محمد متخلص به «داوری» فرزند میرزا محمد شفیع وصال شیرازی
سومین فرزند وصال و از خوشنویسان و نقاشان و دانشمندان و شاعران مشهور قرن سیزدهم هجری است ـ داوری علوم ادبیه فارسی و حکمت الهی را در خدمت پدر هنرمندش آموخت ـ و هفت خطرا خوش مینوشت و در نقاشی نیز دست داشت ـ و زبان و ادبیات ترکی را نزد حاج اسد الله نامی فرا گرفت و کتابی در معانی و بدیع و رسالهای در عروض و فرهنگ بزرگی در زبان ترکی تألیف کرد:
دیوان اشعارش شامل پانزده هزار بیت است
چند نسخه مثنوی مولوی و کلیات خاقانی شروانی را بخط خوش شکسته نوشت همچنین دو نسخه دیوان خواجه حافظ بخط برجسته و یک نسخه شاهنامه فردوسی بخط نسخ تعلیق در نهایت نفاست و استادی نوشته است مرحوم روحانی فرزند یزدانی (برادر زاده داوری) در کتاب «گلشن وصال» آورده است.
«شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی را با خط نسخ تعلیق بر کاغذ ممتازی نگاشت و پنجسال تمام در گوشهای نشست و بانجام آن همت گماشت، و نقش و نگارو پارهای از صفحات را با کمک موئینه خویش آرایش داد، تا آنکه محمد قلیخان ایلخانی قشقائی آن کتاب را بهبهائی گزاف خریدای نمود ـ چون دو قسمت از نقاشی آن بپایان نرسیده بود محمد قلیخان ـ لطفعلی نقاش معروف ( جد آقای دکتر لطفعلی صورتگر رئیس دانشکده ادبیات شیراز) را با میرزا آقای نقاش که او نیز در این فن استاد بود نزد خود خواند و تا دو سال در بیلاق و قشلاق فارس نزد خود نگاهداشت، و دو نفر دیگر از اهل تذهیب را بدستیاری آنان برگزید تا نقاشی و تذهیب آنرا بانجام رسانیدند، برای نگاهداری آن بوسیله بازرگانان جعبهای از صنعتگران چینی خواست، و آن کتاب نفیس را در آن جای داد، پس از درگذشت ایلخانی کتابی با آن همه رنج آماده گردید. و جایگاهی بس بلند داشت، بدست ا اهل افتاد و در داخل و خارج ایران سیرها نمود ـ الخ
داوری پس از فوت پدرش وصال و برادرش حکیم بطهران رفت و طرف توجه و احترام ناصر الدین شاه قاجار قرار گرفت، و بشیراز برگشت و ازدواج کرد و خداوندش پسری بخشید که نامش را جلال گذاشت ولی فرزندش در کودکی زندگی را بدرود گفت، و او از غم این مصیبت بمرض دق مبتلی شد و در چهل و پنج سالگی بسال هزار و دویست و هشتاد و سه دار فانی را وداع گفت و در حرم «شاه چراغ» در جواد مرقد مرشد پدرش (میرزای سکوت) دفن شد و تاریخ وفاتش را برادرش وقار سرود که ماده تاریخش چنین است:
از وقار خسته اندر پارسی جستند گفتا نزد داور برد از مردم ـ محمد داوری را
1283
بیتی چند از یکی از قصائد نغز او که در مقام تحیر از اوضاع طبیعت و هم در ستایش حضرت رسالت سروده است.
دوش بودم بفکر تا بسحر کاین همه چیست ـ اختلاف صور
مار را چیست زهر جان فرسای؟ نحل را چیست شهد جان پرور؟
آن یکی کرم مستراح مسیر و آن یکی مرغ روزگار سپر
هیکل فیل آنقدر فربی جثه پشه این همه لاغر
اینهمه دلگشای صوت هزار واینهمه جانگزای نعرة خر
تا بدان حد غرلب شوم و شنار تا بدین حد همای نیکوفر
گریه انیسان عزیز و صدر نشین سک بیچاره ایستاده بدر
ماهی آنقدر آب را راغب که نیارد از او نمود گذر
و آن سمندر چنان از او هارب که نیارد در او نمود مقر
زین گذشتیم نوع انسان را نیز هست اختلاف بیحد و مر
آن یکی مفلس آن یکی منعم آن یکی بنده آن یکی سرور
آن یکی خم شکن ـ یک خم نوش و آن یکی بت شکن ـ یکی بتگر
یکی ار سر نهد زنندش پای یکی از پا نهد نهندش سر
آن یک از قتل کشوری مسرور آن یک از خون پشهای دلخور
آن سراپ بدیع و خاطر خواه و آن بغایت کریه و مستنکر
نوع انسان بهل که یکتن را در دودم یک روش برفت بسر
که موحد شود ـ گهی مشرک گه مسلمان شود ـ گهی کافر
از حقارت گهی نهد گردن وز شرارت گهی کشد کیفر
بر زمین گه ز جهل مالد روی بر فلک گه ز فخر ساید سر
کردم اندیشههای بیسر و بن تازره ماند ـ بیک فکر و نظر
ناگه از ره رسید شاهد غیب ماه رخسار و متری منظر
داشت در دست ساغری و در او باده روح بخش ـ و جان پرور
تا اینکه میگوید:
دل ما جای مهر احمد کن شرف کائنات فخر بشر
غیر او نیست از شرف پسری مایه فخر ـ صد هزار پدر
غیر او نیست ـ از علا پدری سبب حرز ـ صد هزار پسر
امئی اوستاد صد جبریل مطلع حکمران صد کشور
خاکساری که بارگاهش هست برتر از هفت گنبد اخضر
در آخر گوید:
تا که روید ز بوستان خیری تا که تابد ز آستان اختر
باد بروی درود نا معدود
از خدای یگانه گرگر
هم از اوست ـ در شکایت از روزگار:
نبود غیر جئونم ز اکتساب فنون که الجنون فنون گفت ـ الفنون جنون
در آن زمانه فتادم که در میانه خلق هنر قلاده لعن است و با هنر ملعون
نه کار بسته ز کسب هنر گشوده شود نه رنگ قیر سپید از معونت صابون
هزار جامه زر بیش کهنه کرد پلید هنوز جامه تقوای دانشی مرهون
مرا بگریه بکتاب چون نشاند بدر بکار فضل و هنر راستی نداشت شکون
نخست گفت معلم: الف ندارد هیچ ز خط امید بریدم ـ بفال نا میمون
در این زمانه که مائیم در هنرنان نیست مگر بسعی قلم در هنر بیابی نون
نیافت کار قلم هیچ آب و رنگ ارچه بهفت رنگ بر آمد بسان بوقلمون
متاع فضل خریدم ـ بدور عهد شباب زهر کسادی کالا ـ و بایع مغبون
بسا شبا کهب فکرت بروز آوردم بسان قاتل محبوس و مفلس مدیون
بخفت ماهی و من همچنان فرو رفته بقعر بحر هنر ـ همچو ماهی ذوالنون
کدام فضل من است آنکه با امل همراه کدام شعر من است ـ آنکه با عطا مقرون
بیک تسوج دو صد بار فضل می نخرند عقیل اگر همه بایع ـ و مشتری قارون
چه دره بود که گردون بدو ما آورد دریغ ـ دولت محمد ـ و دورة مأمون
نوال غزنویان کو؟ و عزت شعرا عطای برمکیان کو؟ و بخشش هارون
چه بود طبع مرا بهره ـ از خزینه شاه بصد طویله ـ که آورد گوهر مخزون
چه مایه آذر و کانون که رفت و بزم مرا ز کاخهای شتا ـ می نبود جز کانون
سران ملک ـ بلی چونکه دشمن هنرند هنر پرست زبان گوببند و باش زبون
من و تبری از این ننگ چشم طائفهای که کیسه شان همه کوراست ـ و کاسه شان وارون
ز تنگ چشمی ایشان و تنگ عیش خلق برند نان ـ و نمایند خلق را ممنون
نبوده شیوه من شکوه لیک طبع بسی فسرده بود و ز دستم عنان کشد بردن
وگرنه دانی و داند خدای من که مرا نبود طبع برد و قبول کسی مفتون
ز قدر دانی کس «قدر شعر من نفزود چنو که قدر قرآن از قرائت قالون
بس است ـ داوری این گفته ملال انگیز بپا طریق غزل گیر ـ کالجنون فنون
بحلقه سر زلفت دلی که شد مفتون برون ز حلقه نیارد شدن بهچ فسون
دلم بسان ری دیدگان بشوریده است مگر ز حلقه تو نهاد برون
کسی که شعر نخوانده است در تمامت عمر قد تو بیند و طبعش همشود موزون
کسی که قبله نماید ـ ز طاق ابرویت درست نیست نمازش جز آبدست بخون
در آب دیده من عکس فوج مژگانت چنو سپاه مغول هست در شط جیحون
نثار زلف تراعازم است ـ مردم چشم چنین که عبره نماید بر تو آبسکون
همی بترسم کز آب چشم من شیراز شود چو کشور یونان خراب و نامسکون
درست دیدم ـ از صورت تو عاریه بود فروغ آذر بر زین و رنگ آذرگون
ز لعل نیک تو میخواستم کنم وصفی ندیده را چه بگویم ـ چگونه باشد و چون
مگر بدست توافسون کند همی شانه چنین که مار ز سوراخها همکشد بیرون
مگر مفرح یاقوت داشت لعل لبت که یاد او خوشی آورد در دل محزون
بلی ـ نقاوه زنبور با براده لعل بآب کوثر و تسنیم ساخته معجون
تطاولی که ز عشق تو رفت بر دل ریش بملک روس نرفت ـ از سپاه ناپلیون
بهر فنی هنری هست داوری را لیک
نبود غیر جنونم ز اکتساب فنون
غزل:
سینه سوزان ـ و جگر چاک ـ و دلم خونین است عاشق روی تو شایسته ـ صد چندین است
پای بگذار که بر خاک رهت بگذاریم سر سودا زده را کی هوس بالین است
چین زلف تو پر از ناقة آهوی خناست نی خطا گفتهام ـ این ناقه کجا در چین است
گر همه باغ بهشت است ـ دلم نگشاید عاشق دلشده هر جا که رود غمگین است
قسمت ما بجز از تلخی دشنام نبود زین چه حاصل که لبت همچو شکر شیرین است؟
دیده بر بستم و رخسار تو آنگه دیدم که تماشای تو با دیدة معنی بین است
گر همه بوسه دهد ـ و ر همه دشنام ایدل شوخ شکر لب ما هر چه کند شیرین است
نامه داوری از وصف قدر و عارض تو
بوستانیست که پر سرو و گل و نسرین است
مسمط در توصیف فصل بهار:
چه خرم است کشتزارها و سبزه زارها دمیده سبزه هر طرف بپای جویبارها
گرفته کوه و دشت رازهر کران شکارها ز میشها و غرمها ـ ز کبکها و سارها
گرفته راه آهوان ز هر طرف سوارها
سوارها ـ گروهها و آهوان قطارها
زجست و خیز آهوان زمین هراس میکند ببر ز حامله است و طفل خویش پاس میکند
مسی اوفتد بپایشان و التماس میکند بقله شاخ رنگها فلک تماس میکند
بسبزه شاخ میشها جفای داس میکند
ز بس بشوق میرود بسیر سبزه زارها
ز پر کبک کوهها سمور پوش میشود همه خطوط میشود همه نقوش میشود
زمین ز پای سرخشان بقم فروش میشود زقاه قاهشان هوا پر از خروش میشود
برای خنده شان زمین تمام گوش میشود
روان بیش ـ کبکها ـ دوان ز پی سوارها
کجائی ای نگار نازنین ـ چکار میکنی؟ تو هیچ خرمی ـ در این بهار میکنی؟
شراب میخوری ـ چور و بمرغزار میکنی بگشت دشت میروی ـ برون شکار میکنی؟
نشاط و خرمی و سیر سبزه زار میکنی
بنفشه هیچ هیچنی؟ ز پای جویبار ها
بپار می که وقت خرمی ز دست میرود چه غم ز نیستی خوری که هر چه مست میرود
هوی پرست و بت پرست و حق پرست میرود همه گشاد و تنگی و بلند و پست میرود
خوش آنکه او از اینجهان زباده مست میرود
نه جان بقید کارها نه دل ببند بارها
بیا بر اسب زین زنیم و بر کشیم پالهنک او بدست باد تیز رو دهیم پالهنگ او
تمام دشت بسپریم آب و خاک و سنگ او تهی کنیم دشت را ز غرم و کبک و رنگ او
ز گورهای دور گرد ـ و آهوان شنک او
ز صید لاشه افگنیم ـ هر طرف هزارها
عنان دهیم اسبهای تیز و تند تاز را کنیم باز پلهنگ یوز و چشم باز را
رها کنیم تیز چنگهای تند گاز را شلال گوشهای حلقه دم پا دراز را
ببر کشیم آتش افگنان نفت باز را
بیفگنیم زنگها و غرمها و سارها
چو کار صید ساز شد بخوان شرابدار را بگو بساغر افگند شراب خوشگوار را
گرا زا سه جام بگذری فزون مکن سه چار را که بیش از آن چهار می زیان دهد سوار را
بران بنرمی اسب را ببین یکی بهار را
که سالها چنین دمی کم افتد از بهارها
چو روز شد تمام و رنگ آفتاب زرد شد هوا بتیرگی فتاد و وقت باد سرد شد
ز دست باید آنزمان بحجره رفت و فرد شد نشست پای خم می قدح گرفت و مرد شد
گرفت تیغ باده را بغصه در نبرد شد
ببند کرد دیو غم و زو کشید بارها
سپس فروخت آتشی و گرم شد بپای وی نه بل دو آتش دگر ز روی یار و جام می
دوران از آن شکارهای سرخ رنگ زردپی بسیخهای چوب کرد زود زد و پی به پی
همی پیاله در کشید و هی نواله خورد هی
خورش بجان و تن رساند از این گواره بارها
چو مغز گرم شد ـ گرفت زلفکان یار را سه چار بوسه داد زلف و لعل آن نگار را
ز بوسه کرد چاشنی شراب خوشگوار را چو لعلش آبدار کرد طبع آبدار را
گرفت کلک و بر نوشت مدح شهریار را
خدایگان روزگار و بخر روزگارها
امیر زاده بزرگوار عز نصره خدایگان عصر ـ جاوز الزمان عصره
فلایزال مشرفاً علی السماء قصره و نائل له علی لایرام حصره
متی یشد للقتال بالنطق حضره
هزارها برانداز میان و صد هزارها
جز از پدرش از کسی چنین پسر شنیدهای؟ و یا جز او برای کسی چنین پدر شنیدهای؟
امیر زادهای چو او بدین هنر شنیدهای از او هر آنچه دیدی از کسی دگر شنیدهای؟
چو شعر داوری بمدح او شکر شنیدهای؟
اگر شنیدهای بگو کجا بود؟ بیارها
بندی از ترکیب بند او:
قلاشم و از خوردن می نیست مرا باک زودل نشود تا نشود پیکر من خاک
من داوریم آفت یک میکده یا ده نی از کسی اندیشه کنم ـ نی ز تنی باک
خونی که مرا شد ـ بدل از انده گیتی او را نبود چاره بجز خون دل تاک
آن لب که شب و روز بیالود بباده خوشتر ز دهانی که بسایند بمسواک
در عهد ملکزاده اگر می ندهد دست هم گرم توان کرد سر از خوردن تریاک
تریاک اگر نیز نگردید میسر من باز روم مدح ملک گویم حاشاک
بس گفتم و دیگر سر اینکار ندارم
ور باز بگویم بخدا عار ندارم
کی توانم صف روی نکوی تو کنم مگر آئینه شوم روی بروی تو کنم
خواستم تا بگشایم گرهی زین دل تنگ هم مگر شانه شوم ـ دست بموی تو کنم
هر که را یار شدم دشمن خوانخوارم گشت! بختم اینست چرا شکوه ز خوی تو کنم
بسکه از یاد تو گشتم پر و خالی از خویش گرد بخود خشم کنم ـ چشم بروی تو کنم
چون نسیم سحری رقص کنانم شب و روز بهوائی که گذر بر سر کوی تو کنم
ای دل چاک ز من چاره گری هیچ مخواه کآنچنان پاره نگشتی که رفوی تو کنم
داوری اینهمه انکار که از می داری
عاقبت گیرم و جامی بگلوی تو کنم