مرحوم میرزا علیمحمد خان حمزوی شعله (شعله نام خانوادگی اوست) ملقب به امین خاقان و ابو المله فرزند میرزا محمود خان خرم شیرازی .
از فضلاء و شعراء آزادیخواهان معاصر بود که خطوط هفتگانه را خوش مینوشت در اوائل عمر در طهران منشی مرحوم میرزا علی اصغر خان صدر اعظم ناصر الدین شاه قاجار بود و از آنجا بهندوستان رفت و کتابی بنام سیدالانشاء در انشاء و ترسل تألیف کرد و بخط خود نوشته در بمبئی چاپ کرد که بسیار مطلوب واقع شد، و سالهای دراز مورد استفاده دانش آموزان فارس و سائر نقاط ایران بود.
از هندوستان باصرار دوستان بشیراز رفت. و چون طبعاً مردی دانش پژوه و طرفدار معارف و اصلاح امور کشور از طریق نشر علم و معرفت میبود بمعاضدت و پشتیبانی مرحوم حاج علی آقا ذوالریاستین که از اقطاب سلسله نعمة اللهی بود مدرسهای باصول جدید بنام «مسعودیه» تأسیس کرد و خود مدیری آنرا پذیرفت و محصلین را از مکتب خانههای قدیم بیرون کشید و باسلوب جدید آنها را تربیت کرد و این اولین دبستانی است که بطرز جدید در شیراز تأسیس یافته است.
خرسند مردی بسیار خوش مشرب و مودب و خیر خواه بود و نگارنده این اوراق چندین سال با او محشور بود و از محضرش استفاده میکرد ـ در اواخر عمر چند سال ریاست دبیرستان «شعاعیه» را داشت و باسن شیخوخت آنی و دقیقهای از تربیت و تعیم نوباوگان وطن فراغت نمییافت.
ولی چند روز پیش از فوتش وزارت معارف بدون علت و سبب او را از این شغل منفصل کرد، و خانه نشین شد و در روزهای آخر عمر اشعار شکوائیهای سروده و باینمعنی اشاره کرده و از خدا مرگ خود را خواسته است و این تمنی مقرون باجابت شده و در سال هزار و سیصد و چهل و شش روح پر فتوحش از دنیای فانی بعالم باقی شتافته است.
گفتیم که امین خاقان از آزادیخواهان معروف ایران بود و اینک نمونهای از کار او را در اینجا مینویسیم:
در دوره پنجم مجلس شورای ملی ایران چون اوضاع کشور را مخالف فکر خود و دیگر ازادگان و صندوق انتخابات را مملو از آراء ساختگی دولت وقت دید، پس از مذاکره و مشورت با مدیران جرائد شیراز و هیئات مرکزی حزب دمکرات روزی بمحل انتخابات رفت و نطق مختصری در زمینه فساد اراء ایراد کرد و صندوق آراء را با بنزین آتش زد ـ و چند ترقه دستی نیز بزمین افگند و خود شاهد بودم که هیئات نظا ربتصور اینکه اسلحه آتشی و بمب دستی دارد وحشت زده فرار کردندـ و امین خاقان با گروهی از آزادیخواهان بتلگرافخانه رفت و مرحوم آقا سید جعفر مجتهد مزارعی نیز بدانجا رفت و تلگرافی مبنی بر خرابی وضع صندوق آراء و عدم شایستگی هیئات نظار برئیس الوزراء وقت (مرحوم رضا خان سردار سپه که بعداً شاه ایران شد) مخابره کرد و در نتیجه آراء صندوق که سوخته بود کان لم یکن شمرده شد و بار دیگر شروع باخذ آراء کردند ـ در همانوقت وجوه مردم شیراز بامین خاقان لقب «ابوالمله» دادند ـ و چون در سال 1306 شمسی اداره آمار در شیراز تأسیس و نام خانوادگی معمول شد ـ او هم بمناسبت آتش زدن صندوق مشئوم نام خانوادگی خود را «شعله» گذاشت ـ و هم اکنون این نام در خانواده او برقرار است.
چنانکه گفته شد قصیده ذیل را چند روز پیش از فوتش سروده و در مجله «بازارگاد» چاپ و نشر نشده و چنانکه ملحوظ است در حال احتضار هم از پند واندوز بجوانان دست نکشیده است.
«پند نامه پارسی برای پوران دبستان»
گرت ازمندی[1] بود سروری را پسر پیشه بنما هنر پروری را
پسر خود بپرور بآذین[2] دانش گرت ارمان[3] هست بالا پری را
هنرجوی و دانش ـ بهل گنج و گوهر ز دانش توان جست نام آوری را
چوفرهخت[4] و فرهنگ بخش تو گردد کنی چنبر[5] این چرخ نیلوفری را
تن آسا[6] مشوای پسر در دبستان بکوشش پژوهش[7] بکن برتری را
ز دانش پژوهان بکوشش توانی بری برتری سروری مهتری ار
ز آموختن یکزمان نغنوی[8] خود گر از شاخ دانش بری نوبری را
تو آنی توانی بفرهنگ آری بچنگ آدمی زاد و دیو و پری را
بیاموز فرهنگ ز آموزگاران مکن ای پسر پیشه را مشگری[9] را
هنرجوی و انده مخور بهر بیشی که بیشی بود بهره دانشوری را
هر آنکوز فرهنگ بی بهره باشد نباید ز کیهان بلند اختری را
خرد گر شود بر دل آموزگارت ز سر در کنی باد خیره سری را
روان کن بفرهنگ فربه و گرنه ز فربه تنی به بدان لاغری را
تو ز آغاز زادی بگیتی بپوزش چه بندی کمر چاکری را؟
چو خر بندگان می مشو چاکرخ گریز از خران ـ رو رها کن خری را
ز گوینده «چاکر» بلرزد روانم که خستو[10] کند راز بد گوهری را
منش[11] پست و بد گوهر آنکس که خواهد کند پیشه خویشتن نوکری را
مشو آزور[12] بهر دونان بدونان ز بد گوهر هرگز مجو باوری را
مکن زرد در نزد آژنگ گونه ز بهر آز چهره آذری را
ببر زن مکن کرنش آخر نه ای زن که جوئی ببر زن تو هم چادی را
کشاورزی آموز و بازرگانی بیاویز این نغز در دری را
کشاورزی آموز و بازرگانی هنرها که شایسته شد کشوری را
زاهنو خوشی[13] پوش و خور همچو مردن نه چون سفلگان نان خنیاگری را
گرت رأی اهنو خوشی هست در سر بکن کاوه سان پیشه آهنگری را
منش بد منش دانم و زشت گوهر چو کس پیشه سازد ستایشگری را
چو دریوزگان بهر نان پیشه منما چکامه پیشه سازد ستایشگری را
باندرز دانش پژوهان سرودم مر این چامة پهلوی و دری را
دهد سوم بر تنبل این پند نامه کند یاوه خر بنده خرخری را
ز بیداد یاسای این کشور ارم بیاد آز ور کشور بربری را
دو ده سال اندر دبستان نمودم بدانش پژوهان هنر پروری را
ندانست دستور ارجم[14] نرنجم بدیگر سرا میبرم داوری را
تن آسا مشو از آز خرسند بنشین مخور انده بیش و کمتری را
چو کهید[15] به بنگه[16] بیارام و برگو
روان را که برکش دم آخری را
غزل:
عید است و بقربان تو من جان کنم امروز دشواری مردن بخود آسان کنم امروز
چون میش بپشم خود ازین بیش چه خسبم از جلد برون آیم و جولان کنم امروز
از مروه مهرت بصفا با قدم سعی رقصی بسزا بر سر میدان کنم امروز
اول بدل سرمه بر آنگونه که رسم است خاک قدمت پاک بمژگان کنم امروز
و آنگه عوض آب صواب آنکه گلوتر از چشمة آن خنجر بران کنم امروز
بر دست و بپا تا نتپم پیش تو در خون زنجیر از آن پریشان کنم امروز
تیغ تو بخون تشنه و من تشنه بآبش سیراب ثوابست دو عطشان کنم امروز
ور قابل قربان نبود این تن لاغر این بس که سگ کوی تو مهان کنم امروز
ور ناصح از ین کار کند منع بخرسند
نپذیرم و صد لعن بشیطان کنم امروز
رباعی:
از جور شکم زحمت دونان تا چند؟ وز بهردونان ـ منت دونان تا چند
خرسند بعز من قنع ـ قانع شو پروردن تن کاستن جان تا چند
خرسندی شیرازی = زنده در 1288
میرزا اسمعیل متخلص بخرسندی
از شعراء قرن سیزدهم هجری است ـ اصلش از کازرون و پدرش از علماء آن شهر بوده اما خود در شیراز متولد شده است. هدایت در مجمع الفصحا مینویسد در سال 1259 بقصد زیارت مشهد وارد طهران شد و بنا بر تعریف من در خدمت محمد شاه قاجار بشاهنامه خوانی شاه و پیشخدمتی عباس میرزا مخصوص و منصوب گشت ـ و در آغاز سلطنت ناصر الدین شاه بوقایع نگاری کرمان مامور شد و چندی در این خدمت باقی بود ـ تا او را بطهران احاضر کردند و باصفهان فرستادند اکنون در طهرانست و جوانیست قابل و با علو همت و استفتای طبع و بقدر کفاف صاحب خط و ربط و در علم موسیقی با حفظ وافی ـ از اوست:
ای ترک جفا پیشةخونریز ستمگار دارم دلی ار جور تو پیوسته در آزار
زلفین تو چون تیره شب و روی تو خورشید اینطرفه که خور در دل شب گشته پدیدار
سیه زلف مهم ابری بروی آفتابستی و یا بر صفحة گل ریخته پر غرابستی
ندانم ای سیه مو از چهای وز چیست ایجادت؟ همیدانم بهر حلقه بلای شیخ و شایستی
کمند رستمی یا افعی ضحاک جادوئی و یا زنجیر بیژن در چه افراسیابستی
گرت زنجیر داودی بخوانم نیستی ز آهن و یا زنجیر بیژن در چه افراسیابستی
گرت زنجیر داودی بخوانم نیستی ز آهن که برخورشید آویزان شده و مشکین طنابستی
بروی آتشین رخسار این ترک کمان ابرو نگون آونگ کردندت مگر ز اهل عدابستی
ترا اژدر بخوانم یا که افعلی دو سر دانم نه بالله گوئیا پیچان کمند بو ترابستی
غزل:
تا شد از دست سر طرة جانانة ما در بر آرم نگیرد دل دیوانه ما
بام و دیوار براندازم و ویرانه شوم تا چو خورشید بتابی تو بویرانه ما
منم و گوشه کاشانه هجر و شب تار کاش چون شمع در آئی تو بکاشانه ما
همه بر باد شد از عشق تو ای سیل عظیم کشت ما خرمن ما کلبة ما خانه ما
عهد و پیمان بشکست آن بت هر جائی ما شد بهر محفل و تن دارد بر سوائی ما
گیسوان کرد پریشان و مرا حال خراب شمع هر جمع شد و سوخت شکیبائی ما
در جوانی ز غم لاله رخان پیر شدیم رخ نمودند و ربودند توانائی ما
دل که بد جای تو ای دلبر جانانهب سوخت فکر جای دگری باش که اینخانهب سوخت
گفتم از باده مگر آتش دل بنشانم شعله زد کوره دل ـ شیشه و پیمانه بسوخت
عجب از گیسوی چون عود تو دارم که نسوخت ز آتش روی تو و ایندل دیوانه بسوخت
دشمن جان منست آنکه دلم مایل اوست غیر من هیچکسی دشمن خود دارد دوست
نیست ممکن که کند ـ یار نکو روی بدن ز آن که هر بد که کند یار نکو روی نکوست
روی او گر چه گرامیست چو جان در بر من چکنم با دل سنگش که بسختی چون روست
در شبش نیز ز اغیار نهان باید کرد که چو خورشید بهر جا که رود روشن روست
گر همه تیغ زند شاهد زیبا زیباست ور همه زهر دهد دلبر نیکو نیکوست
هست در فکرت من آن چه ترا در بلاست هست در چهره من آن چه ترا در گیسوست
دوست در بر چونباشد چه شرف دارد عمر مغز در دانه چو نبود چه بهار دارد پوست
جنگ و صلحم چه تفاوت کند از جانب یار من که یکسان بودهاند در نظرم هر چه از اوست
طرة یار چو بر عارض گلفام افتاد ای بسا دل که از این سلسله در دام افتاد
نشئه زاندازه برون امشبم از می بسر است چشم مست تو مگر بر طرف جام افتاد
مطمئن خاطر آنکس که شد آشفته غمت این چه شوریست که در زمرة انعام افتاد
رباعی:
تا سود بچهره شاخ گل غرة خویش افگند بباغ وراغ آوازه خویش
بنمای بهار را دوزخ تازة خویش تا بشناسد بهار اندازة خویش
فسائی در ترجمه اینشخص مینویسد: در طفولیت با روی چون ماه و موی سیاه و نغمه داودی از کازرون بشیراز آمد و خدمت محمد علیخان نواب هندی را اختیار کردف چون سبلتش دمید و لحینش رسید بطهران رفت و شاهنامه خوان محمد شاه قاجار شد، و پس از فوت محمد شاه در سال 1266 و قانع نگار کرمان و پس از سالی وکیل وظائف اهل اصفهان گردید، در آخر عمر کور گشته وفات یافت.
[1] ـ آزمندی: حرص
[2] ـ آذین : زینت
[3] ـ آرمان: آرزو
[4] ـ فرهخت: فضل و ادب
[5] ـ چنبر: درهم پیچیدن چیزی
[6] ـ تن اسا: تنبل ـ تن آسائی تنبلی
[7] ـ پژوهش: جستجو
[8] ـ غنودن: آسودن
[9] ـ رامشگری: مطربی
[10] ـ خستو: اقرار
[11] ـ منش: بکسر اول: سرشت ـ طبیعت
[12] ـ آزور: حریص
[13] ـ اهنوخوشی: اهل حرفت و صنعت
[14] ـ ارج: قدر و منزلت
[15] ـ کهید: بضم اول ـکوه نشین و تارک دنیا
[16] ـ بنگه: بضم اول: مخفف بنگاه است و بمعنی جایگاه و خانه