آقای دکتر محمد رضا خراباتی فرزند مرحوم میرزا علی معین الشریعه واعظ اصطهباناتی متخلص بفقیر فرزند حاج میرزا محمد باقر واعظ
از اطباء و شعراء جوان عصر ماست ـ در سال هزار و سیصد و شش شمسی در شیراز متولد شده است
شرح حالش را اقای شهیر اصفهانی در «گلچین کیهان ما» چاپ 1335 شمسی طهران نوشته است.
«پس از اتمام تحصیل ابتدائی و متوسطه بطهران رفت، در سال 1332 شمسی از دانشکده پزشکی فارغ التحصیل شد ـ طبعی بس روان و ذوقی سرشار دارد ـ چند قطعه داستان منظوم تا کنون ساخته که هر یک برای زنده نگاهداشتن نام او کافی است و در نظر است که بزودی چاپ و بدوستان شعر و ادب فارسی هدیه شود ـ خلق نکو محضر گرم او سبب شده که دوستان چون پروانه بگرد شمع وجودش جمع باشند ـ تنها در اینمورد میتوانم بگویم او شیرازی است.
خون گرم و رفیق و مهربانست شیرین سخن است و خوش بیانست
مونس او کتاب شیخ اجل سعدی میباشد ـ بیشتر تحت اشعار آن بزرگ مرد پارسی شعر میسراید یادداشتهای پراکنده مثنوی نیز دارد ـ که امیدوار است روزی بچاپ برساند» ـ از اوست:
(صبح)
نه چشم صبح بود آن لحظه بیدار نه میزد بر تن خود مرغ منقار
کسل افتان و خیزان گشته خاموش جدی ـ پروین و زهره شد فراموش
تنم را میکشاندم رو بصحرا که بوسم روی ماه صبحدم را
بتاریکی زنی ب رجو کناری که میزد شانه زلف مشکباری
فتاده گردن ـ وارفته مخمور دهانش بوی می میداد ـ از دور
ز شوقش گشت بیرون قرص خورشید چو زن میشست گیسوهای خود بید
بآرامی کنار جو نشستم ز آبش ریختم ـ بر روی دستم
زدم بر صورت ـ و از چشم خسته نمودم باز مژگانهای بسته
جهان را تازه دیدم ـ تازه تر شد بچمم شکلها اندازهتر شد
چو آبی همچو اشک دیدگان بود چو شعر دلکش حافظ روان بود
بروی آب شادی پخش میشد بچهرش خط شادی نقش میشد
چو می غلطید ـ از بالای سنگی چو میرفت از میان راه تنگی
از آن آهنگهای ناب میزد میانش گاه تک مضراب میزد
برایم دیلمان از دور میخواند بپای تپهها ماهور میخواهند
نسیمش بوی موی یار میداد بدست بید مجنون تار میداد
چو زیر دامن پروانه زد باد بنفشه در دهانش ژاله افتاد
ز چشم هرزة آن گل برنجید سرش راوی سنگی نرم کوبید
ز زنبق برد بر سنبل پیامی گلی گفت و شنید از گل کلامی
نمیدانم بگوش یاس چی گفت که از هم باز شد شاداب بشکفت
چمن با احترام ـ از جای جنبید برایش کف زد و خندید و رقصید
نسیمش چشم پاک دست دل باز توانم گفت: میآمد ز شیراز
گمانم کبک شب مست شرابست که چون مستان سحر میلش بآبست
بپای کوه هر جا چشمهای بود برای کبک مست تشنهای بود
ولی زیبائی نرگس مرا کشت ز حیرت شد بدندانم سر انگشت
که پروانه برایش ناز میکرد برویش پر نبسته باز میکرد
جوانی گلهای میراند در پیش گهی میخواند و گه میزدنی خویش
چو میزد آب جو ارام میشد بپیش گرگ وحشی رام میشد
لبانی داشت پر رنگ و شرابی سپیدیهای چشمش بود آبی
درون درهای سر سبز ـ خرّم که مرغان چمن بودند با هم
نگه بر عشق بازیهایشان کرد نظر بر حجله سازیهایشان کرد
دو آهو گرم عیش و نوش بودند ز بوی نافهها ـ مدهوش بودند
ز سوز دل درون نی زد آتش نوائی از نی آمد گرم و دلکش
نوائی چون در آید ـ از دل تنگ دل نی چیست میسوزد دل سنگ
برای کوه قدری درد دل کرد عنان عقده را با گریه ول کرد
چنان میخواند «گفتی وایه داره
نظر بر دختر همسایه داره»