوشته تا ابد خط سبزت دوام ما
بر خاک ریخت ساغر خود را حکیم و گفت
بی بهره نیست خاک ز کاس الکرام ما
تا بکی هجران ـ وصال یار میباید مرا واندرین ره ـ کوشش بسیار میباید مرا
چند گردم گرد گیتی روز و شب دیوانه وار پای در زنجیر زلف یار میباید مرا
من نیم زاغ و زغن تا بر کنم دل از چمن بلبلم من جای در گلزار میباید مرا
بیش از این در دل نیارم داشت پنهان سرد وست گر چه دانم محرم اسرار میباید مرا
من خمار آلودهام کاری مرا با کعبه نیست جستجوی خانة خمار میباید مرا
نیست غیر از خرقه پشمینه ما را ساتری بعد از ین در رهن می دستار میباید مرا
با چنین شیرین لبان نتوان نشستن تلخکام بوسهای ز آن لعل شکر بار میباید مرا
من بچشم خویش نتوانم که بینم روی دست دیدهای زو در خور دیدار میباید مرا
وه چه خوش گفت اینسخن با توبه فرمایان حکیم
در خور گفتار خود کردار میباید مرا
خواهم ایدوست که بینم نظری روی ترا خالی از خیل رقیبان نگرم کوی ترا
همه ذرات چو مهر آینه روی تواند ما در این آینه بینم عیان روی ترا
مطرب میکده در مجمع عشاق چه خوش میکند شرح پریشانی گیسوی ترا
میخرند از من مسکین سخنم را چو شکر گز کنم وصف لب لعل سخنگوی ترا
کند اندیشه کی از سلسله دیوانه عشق هل که بر روی تو آشفته کنم موی ترا
پیر ما میکشد از صومعه در بتکده رخت تا پرستد چو برهمن رخ نیکوی ترا
سخن از سرو رو صنوبر نکند هر که چو من نگرد بر لب جو قامت دلجوی ترا
سر بر آرد ز لحد کالبدم گر ببرد بر سر تربت من باد صبا بوی ترا
ترک محراب کند در طلبت همچو حکیم
بیند از زاهد خود بین خم ابروی ترا
زاهدی کز صحبت ما درد نوشان ننک داشت دیدمش دی خرقه در رهن می گلرنگ داشت
بنده پیر خراباتم که در آئین عشق از سماع قول شیخ و نام زاهد ننگ داشت
عاشقانرا وعظ شیخ و صحبت زاهد چو بود گوش باید بر حدیث رود و قول چنگ داشت
بود بعد از توبه در میخانه زاهد چند سال بازش از بنگ ریا آینه دل زنگ داشت
تا سحرگه دوش در میخانه هنگام سماع چنگ گوئی نغمه داود در آهنگ داشت
هر گدائی را که دیدم بر در پیر مغان پادشاهی بود گز خاک افسر و اورنگ داشت
با که گویم اینسخن یارب که با ما یار ما در جهان پیوسته روزی صلح و روزی جنگ داشت
از چه رو ـ بر روی سخن گفتن بسی دشوار بود گزنه یار ما دهانی چون دل ما تنگ داشت
پند ما نشنید و بر بند حکیم افزود سخت
آن صنم بر جای دل ـ در سینه گوئی سنگ داشت؟
تا بود پیر مغان کس نکند خدمت شیخ جام صهبا دهد از دست ـ که در صحبت شیخ
هرگز از صومعه نشنید کسی نغمة عشق خالی از زمزمة دوست بود خلوت شیخ
شیخ با کس نکن جز سخن از حور و قصور نیست زین بیش چو نیکو نگری همت شیخ
با همه لاف کرامات پس از مرگ هنوز نشنیدیم شفا یافت کس از تربت شیخ
هرگزش کس بامامت نپذیرد روزی گر بداند که ز طاعت چه بود نیت شیخ
باید از صومعه زین پس بخرابات شویم بیش از ین من نتوانم که کشم منت شیخ
مردم خانقه و شیوة رندی هیهات گوئی از جهل سرشتند همی طینت شیخ
با همه خوی بد و نخوت و خود بینی و عجب در شگفتم که چرا شحنه کند حرمت شیخ
تا شد آگاه ز اسرار خرابات حکیم
روی برتافت چو من روز و شب از حضرت شیخ
قد مضی العمرایها الاشیاخ لم لم تطهروا من الاوساخ
سپری گشت گونکه عهد شباب لاح لون المشیب فی الاشیاخ
الحذر الحذر که زاهد شهر سبحه را رشته کرد در سوراخ
زین سپس می مخور بنغمه چنگ که بود محتسب بسی گستاخ
آب ده شاخ عشق را ز سرشک تا دهد بار تازه شاخ بشاخ
تا دهانت ز دست برد مرا تنگ شد بر من این جهان فراخ
ما چو گفتیم ترک خویش حکیم
خواجه گو خوش بود بمسند و کاخ
دوشم از خانه خمار بدوشم بردند بین چسان سخت بیک جرعه ز هوشم بردند
کاش میبرد بیک گردش مستانه مرا چشم مست تو در آنجای که دوشم بردند[3]
دی پس از توبه خرابات نشینان خراب سوی میخانه بفتوای سروشم بردند
خون خم داد مرا خرمن پندار بباد تا بمیخانه بر باده فروشم بردند
خضر دل شد چو مرا سوی دهان تو دلیل پای کوبان بسر چشمه نوشم بردند
تا شدم سلسله زلف ترا بندة عشق بر سر کوی طلب حلقه بگوشم بردند
سالها راز دل خویش نگفتم بکسی شکر کامروز بر راز نیوشم بردند
بر دهان هشت مرا سخت لب لعل تو مهر آخرین از تخت سوی تخته خموشم بردند
دوش از صومعه اخوان طریقت چو حکیم
سوی میخانه بصد جوش و خروشم بردند
چون بنده تن تا چند در بند تن آسانی سر بر خط جانان نه ـ بگذر گرانجانی
ساقی ز صراحی ریخت در ساغر رندان دوش آبی همه آتشگون ـ راحی همه ریحانی
گر خواجه مرا خواند درویش ـ چه غم دارد درویش تو دارد ننگ ـ از افسر سلطانی
از دست سر زلفت هر گوشه چو من باشند جمعی همه شب تا صبح ـ در کوی پریشانی
از جور نتابم روی ـ و ز حکم نپیچم سر بالله که ترا دارم ـ بر در سر دربانی
دل سر خط رسوائی ـ گیرد ز خط سبزت در مکتب غم هر روز ـ چون طعل دبستانی
در عشق تو بنهادم ـ من لاله صفت بر دل آن داغ که دارد شیخ ـ بنهاده بپیشانی
تا چند ز من پرسی ـ شرح شکن زلفش دیوانه نیندیشد ـ از سلسله جنبانی
اسرار حقیقت را رندان خراباتی گفتند بمن یک یک ـ دوشینه بپنهانی
ساقی ز کرم می ده ما را که حکیم امروز
هر نکته که مشکل بود حل کرد بآسانی
چنانکه گفته شد حکیم در حدود سال هزار و سیصد و سی در طهران وفات یافت.
[1] ـ دیوان غزلیات خطی حکیم که اقای ابن یوسف بدان اشاره کردهاند از نظر نگارنده گذشته است قطع آن ربعی 11 در 18 سانت و صد و چهل صفحه بخط نسخ متوسط است و محتمل است که بخط خودش (حکیم) باشد چون در ابتداء آن مینویسد:
«دیوان غزلیات شیخ غلامعلی شیرازی متخلص بحکیم و فقه الله تعالی لاتمامه» و بسیاری از بیات آنرا حک و اصلاح کرده و تا حرف و او نوشته است و ناتمام مانده و شماره آن 361 ـ 1034 میباشد.
[2] ـ مرحوم محمد علی مصاحبی نائینی متخلص بعبرت و ملقب بعارفعلی که از شعراء و خوشنویسان معاصر بود تذکره مفصلی در ترجمه شعراء معاصر بنام «مدینة الادب» در دو مجلد تألیف کرده و بخط نسخ خوش نوشته است و خوشبختانه نسخه نفیس منحصر بفرد آن در کتابخانه مجلس شورای ملی موجود مضبوط است.
[3] ـ در مدینه الادب این بیت آمده که در دیوان غزلیاتش نیست:
غیر دلدار نیامد بنظر دیاری اندر آن خانة دربسته که دوشم بردند