میرزا فضل الله متخلص بخاوری فرزند عبدالنبی حسینی فرزند میرزا ابوالقاسم شریفی حسینی شیرازی
از شعراء و فضلاء قرن سیزدهم هجری است.
صاحب فارسنامه آورده است که در سال هزرا و صد و نود و اند در شیراز متولد شد و بعد از کسب کمالات ندیم مخصوص حسینعلی میرزا فرمانفرومای فارسی شد و بطهران رفت و در خدمت میرزا شفیع مازندرانی وزیر اعتبار یافت و منشی او شد و رفته رفته بدربار فتحعلی شاه راه یافت و منظور و افت شاه شد و پس از فوت میرزا شفیع بر حسب امر شاه وزیر شاهزاده همایون میرزا والی حوالی نهاوند شد صاحب دیوانست و در قصیده سرائی اسناد»
هدایت در باره او مینویسد:
صبیه زاده جناب آقا محمد هاشم ذهبی روح الله روحه است و صاحب کمالات نیکو است در حضرت صاحبقران مغفور و خاقان مرحوم مبرور مناصب عالیه داشتند. اکنون نیز در دارالخلافه معتبر است خدمتش وقتی دست داده اشعار بسیار خوب دارند و او را از شعرای نامی معاصرین میشمارند ـ اکنون افکارش زیاده از این حاضر نیست که قلمی میشود ـ در زمانی که من بنده در فارس بودم او درری بود اکنون بخلاف واقع و غائب است ـ تاریخی در دولت قاجاریه تا خاقان صاحبقران برنگاشته و نام آنرا «ذوالقرنین» گذاشته ـ باجمله ببعضی از افکار ابکار آنجناب از قصائد اکتفا میرود ـ غزلیات خوب نیز از آنجناب دیده گردیده استـ از اوست:
خمار از اوست در سرها نشاط از اوست در دلها هم او مینا هم او ساغر هم او ساقی هم او صهبا
تقاضای نظام این شد که تلخی زاید از حنظل تمنای قوام این شد که زردی زاید از صفرا
وگرنه دارد این قدرت که آرد زرد گل سوری وگرنه دارد اینشوکت که بخشد خار بن خرما
ز لطفش هر دلی خرم زفیض هر نئی راضی براهش هر کسی پویان بذکرش هر لبی گویا
همه آثار یک جنبش همه آیات یک قدرت یکی هندی یکی رومی یکی زشت و یکی زیبا
همه خواهان یک مقصد همه جویای یک منزل یکی عارف یکی عامی یکی مؤمن یکی ترسا
مثالی بست و خواندش عالم راواح در پنهان خیالی پخت و گفتش عالم اجسام در پیدا
عالم خراب گشت ز طوفان من جز دل که بر قرار چو کانون پیر زن
برداشت پوست از رخم ایندیده از سرشک بنمود رخنه در دلم آن غمزه از شکن
آن غمزه پر آفت و این دیده پر آب طرار نقب زن شد و غسال جامه کن
زلف دراز بر لب لعلت نهادهای ماری سیاه مهرة خود برده در دهن
خطاف زرد مهره شناسد بامتحان میپرس زردی رخم از زلف خویشتن
آنزلف شب مثال و بنا گوش همچو صبح در بامداد سنبل و در شامگه سمن
زلف تو یا که آیتی از ظلمت حواس چشم تو یا که جوهری از فتنه زمن
در چشم ناز و خواب و می و مستی و غرور در زلف پیچ و تاب و خم و حلقه و شکن
با صد هزار تعیه از تنگی دهان دارم بسی سخن که نگنجد در آن سخن
مانا چکیده است از آن لعل آبدار آبی که جمع آمده در آن چه ذقن
خط تو یا بنفشه و ریحان و شنبلید قد تو یا صنوبر و شمشاد و نارون
از خط و روی و لون قد و پیکر لطیف ریحان و سوری و سمن و سرو و نسترن
کارکمند کاکل تو دوست افگنی است باشد کمند شاه جهانبان عدوفگن
در آب گلشن و از کلک نقشبند بهار نقوش آذر می بین و صحف انکیون
کجاست زاهد تا بنگرد بگلبن و سرو دگر فسانه نگوید ز طوبی و زیتون
هوا و خاک ز آسیب وی دو رنجورند بهار بهر مداوایشان چو افلاطون
یکی ز قطر شبنم همی بریزد خوی یکی ز شاخ شقایق همی بگیرد خون
مگر ز چرخ فرو ریخت ثابت و سیار و یا ز خاک بر آمد دفینة قارون
که شد ز ژاله چمن پر کواکب روشن که ش ز لاله زمین پر جواهر مکنون
دردا که در زمانه ندیدم ز آدمی یک آدمی که آید از او بوی مردمی
همدم بدیو و دد شو و هرگز دلا مکن از مردم زمانه تمنای همدمی
نبود عجب اگر ز غلط کاری جهان شب اشبهی همیکند و روز ادهمی
گیرم که هر دمی بتو عیش شود نصیب آخر ترا چه حاصل از این عیش یکدمی
رستم ستم بپارة تن کرد و یکتنه آبای هتفگانه بمن کرده رستمی
فخرم همین بس است کز ابنای روزگار هستم ز خیل فاطعی و جیش هاشمی
لیکن کنون ز کینة دجال سیرتان بیقدر جیش هاشمی و خیل فاطمی
محمد میرزا ـ در «بیان محمود» از خاوری نامی برده و مفردات ذیل را از او نقل کرده است:
بی راهبر مرو که در یان راه پر خطر همره جدا رهت زند و راه بر جدا
ز غیرت بر زبان نامش نیاوردم ولی هر کس نظر انداخت بر زخم دلم بشناخت قاتل را
غیرت عشق بحدیست که با رخصت دوست رخصت سجدة آدم نبود شیطان را
نگاهی بر من از آن چشم میکن نصیب خاک کن پیمانهای را
از پی صیدی خدنگش در کمان ـ من مضطرب زانکه او طفل نو آموزست ـ اول تیر اوست
آن دهان را نقطه گفتند و خاص و عام را تا قیامت بر سر این سرّ مبهم گفتگوست
بر خفتگان خاک بشارت که لعل او در روزگار رسم مسیحا نهاده است
تا همم منت نهد بر جان و هم رشکم کشد آمد و از من مکان[1] غیر را پرسید و رفت
ز بی نشانی یار و جنون ما پیداست که حسن پرده نشین است و عشق غمّاز است
عاشقان را س رو سامان مطلب مجنون را غیر ویرانه مپندار که ماوائی هست
هر شیشه چون شکست تهی میشود زمی جز شیشة دلم که ز خون همچنان پر است
حرف مهری بغلط راند مه من بزبان دل بیچاره از آن در طمع خام افتاد
دولتی بود که خون شد دل دیوانه ما ورنه ما را ز غم عشق تو رسوا میکرد
در فراقم بیم مرگ و در وصالم رشک غیر اینقدر ایکاش کار عاشقی مشکل نبود
نه حرف کش شنوم نه حدیث کس گویم چو با خیال توام کو مجال گفت و شنید
مترس ز آمدن شحنه ساقیا می ده مسافتی ز خرابات هست تا بازار
بشام هجر او شادم ز افغان سر کویش که شاید یار پندارد منهم میروم سویش
نمیخواهم ز بیم مدعی بینم عیان سویش نهد آینه را جائی که پنهان بنگرم سویش
بلب جانم رسید و شوق تیغش همچنان بر سر که خواهم مرد باری پیشتر بگذار بر جانم
برخیز و مرا ای پدر از عشق مکن عیب بگذار که اولاد تو ـ من ـ بیهنر افتم
در پیش هر که نام تو ارم ز درد خویش در حیرتم که شکوه ز جورت کجا برم؟
ز زخم کاری خویشم خبر نبود دریغ دلم خوش است که اکنون ز دام او جستم
از زلف دلنواز برون کن دل رقیب این عقدهای که هست در این رشته باز کن
ترسم که حشر ـ محشر دیگر بپا شود از ماجرای خاوری و ماجرای تو
گر نالهای بدام تو کردم ز من مرنج پنداشتم که از سر خونم گذشتهای
هر بار ام باید از او تازه لذتی چندانکه نام دوست مکرر کند کسی
در تاریخ جلوس محمد شاه قاجار فرزند عباس میرزا گفته است:
از پس فتحعلی شه شد محمد شه به تخت رفت سلطان جلیل و خسروی آگه نشست
خاوری بنوشت تاریخش که از تخت شهان شد برون فتحعلی شه پس محمد شه نشست
(1250)
[1] ـ مجمع الفصحا: نشان