دوشیزه میمنت ذوالقدر اصطهباناتی متخلص به «آزاده» فرزند آقای حبیب الله ذوالقدر.
اگر چه تخلص او «آزاده» است و ذکر تخلص در این کتاب اولی از نام خانوادگی است و میبایست ترجمه مشارالیها ذیل الف ممدوده آمده باشد ولی چه باید کرد که مرا از احوالش خبری نبود و اوائل کتاب چاپ شده بود که ناگاه مختصر ترجمه و اشعارش را در جلد سوم «سخنوران نامی معاصر» دیدم و لازم دانستم که از او یادی کرده باشم.
تا آنجا که بخاطر دارم پدرش آقای حبیب الله ذوالقدر در سالهای پیش بامن مکاتبه و معامله کتاب داشت و نسبت باین رهی اظهار محبت میکرد.
بالجمله چنانکه صاحب «سخنوران نامی معاصر» مینویسد: دوشیزه میمنت ذوالقدر در اردیبهشت ماه 1316 شمسی در اصطهبانات فارس از مادر زاد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در آموزشگاه وصال و مهر آئی (آئین) شیراز فرا گرفت، از آن پس بتهران آمد و در دبیرستان انوشیروان دادگر با تمام دورة متوسطه پرداخت.
ازاده که گاهی آثار خود را بامضای مستعار «آناهیت» بچاپ میرساند از چهارده سالگی بنظم شعر پرداخت و آثارش اکنون در جرائد و مجلات تهران انتشار میباید ـ از اوست:
جویای روشنائی:
با آنکه مرد در دل من، شعله امید یعنی بسینهام دگر، امید یار نیست
اما هنوز در دل من عشق زنده است عشق بزرگ خلق، که ناپایدار نیست
عشق بزرگ، مردم این آب و خاک پاک کاینان اسیر پنجة خونین دشمنند
اما هنوز در دل این ظلمت و سکوت در انتظار مژدة آن صبح روشنند
آن عشق جاودان که از آن سر نمیکشم تا دل درون سینة من شعله میکشد
تا در سکوت دلکش هر صبحدم صبا بر چهره تازه شسته گل هوله میکشد
عشقی که با گذشت زمان کم نمیشود طوفان غم، بباد فنایش نمیدهد
شوریکه چون درون سری او فتد دگر بر آستان تنگ و فنا سر نمینهد
تمنائی که من دارم:
بخوان در چشم منف نقش تمنائیکه من دارم بین در می خود، آشفته رویائی که من دارم
گر آزارم دهی کز حلقة عشق تو بگریزم ندارد تاب رفتن، ناتوان پائی که من دارم
خدا را، ای امید من، خریدار وفایم شو که باید گرمی بازار ، کالائی که من دارم
مرا از قلب بی آرام بیدارم عجب آید که خوابش در نمیگیرد، بلالائی که من دارم
فغان از بخت بد، کز شعلههای تابناک دل نمیباید فروغ این تیره شبهائی که من دارم
خدا را همدمی کن ماه من ، با من، که در دنیا نگیرد با کسی الفت روح تنهائی که من دارم
نگردد بر زبان آزاده را آرزو حرفی
بخوان در چشم من، نقش تمنائی که من دارم
زندگی:
من عاشقم بروی دلارای زندگی شیدای جلوههای فریبای زندگی
مجذوب جذبههای حیات و امید خویش مسحور نغمههای فرح زای زندگی
رو میکنم بمردم و دل میدهم بخلق تا بشنوم حقایق گویای زندگی
میکارم اندرین شب تاری، که واکنم راهی سوی سپیده فردای زندگی
جاوید زندهایم از آن رو که بهر خلق در هر نفس کنیم تمنای زندگی
برکش حجاب باش، ز روی نگاه خویش تا بنگری حقیقت زیبای زندگی
بی پرتو چراغ حقیقت فروز عدل لذت نبرده کس ز تماشای زندگی
فرهنگ ما ندارد دریغا بما نشان مبنای زندگانی و معنای زندگی
من مظهر امیدم و پیک طلوع صبح چون واپسین ستاره شبهای زندگی
آزادهام رها ز غم و رنج بندگی شبها ز اوج عرشم و جویای زندگی
نبود مرا ز دهشت طوفان غم هراس
من چیستم، سفینه دریای زندگی