سید نظام الدین داعی الی الله محمود الحسینی عارف شیرازی
کلمه «داعی» تخلص اوست و در شیراز به «شاه داعی الی الله، شهرت دارد و از واعظان و عارفان و شاعران عالی مقام مشهور قرن نهم هجی و از مریدان و خلفاء شاه نعمة الله ولی ماهانی است که او را نظامً ستوده است.
در ترجمه حالش نوشتهاند که در اوائل عمر و سیر و سلوک مدت زمانی بسیدی احمد کبیر و مشایخ دیگر سر سپرده و در سلسله قادریه منسلک بوده ولی در آخر خدمت شاه نعمة الله رسیده و دست ارادت باو داده است و اینمعنی را در ادبیات ذیل تصریح کرده است.
هزار شکر که داعی گذشت از عادات بیمن تربیتی از مشایخ سادات
مرا ز نعمة الله قسمتی دارند که خوان معرفت افگندهام بشرح صفات
اگر چه احمدی و مرشدی و قادریم خلیفگی طرائق گزیدهام بسمات
دلی خلاصه عرفان و مشرب توحید مراد بوده مرا از جمیع این طرقات
ولی مرحوم معصومعلی شاه در کتاب نفیس «طرائق الحقایق» مینویسد که داعی از همان اوائل سیر و سلوک دست ارادت بشاه نعمة الله داده بوده و ابیات ذیل باینمطلب گواه است:
شدم بخطه کرمان و جانم آگه شد که مرشد دل من شاه نعمة الله شد
چو نور دینش لقب از سماء عزت بود کسی که قدح در او کرده است گمره شد
مرا اگر چه بسی نسبت است در ره فقر نخست جان و دلم سوی او موجه شد
گرفت دست من و دامنش گرفتم من ز بیعت و نظرش روی من در این ره شد
نهان نبود که او بود قطب روی جهان ز داعی این سخن حق کجا هموه شد
خلاصه: تحقیقاً داعی یکی از خلفاء شاه و مامور دستگیری فقراء نعمة اللهی در شیراز بوده، و شیرازیان را با واردات کامل بوده و هست و در این زمان نیز عامه انجاح حوائج خود را از روح پر فتوح او میخواهند و برمزارش که در جنوب غربی شیراز واقع است میروند و فاتحه خوانده حاجت خویش را عرضه داشته و در خواست انجاح آن میکنند.
در ریاض العارفین آمده که داعی از سادات حسینی است، و سلسله نسبش با نوزده واسطه بزیدبن علی (ع) میرسد سیدی فاضل و کامل و صاحب مقامات و کرامات عالیه بوده و جمعی کثیر از مشایخ معاصرین خو را دیده و ارادت و اخلاص جناب شاه نور الدین نعمة الله کرمانی را گزیده و از اکابر خلفاء آن جناب گردیده است. کلیات آنجناب دیده شد از پنجاه هزار بیت متجاوز است ـ الخ
تألیفات داعی بفارسی و عربی و نظم و نثر زیاد است و نام بعضی از آنها را ذیلا مینگارد:
1ـ اسوة السکوه 2ـ بیان و عیان در حقایق عرفانیه 3ـ تحریر الوجود المطلق 4ـ تحفة المشتاق 5ـ ترجمة الاخبار العلویه 6ـ التلویحات الحرمیه 7ـ ثمره الجیب 8ـ جواهر الکنوز 9ـ چشمه زندگانی (منظوم) 10 ـ چهارچمن (منظوم) 11 ـ چهار مطلب 12 ـ چهل صباح (منظوم) 13 ـ خیر الزاد (رسائل عربی و فارسی) 14 ـ رضائیه 15 ـ سلوة القلوب 16 ـ شرح گلشن راز محمود شبستری (موسوم بنسائم گلشن 17 ـ شرح مثنوی مولوی [1] 18 ـ طراز الایاله 19 ـ عشقناه (منظوم) 20 ـ الفوائد فی نقل العقائد 1 ـ قلب و روح 22 ـ کشف المراتب 23 ـ کلمات باقیه 24 ـ کمیلیه 25 ـ گنجروان (منظوم) 26 ـ لطائف راه روشن 27 ـ لمعه 28 ـ مثنویات سنه داعی که ذیلا اسامی آنها ذکر میشود: 29 ـ محاضر السیر فی احوال خیر البشر 30 ـ مرآة الوجود (فارس) 31 ـ مراشد الرموز 32 ـ مشاهد (منظوم) 33 ـ معرفة النفس 34 ـ رساله ولایه 35 ـ رسالة بیان و عیان 36 ـ رساله دیباچه جمال و کمال 37 ـ رسالة اصطلاحات 38 ـ رساله اوراد 39ـ رساله تاج نامه 40ـ رساله قلهاتیه 41ـ رساله شجریه 42ـ شرح بعضی از ابیات شیخ فرید الدین عطار نیشابوری که آنرا در البحر نامیده است 43 ـ شرح بعضی از کلمات محی الدین عربی 44 ـ رساله نظام و سرانجام (شامل ده جام) 45 ـ رسالة الشدد (در طریقت)
اما شش کتاب «سته داعی» بترتیبی که در نسخههای خطی کتباخانه مجلس شورای ملی ذیل شماره 1095 و 1096 نگاشته شده بشرح ذیل است.
1ـ مشاهد ـ 2ـ گنجروان 3ـ چهل صباح 4ـ چهار چمن 5 ـ چشمه زندگانی 6ـ عشقنامه (ناقص) که هر یک جداگانه جزء مثنویات او نام برده شد.
از مثنوی مشاهد اوست:
بلبل اگر ناله بر آرد رواست خاصه که از طرف گلستان جداست
سبزه بتلخی نفسی میزند و آن نفس از بهر کسی میزند
کودل یک قطره که بیذوق اوست گردن یکذره که بطوق اوست
ابر نگرید مگر از شوق او باغ نخندد مگر از ذوق او
آه که هر ذره رقیب منست ر طلب مهر حبیب منست
چند طلب باشد و مطلوب نه جور رقیب و رخ محبوب نه
بال مرا قوت پرواز ده یا نظری در دل من باز ده
بو که نمیریم و بمنزل رسیم آخر این لجه بساحل رسیم
از طلب خویش کس آگاه نیست ورنه که جوینده آن راه نیست
در طلب هر چه بسر میبری آنطلب اوست اگر بنگری
هر کس از آن پرده که جنبیده است چهره مقصود او دیده است
عشق طلب کن که بجائی رسی وز قدم او بنوائی رسی
سر بره سلطنت فقر پیچ تا نخری ملک سلیمان بهیچ
نیست تجرد صفت آب و گل هست تجرد صفت جان و دل
وسوسه را نام تعبد مکن تفرقه را نام تجرد مکن
مرد شود هر که بمردی رسید ای خنگ آندل که بدردی رسید
لذت مردان روش و کوشش است لذت مردم خورش و پوشش است
هر که ندارد دل او این مذاق گر همه جانست که هذا فراق
ذوق نداری مکن اینجرعه نوش شوق نداری مکن این نغمه گوش
چند بپوشیم ـ بگل آفتاب چند بنوشم بمحفل شراب
پرده پندار بباید دربد تا شود احوال قیامت پدید
هر که شناسای خود و دوست نیست خاک بمغزش ـ که بجز پوست نیست
بر طبقاتست در این ره شناخت ای خنگ آندل که بیکجا نساخت
ایکه ندانی که چها در تو است جمله اوصاف خدا در تو است
داغ من از دست نگارمنست نالة من از پی یار منست
هر که دم از وحدت و توحید زد کی قدم اندر ره تقلید زد
هیچ شکی نیست که در عین آب هست یکی قطرهو موج و حباب
راه یکی رهر و منزل یکی خانه یکی دوست یکی دل یکی
هم از اوست ـ از مثنوی «چشمه زندگانی»
ندارد شبه چه هشیار و چه مست که فی الواقع نشان از هستی هست
پس او و وحدت او جز یکی نیست مرا باری در این معنی شکی نیست
چو وحدت دان تو باقی صفاتش که هر یک نیست الا عین ذاتش
صفات تو توئی ـ اندر نمودار ز پیش چشم مردم پرده بردار
که میگوید که هست اینجا حسابی نمی بینم حجاب از هیچ بابی
بخود هست و بخود باشد بخود بود جهان نقشی است کو از خویش بنمود
محالست انفصال عکس از نور بظاهر گر چه می بینیش زو دور
داعی بین سالهای 867 و 870 (باختلاف روایات) در شیراز وفات یافته و مدفنش در جنوب غربی شیراز واقع است.
دار اکازرونی = متولد ....
آقای احمد کازرونی متخلص بدارا فرزند حاج محمد حسین فرزند حاج محمد تقی فرزند حاج احمد کازرونی
از شعراء معاصر است ـ که مشرب عرفان داشت، و در عراق عرب تحصیل کرده و از آنجا بهندوستان رفته مدتی در گردش و سیاحت گذرانیده بود و او را در رساله بنامهای «دریای دانش» و «کو بینش» است که شرح اولین غزل خواجه شیراز و پارهای نکات عرفانی و قسمتی از اشعار خود را در آن گنجانیده است و در سال 1324 در بمبئی چاپ کرده و نسخهای از آن را برای پدر نگارنده فرستاده که هم اکنون در دست است و چون از احوال او که آیا هنوز زنده است یا مرحوم شده مؤلف اطلاع ندارد لهذا در اول نام او کلمه «آقا» گذاشته شده و امید است که در قید حیات باشد: از اوست:
کرد بر عشق رخش باز گرفتار مرا در عجب ورطه بینداخت به یکبار مرا
گاه در جلوه بیاورد قدر عنابش گاه بنمود ز تیر مژده آزار مرا
گاه سویم نظر از نرگش مستش افگند گاه با زلف سیه کرد گرتفار مرا
پس از این جور و جفا گشت گریزان از من رفت و از رفتن خود کشت بیکبار مرا
مردم از فرقت آن سرو قد لاله عذار که بداد او ز جفا دمبدم آزار مرا
شاد کرد او دل خود را بدل آزاری من
هیچ رحمی ننمود او بگرفتاری من
تا که بد در نظرم هیچ بمن کار نداشت رحم بر حال من زار گرفتار نداشت
هرگزم حال نپرسید که چونی احمد؟ نظری بر من از آن دیدة خونخوار نداشت
دور شد از من و شد نادم و سویم برگشت کرد رو جانب من آن که بمن کار نداشت
گفت بدهیم ترا وصل بیا ـ چون رفتم دیدم او را که دگر هیچ خریدار نداشت
بود آسوده و در خانه نشسته تنها گل او خار ز گستاخی اغیار نداشت
سبزه دیدم که بر اطراف گلستان دارد
صفحه روی چو ماهش خط ریحان دارد
گفتم ای یار توئی ـ یکه و تنها هستی؟ گل تو رفته و چون خار بصحرا هستی
خوبی رویت و شیرینی گفتارت کو؟ عشقبازان تو چون شد ز چه خاطر خستی؟
باز کرد او لب و گفار که مزن طعنه بمن چون شده کز غم عشقم تو بیکدم رستی
خوبی صورت من خوبی صورت بد ـ رفت عشق و شور تو صور بود ـ کزو بنشستی
کار صورت همه فانیست بقا در معنی بزن ایدل تو بدامان بقا خوش دستی
چیست معنی بقا ـ حب علی و آلش
آل او یازده و دخت محمد مامش
مثنوی:
ای برادر این نصیحت را شنو در طریق عشق با ما راهرو
نفس شیطانی ز خود کن دور زود ز عقل ربانی بکن نزح وجود [2]
فکر مال و جاه تا کی میکنی کسب مار و چاه تا کی میکنی؟
مال و جاهت مازوچارهای با کمال دولت خوبان ندارد هیچ مال
چون جناب کبریا ما را سرشت عیش و طیش و حال هر یک را نوشت
آنچه قسمت کرد بیچون و چرا میشود عاید ترا در دو سرا
نیست قادر ای ادیب با نسب غیر ـ حق پس دور کن از جان تعب
سعی داری بهر جمع سیم و زر باشدت ایجان مگر جوع البقر
مال دنیا قدر رفع احتیاج کافی است ایجان من ـ کم کن لجاج
فقر ننگ مرد نبود ای جوان چونکه باشد مصلحت از غیب دان
مرد باید باشدش علم و ادب ورنه پیش آرش پی حمل حطب
خود برو دارا تعقل کن بسنج
علم و ایمان بهب ود یا مال و گنج
آملم از مردم ایران زمین کارندی هوش سوی این کمین
عرضه این چاکر ار اتد پسند دین ما بیشک بگردد سر بلند
دولت ما سرفراز ارشد بدان ملت ما میشود بیشک چنان
خواب غفلت تا بکی بایست کرد وقت بیداری شد و گاه نبرد
موش سان همسایگان هر دم سری بهر بربودن بر ارند از بری
رخنهای هر دم بملک ما کنند آذر آسا در نیستان جا کنند
جنس گوناگون خوشرنگ فرنگ قحط زر بنمود و دست پای تنگ
از چه باید ای عزیزان عجم آید از خارج متاع از بیش و کم
ویژه بینم داخل ایران ما از پی عشرت همه مردان ما
فکر آخرمان چه نبود مر بسر شد دریغا جیب ما خالی ز زر
مانه آیم بیشک کم ار ژابانیان همتی مردانه ـ ای ایرانیان
همتی بایست کاطفال صغار از شجاعت برتر آیند از کبار
همتی باید که پیران کهن چون جوانان شیر گیر و تیغ زن
اولا قانون عدلی واجب است چونکه قانون تربیت را جاذب است
بعد از آن باید اجارات بلاد بر ادارات و مجالس طرح داد
کثرت اردو و توپ مارتین با فراست مشق هر صبح و پسین
هم مکاتب افتتاحش لازم است چونکه مکتب تربیت را جازم است
مخمس غزل خواجه حافظ:
ای مایل گیسوی تو هر عالم و جاهل وی عاشق ابروی تو دیوانه و عاقل
هستم بیکی بوسه ز لبهای تو آمل ای برده دلم را تو بدان شکل و شمایل
پروای کست نی و جهانی بتو مایل
رحمی صنما کن تو بر این دیدة گریان کز آتش عشق تو مرا دل شده بریان
در آرزوی خد و قدت ای مه تابان گه آه کشم از دل و گه تیر تو از جان
پیش تو چه گویم که چها میکشم از دل
مجنون و بس فخر نمایم بلبیبان بیمای عشق تو نگویم بطبیبان
غمخوای هجر تو چه جویم ز حبیبان وصف لب لعل تو چه گویم برقییان
نیکو نبود معنی نازک بر جاهل
بس کن صنما جور مرا مهر جنونست ور غصة دوریت دلم قطرة خونست
وقت است که ریزیم برون آنچه درونست هر روز چو حسنت ز دگر روز فزونست
مه را نتوان کرد بروی تو مقابل
از تیر مژه قلب من زار بخستی دادم قسمت حق خدائی که پرستی
با من ز ره مهر چو یک لحظه نشستی دل بردی و جان میدهمت غم چه فرستی
چون نیک حریفیم چه حاجت بمحصل
ای دل مطلب جز ز در دوست مرادی چون دانش و دین در دهش از دست بدادی
دارا تو چو بر درگة معشوق فتادی حافظ چو تو پا در حرم وصل نهادی
بر دامن او دست زن و از همه بگسل
[1] ـ آقای ابن یوسف در جلد سوم فهرست کتب خطی کتابخانه مجلس از قول مرحوم حاج میرزا عبدالحسین ذوالریاستین مینویسد: نسخهای کهنسال از این کتاب تا چند سال پیش در شیراز بود و بدبختانه بهند رفت.
[2] ـ نزح: بفتح اول و سکون ثانی بمعنی آب از چاه کشیدن و دور شدن است ـ