حاج میرزا رضا خان شیرازی ملقب به «بنان الملک» و متخلص بحکیم در سال هزارو دویست و چهل و شش در شیراز متولد شد ـ و پس از طی دوره طفولیت بتحصیل علم و معرفت پرداخت و در فنون ادب و حکمت الهی مقامی ارجمند یافتف تا جائیکه حکیمش خواندند و بدین نام شهرت یافت ـ در سال 1267 بطهران رفت و در آنجا ندیم مسعود میرزا ظل السلطان فرزند ناصر الدین شاه قاجار شد ـ و با او بشیراز برگشت ولی پس از چندی بعلت حسد و نمامی اهل غدرو غرض مورد سوء ظن شاهزاده واقع شد و از بیم جان بعراق عرب مهاجرت و صباحی چند در آنجا اقامت کرد و چون ظل السلطان بار دیگر والی فارس شد او را بخواست و بشیراز برگشته چهل سال در خدمت او عمر گذرانید تا سال 1307 که بار دیگر از او آزرده خاطر گشت و بهندوستان رفته از آنجا بارویا شتافت و در اروپا بحضور ناصر الدین شاه رسیده مورد ملاطفت واقع و بسمت وزیر مختاری ایران در مصر بدان صواب رهسپار شد ـ و مدتی در قاهره بود و سپس بطهران رفت و در آنجا بود تا بسال هزار و سیصد و سیزده (سال قتل ناصر الدین شاه) که در شصت و هفت سالگی دار فانی را بدرود گفت.
از اوست:
برای مرغ قفس اشیانه لازم نیست وزش هلاک کنند آب و دانه لازم نیست
میان ما و تو یک تلگراف مر موزیست که سیم و کات و پی استوانه لازم نیست
بیش چشم تو ناگفته به حکایت هجر برای خفتن مستان فسانه لازم نیست
تمام عضو من آماده بهر ناوک تست دگر نمودن عضوی نشانه لازم نیست
میان عاشق و معشوق رمز مخصوص است که هیچ واسطه اندر میانه لازم نیست
قسم بموی تو کز بهر زلف مشکینت ریای عطر و دعلهای شانه لازم نیست
قد تو را ز چه مأخذ کنم بسر و شبیه بچوب مسخره شاعرانه لازم نیست
من از تو روی نپیچم بهیچ ترتیبی عتاب و قهر و ادا و بهانه لازم نیست
بنرخ بوسه تو جان خواستی و من دادم در اینمعامله سهل چانه لازم نیست
کسی که سالک راه حق است از در صدق دگر رجا و دعای شبانه لازم نیست
بیار باده که در بارگاه استعفا امید مهر ز اهل زمانه لازم نیست
بپای رکن صفانه حکیم روی نیاز
تراز کعبه جز این آستانه لازم نیست
دوش اندر بستر من یار سیمین ساق بود کز برش بیرون شدن تکلیف بر من شاق بود
جفت هجرانش نگشته با محن گشتیم جفت طاق ابرویش ندیده طاقت ما طاق بود
بست هر میثاق و هر عهدی بما آخر شکست یار من در سست عهدی سخت خوش میثاق بود
خور شود جون از افق بیرون شود آفاق گیر ماه من رخ نا نموده شهرة آفاق بود
هر چه کردی از عتاب و ج ور بر این جان من جان من کم بود جانم بیش از این مشتاق بود
من ذبیح آن خلیلستم کهز د از روی کبر پشت پا بر یوسفی کز دودة اسحق بود
وامق و فرهاد و مجنون را بسی بشنیدهام کاین سه تن را سوز بش از سایر عشاق بود
امتحان را دوش فالی کردم از دیوان عشق چون گشودم نام من سر دفتر اوراق بود
درد عشقت را کشیدم خوشتر است از هر دوا ز هر هجرت را چشیدم بهتر از تریاق بود
این غزل در انجمن شده طرح و از بهر حکیم
مطلب اندر مطلع آمد ما بقی الحاق بود
این قطعه از اوست و در دو بیت آخر مخاطبش مسعود میرزا ظل السلانست:
دیشب بخواب ناشده چشمم یکی صغیر برخاست آنچنان که دل اندر برم طپید
برخاستم ز بستر و جستم برون ز در دیدم ببام خانه یکی مرغکی سپید
چشمش فتاد بر من و بانگش بلند شد انسان که گوش هوش من آوای او شنید
کز من سلام ده سوی مسعود شاه زاد وین شعر را بخوان که ز پیشینیان رسید
شاها روا مدار که مفعول من اراد گردد بروزگار تو فعال ما یرید [1]
[1] ـ اشعة شعاعیه